eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ راستی بعدازظهر من میرم مسجد تا فردا صبح نیستم ، به وحیده میگم بیاد . کنجکاو پرسیدم: _ چقدر زیاد ! لبخندی زد و گفت : _ محرم نزدیک‌ِ باید بریم برنامه هارو آماده کنیم ! یه لحظه احساس کردم بغض گلوش رو گرفت . پرسیدم: _ مگه محرم کی هست که انقدر زود شروع به کار کردین؟ _ فکر کنم بیشتر از یه ماهی مونده باشه ... نفس راحتی از اینکه تولدش توی محرم نیست کشیدم و گفتم : _ خیلی‌هم‌عالی ، باشه اگه کمکی از دست من برمیاد بگو بیام مسجد . لبخندش عمیق‌تر شد : _ تو تاحالا ماه محرم رفتی جایی که حال کنی؟ متوجه منظورش نشدم ، از چهره‌م فهمید برای همین دوباره پرسید: _ یعنی حس و حال خوبی بهت بده ! سرَم رو پایین انداختم و گفتم : _ نه تاحالا ماه محرم عزاداری نرفتم فقط چندبار هیئت دیدم که یه بارش رو همینی که میگی ، حال داد بهم ! با حفظ لبخند گفت : _ ولی امسال با سالهای قبل فرق داره .. منم لبخند زدم ، البته بیشتر حرفهای حامد رو متوجه نمیشدم ! بعد از ناهار حامد تا خودِ بعدازظهر توی اتاق بود و کار میکرد، منم برای دردِ پام که یکمی بیشتر شده بود ترجیح دادم تا راه نرم . پس فقط کانالهای تلوزیون رو عوض میکردم و چندتا برنامه دیدم ! بلاخره حامد با لباس‌هایِ یکمی کهنه بیرون اومد. گفت : _ کاری نداری !؟ _ نه به سلامت . همزمان با بستن در گفت : _ خداحافظ . دوباره به تلوزیون دیدن مشغول شدم . حوصلم سر رفته بود ، پس تصمیم گرفتم به وحیده زنگ بزنم و نقشه‌م رو باهاش درجریان بزارم . به وحیده زنگ زدم و بعد از کلی احوال پرسی بند بندِ جزئیات رو براش توضیح دادم . کلی استقبال کرد‌؛ گفت که برای تزیینات کمکم میکنه.. گفت لازم نیست برم کیک درست کنم‌. همون روزی که تولدِ حامد هست بریم خرید ، وحیده تمام کارهای تزئین رو انجام میده . ما اومدیم خونه حامد سوپرایز بشه ! گفتم: _ وحیده جان، اذیت نمیشی تنهایی؟ _ نه عزیزم چرا اذیت بشم ؟ _ آخه ... نه که کل کارها میوفته گردنت .. خودمم خیلی دوست داشتم باشم کمکت کنم . _ بجاش میتونی توی کارهای دیگه کمکم کنی ! _ مثلا چی ؟ _ عکسهایِ عروسیتون که باحجابی بفرست‌. همونایی که تو جنگل گرفتین ، اگه عکس دونفریِ دیگه غیر از عروسی داری بفرست ! دردسرهای عکس توی جنگل اونم توی روز عروسی ، خنده رو به لبهام نشوند.‌.. با خجالت گفتم : _ آقا حامد منو گرفتین دیگه ؟ نیوفتم ... حامد هم با صدای لرزونی گفت : _ بله شما فقط زودتر بیاین بالا عکس‌هارو بگیریم بریم... با ژست های مختلفی که عکاس میگفت و نصفش توسط من یا حامد ، برای اینکه کلی معذب بودیم ، رد میشد... بلاخره یه عکس گرفتیم که اونم همراه با غرغر های ما دونفر تمام شد ! به وحیده گفتم : _ باشه برات میفرستم . _ یادت نره زیر چادرت ، طوری که حامد متوجه نشه ، لباسی که بهت میگم رو بپوش ! _ کدوم لباس !؟ _ همون سارافونِ که صورتیِ گلبهی بود با یه روسریِ حریر رنگِ سفید داشتی ... _ آهان فهمیدم ؛ باشه ... بوقی حین صحبتم خورد . حامد پشت خطم بود.. _ وحیده کاری نداری ؟ حامد پشت خطمه.. _ نه عزیزم حداحافظ ؛ جواب خداحافظی‌ش رو دادم و تماس رو وصل کردم. •°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @Film_nevis کپی خیرر