eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 صدای خوش حامد به دلم نشسته بود و قصد نداشتم چشم ازش بردارم. دوست نداشتم زیارت عاشورا تموم بشه اما بعد از سجده فهمیدم تموم شده. اما حامد قصد پایین اومدن نداشت. از اینکه قرار باز هم بخونه خوشحالم. حالا حامد نوحه میخوند و من گریه میکردم! _ دلتنگ حرمتم... به کی بگم؟ دردامو به تو نگم... به کی بگم؟ چقدر آرامش توی صداش موج میزد و من غرق همین آرامش بودم. خیلی زود مداحی حامد تموم شد و روضه هم تموم شد. اما من دلم نمیخواد برم. اینجا همون جایی که دنبالشم. همونجا که آرامش میده و نگران هیچی نیستم. حامد آروم گفت: _ کجایی راضیه خانم؟ با صدای حامد به خودم اومدم و نگاهش کردم. با دستمالی کارم نشسته بود . دستمال رو رو به من گرفت و گفت: _ قبول باشه با تشکر دستمال رو گرفتم. _ من میخوام برم دستهامو بشورم. میای که تنها نباشی؟ بی حرف تایید کردم و پا به پای هم رفتیم. حامد وارد سرویس بهداشتی شد و من پشت در منتظرش موندم. به دقیقه نرسیده بود که حامد دوباره برگشت پیش من. سوالی گفتم: _ چرا برگشتی؟ _ این شالی که دور گردنمه نمیزاره دستهام رو بشورم. برام نگهش میداری. خودم شال رو از دور گردنش درآوردم و گفتم: _ آقا حامد فقط زودتر پاهام دوباره دردش شروع شده. باشه ای گفت و با عجله سمت سرویس بهداشتی رفت. به اطراف نگاه کردم و نگاهم روی دخترهایی که جلوی سرویس بهداشتی ایستاده بودن و متعجب به من چشم دوخته بودند نگاه کردم. دختری از سرویس بهداشتی پرانرژی و خندان بیرون امد که با حرف دوستانش لبخند به لبهاش خشک شد و ناامید به من نگاه کرد. یکی از دخترا به سمتم اومد و گفت: _ سلام. با لبخند جوابش رو دادم. بی مقدمه پرسید: _ ببخشید شما خواهر آقا حامد هستید؟ خواستم جوابش رو بدم اما صدای حامد از پشت سرم اومد: _ خیر همسرم هستن. لبخند خشک و ظاهری به من و حامد زد و گفت: _ خوشبخت بشین جوابش رو با تشکر دادم. وقتی از ما دور شد و به جمع دوستانش پیوست حامد بی معطلی گفت: _ میشه دوتا درخواست ازت داشته باشم؟ ادامه داد: _ این شال گردن رو بنداز روی گردنم. کاری که گفته بود رو انجام دادم و گفتم: _ خواسته ی دومت چیه؟ به بازوش اشاره کرد و گفت: _ اگه اذیت نمیشی البته. این کارم دلیل داره باشه ای گفتم و بازوش رو گرفتم. از کنار دخترها رد شدیم و نگاه سنگینشون کمی معذبم کرد. ترجیح دادم نگاه نکنم. بلاخره وارد کوچه ی خودمون شدیم. خدا خدا میکردم زودتر برسیم. درد پاهام دوباره شروع شد و احساس بدی بهم دست داد. •°•°•°•°•°•°•°•° نويسنده:اربابِ‌قلم @film_nevis کپی نباشه ؛