🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_بیست_ششم
وحیده از اون چیزی که فکرش رو میکردم زودتر رسید .
از این وضع خوشحال بودم ، نه خبری از معذبیت در برابر حامد بود نه خبری از تنهاییِ من !
وحیده طبق معمول درس میخوند و حتی یک لحظه هم سرش رو از کتاب بالا نمیاورد .
ولی باز هم از این وضع راضیم ...
حداقل میدونم موجود زنده ی دیگه ای توی این خونه هست که امنیت خاطر داشته باشم.
دلم برای وحیده میسوزه ، پنج ساعتِ که اومده و
اون چاییِ پنج ساعت پیشش رو لب نزده !
لیوان دیگه ای ایندفعه همراه با بیسکوییت و شکلات برایش بردم .
_ وحیده جان عزیزم انقدر دیگه نمیخواد غرقِ درس بشیها ... واسه ی چشماتم ضرر داره آخه ؛
لبخند مهربونی هدیه داد و گفت :
_ آره راست میگی ...
همونطور که بیسکوییت رو میخورد ادامه داد:
_ الان تقریبا میشه گفت چندماهه عروسِ این خانواده ای اما هنوز سنت رو نمیدونم !
گفتم :
_ حق داری خب ... درگیرِ کنکوری
_ خوب شد گفتی ، رشته ی دانشگاهِ تو چیه ؟
نفسِ عمیقی از سر ناراحتی کشیدم و گفتم :
_ من کنکور دادم و دندون پزشکی قبول شدم اما طیِ یسری از مسائل نتونستم برم دانشگاه و همون سال اول ترک تحصیل کردم .
متعجب گفت:
_ واقعا ؟ پزشکی قبول شدی؟ معلومه که درست خیلی خوب بوده ها ...
یادآوریِ خاطراتِ دوران راهنمایی و دبیرستان قلبم رو به درد میاره پس تصمیم گرفتم بحث رو عوض کنم .
_ راستی تو برای چه رشته ای میخونی؟
_ راستش خیلی دلم میخواد مثل داداش بشم همه کاره ی بیمارستان ، اونم توی جوانی !
باورت میشه فقط چند روزِ دیگه داداشم میره تویِ ۲۷ سال ؟!
متعجب گفتم :
_ چند روزِ دیگه ؟
از تعجبم ، تعجب کرد .
_ من فکر کردم برای تولدش برنامه داری ...
آخه ، اولین تولدیِ که خونه نیست ؛ حامد همیشه برای تولدا حاضرِ .
با فکری که به سرم زد خندیدم و برای اینکه وحیده دست برداره گفتم :
_ آره اتفاقا برنامه دارم .
وحیده چشمکی زد و گفت :
_ پس خوش به حالِ داداشم !
لبخندی به سادگیِ وحیده زدم.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده: اربابقلم @film_Nevis
کپی ،،، خیر !