🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_سی_ام
_ راستی بعدازظهر من میرم مسجد تا فردا صبح نیستم ، به وحیده میگم بیاد .
کنجکاو پرسیدم:
_ چقدر زیاد !
لبخندی زد و گفت :
_ محرم نزدیکِ باید بریم برنامه هارو آماده کنیم !
یه لحظه احساس کردم بغض گلوش رو گرفت .
پرسیدم:
_ مگه محرم کی هست که انقدر زود شروع به کار کردین؟
_ فکر کنم بیشتر از یه ماهی مونده باشه ...
نفس راحتی از اینکه تولدش توی محرم نیست کشیدم و گفتم :
_ خیلیهمعالی ، باشه اگه کمکی از دست من برمیاد بگو بیام مسجد .
لبخندش عمیقتر شد :
_ تو تاحالا ماه محرم رفتی جایی که حال کنی؟
متوجه منظورش نشدم ، از چهرهم فهمید برای همین دوباره پرسید:
_ یعنی حس و حال خوبی بهت بده !
سرَم رو پایین انداختم و گفتم :
_ نه تاحالا ماه محرم عزاداری نرفتم
فقط چندبار هیئت دیدم که یه بارش رو همینی که میگی ، حال داد بهم !
با حفظ لبخند گفت :
_ ولی امسال با سالهای قبل فرق داره ..
منم لبخند زدم ، البته بیشتر حرفهای حامد رو متوجه نمیشدم !
بعد از ناهار حامد تا خودِ بعدازظهر توی اتاق بود و کار میکرد، منم برای دردِ پام که یکمی بیشتر شده بود ترجیح دادم تا راه نرم .
پس فقط کانالهای تلوزیون رو عوض میکردم و
چندتا برنامه دیدم !
بلاخره حامد با لباسهایِ یکمی کهنه بیرون اومد.
گفت :
_ کاری نداری !؟
_ نه به سلامت .
همزمان با بستن در گفت :
_ خداحافظ .
دوباره به تلوزیون دیدن مشغول شدم .
حوصلم سر رفته بود ، پس تصمیم گرفتم
به وحیده زنگ بزنم و نقشهم رو باهاش درجریان بزارم .
به وحیده زنگ زدم و بعد از کلی احوال پرسی
بند بندِ جزئیات رو براش توضیح دادم .
کلی استقبال کرد؛ گفت که برای تزیینات کمکم میکنه.. گفت لازم نیست برم کیک درست کنم.
همون روزی که تولدِ حامد هست بریم خرید ، وحیده تمام کارهای تزئین رو انجام میده .
ما اومدیم خونه حامد سوپرایز بشه !
گفتم:
_ وحیده جان، اذیت نمیشی تنهایی؟
_ نه عزیزم چرا اذیت بشم ؟
_ آخه ... نه که کل کارها میوفته گردنت ..
خودمم خیلی دوست داشتم باشم کمکت کنم .
_ بجاش میتونی توی کارهای دیگه کمکم کنی !
_ مثلا چی ؟
_ عکسهایِ عروسیتون که باحجابی بفرست.
همونایی که تو جنگل گرفتین ، اگه عکس دونفریِ
دیگه غیر از عروسی داری بفرست !
دردسرهای عکس توی جنگل اونم توی روز عروسی ، خنده رو به لبهام نشوند...
با خجالت گفتم :
_ آقا حامد منو گرفتین دیگه ؟ نیوفتم ...
حامد هم با صدای لرزونی گفت :
_ بله شما فقط زودتر بیاین بالا عکسهارو بگیریم بریم...
با ژست های مختلفی که عکاس میگفت و نصفش توسط من یا حامد ، برای اینکه کلی معذب بودیم ، رد میشد... بلاخره یه عکس گرفتیم که اونم همراه با غرغر های ما دونفر تمام شد !
به وحیده گفتم :
_ باشه برات میفرستم .
_ یادت نره زیر چادرت ، طوری که حامد متوجه نشه ، لباسی که بهت میگم رو بپوش !
_ کدوم لباس !؟
_ همون سارافونِ که صورتیِ گلبهی بود با
یه روسریِ حریر رنگِ سفید داشتی ...
_ آهان فهمیدم ؛ باشه ...
بوقی حین صحبتم خورد .
حامد پشت خطم بود..
_ وحیده کاری نداری ؟ حامد پشت خطمه..
_ نه عزیزم حداحافظ ؛
جواب خداحافظیش رو دادم و تماس رو وصل کردم.
•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @Film_nevis
کپی خیرر