eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 راحله ادامه داد: _ تازه این خواهرزادت میگه من میخوام یه همبازی داشته باشم... به خاله بگو یه دختر خاله ای ، یه پسرخاله ای چیزی واسه من بیاره! از حرف راحله به سرفه افتادم و زود دستهام خشک کردم و تلفن رو از روی آیفون برداشتم. نیم نگاهی به حامد که متوجه حرف راحله شده بود انداختم، اونم از این حرف معذب شده بود سریع خودش رو از آشپزخونه دور کرد و به اتاقش رفت. _ راحله جان کاری نداری؟ _ نه خیر ، مثل اینکه آقا حامد اومده. با حرص گفتم: _ توهم سلام برسون خداحافظ. تنها چیزی که از اونطرف تلفن شنیدم صدای خنده های راحله بود. به قوری چایی که گذاشته بودم دم بکشه نگاهیی انداختم. الان چایی ببرم ؟ یا اینکه صبر کنم بیاد ... تصمیم گرفتم خودم براش چایی ببرم . لیوان رو همراه با قندون توی سینی گذاشتم و پشت در اتاقش ایستادم.. خدایا هیچکس رو تو جایگاه من قرار نده. الان در بزنم چی بگم؟ انقدر با خودم کلنجار رفتم که در باز شد و حامد سریع بیرون اومد. همین باعث شد که با سینی چایی برخورد کنه و چایی ها رو هر دومون بریزه . از شدت سوزشی که روی پاهام احساس میکردم چشمهام رو با درد بستم. حامد بیشتر سوخته بود ولی وضعیت من رو که روی زمین افتاده بودم دید به سمتم اومد و کمک کرد بایستم. همونطور ‌که من رو با خودش میبرد سمت مبل ، شرمنده گفت: _ ببخشید ... ندیدمت !طوری که نشد؟ با درد گفتم: _ نه خوبم. شما همیشه انقدر با عجله میای بیرون؟ _ نه... یعنی من یه لحظه فکر کردم اتفاقی افتاده براتون... اخه بعد از اینکه خداحافظی کردین دیگه صدایی ازتون نشنیدم برای همون... واقعا نمیتونستم راه برم و میشه گفت حامد من رو به میکشید تا بشینم. کمکم کرد که روی مبل بشینم. پایین مبل نشست و دستش سمت پای سوخته ام رفت. از درد جیغ زدم که خودش رو عقب کشید و گفت: _ من که هنوز دست نزدم! _ اقا حامد میسوزه... _ نگران نباش یه کاری میکنم درد رو احساس نکنی فقط چشماتو ببند و نگاه نکن باشه ای گفتم خودش هم بلند شد و وسایل کارش رو اورد. چشم هامو بستم تا نبینم چه اتفاقی برای پاهام افتاده. پاچه ی شلوارم رو آروم بالا میکشید و یه چیزی که فقط سردیش رو احساس میکردم روی پاهام آروم میمالید. فقط یکم میسوخت ولی درد نداشت. آخر وقتی کارش تموم شد باند رو دور پاهام پیچید. از شدت دردم کم شده بود ولی هنوز هم پاهام میسوخت و این سوزش برام دردسر ساز شده بود. حامد با احتیاط شلوارم رو درست کرد تا باندی که روی پاهام پیچیده خراب نشه. گفت: _ الان خوبی؟ چشم هام رو باز کردم و به چشم هاش که نگرانی توشون موج میزد دوختم. _ آره خوب شد یکم فقط میسوزه .! _ خب خداروشکر بهتری این سوزش طبیعیه _ شما خودت هم سوختی... _ نه طوری نیست . چایی ریخت روی باند قبلیم. فقط باید عوضش کنم سوالی گفتم: _ باند قبلی؟ _ همون موقع که روش اسید ریخت. باید محکم میبستمش. خداروشکر چیزی نشد. از اینکه همش من براش یه دردسر جدید درست میکنم لبم رو گزیدم. با همون لحن همیشه آرومش گفت: _ من میرم مسجد. اگه خواستی بیای حاضر شو باهم بریم. بی مقدمه گفتم : _ منم میام . میترسم تنهایی ؛ °•°•°•°•°•°•°•° نویسنده : ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر .