🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_ششم
از اینکه به هیچکدوم از حرفهاش ، واکنشی نشون نمیدم و اون همچنان ادامه میده ، تعجب کردم .
به کنارش اشاره کرد و گفت :
_ کیکُ بخوریم دیگه گشنمه !
متعجب گفتم :
_ یکم صبر کن ، بزار اول شمعُ فوت کنی بعد ...
خندهای کرد و گفت :
_ خیلیخب . آخه اینهمه منُ دور دادی توی فروشگاه برای اینکه سوپرایزم کنی، خب گشنم میشه !
_ باشه پس یه پیشنهاد دارم.
منتظرِ حرفم شد .
ادامه دادم :
_ اول آرزو کن بعد فوت کن !
نگاهی به کیک ، و دوباره نگاهش به من دوخته شد. چشمهاش رو بست و آرزو کرد.
من رو برد به دوران نوجوانی . . .
_ معین ! بسه دیگه ، چشمهامُ باز کن.
معین با خنده گفت :
_ نه نه نه ، باز نکنی
دلم میرفت برای اینهمه محبتی که توی این سالها ندیدم و اون تمامِ محبتش رو ، صرف من میکرد.
چشم باز کردم و با کیکِتولدی رو به رو شدم !
با خوشحالی به سمت معین شتاب گرفتم و اشک شوق ، روی گونهم میریخت !
با لبخند دلنشینی گفت :
_ اول آرزو کن بعد شمعُ فوت کن .
کاری که گفت رو انجام دادم .
با کنکاوی پرسید:
_ چی آرزو کردی ؟
دوباره چشمهامُ بستم و رویایی گفتم :
_ آرزو کردم زندگی برای ما دوتا بهتر و بهتر بشه
_ راضیه !
باصدای حامد از افکارِ پوچِ گذشته بیرون اومدم و بهت زده گفتم:
_ بله ؟
_ به چی داری فکر میکنی !
نفسِ عمیقی کشیدم . دوست داشتم با یکی درد و دل کنم .
_ من خیلی تباه بودم ، از اینکه از طرف
والدینم محبتی ندیدم و تشنه ی محبت بودم ،
چشم بسته واردِ رابطه ی عاشقانه ولی پوچ با معین شدم . داشتم فکر میکردم کاش اون روزها نبودن !
_ چیزی که مهمِ ، الانِ ! گذشته تموم شد و رفت.
نمیخوای فکری به حالِ زندگیت باشی ؟
_ دوست دارم آبها از آسیاب بیافته و برم یه جایِ دور . . دور از پدرومادرم ، دور از اولین کسانی که داشتم ؛ یعنی خانوادم.
_ قبول دارم بهت بد کردن ، توهم احترام گذاشتی. خوب کاری کردی که احترام نگه داشتی چون واجبه ! ولی بهتر نیست یکم بهشون نزدیک
تر بشی و رابطه ی خوبی با خانوادت برقرار کنی ؟ به جای اینکه دور بشی!
_ تو از هیچی خبر نداری . پدر و مادرم با حرفهاشون منُ خورد میکردن نه با کتکهایی که هرشب میزدن !
ناراحت گفت :
_ اولین نفراتی که برات میمونن خانوادهان
خانواده ی آدم همهکس آدمه !
_ درسته ، ولی من تویِ این بیست سال
هیچ محبتی از هیچکدومشون ندیدم .
_ پس خواهرت چی ؟
_ اونم قضیهش فرق داره ، اون خواهر تنیم نیست. از خانواده ی دیگهای هست .
اما انگار که ، اون خانواده بهش نیازی نداشتن و دادنش به پدر و مادرم !
حامد سکوت کرد و به فکر فرو رفت .
برای اینکه از حالُ هوایِ تلخی که خودم به وجودش آورده بودم ، بیرون بیاد گفت :
_ فکر کنم حالا نوبت کیکِ
فهمید که میخوام بحث رو عوض کنم ، پس باهام همراهی کرد .
_ آخ آخ ، بِبُر که خیلی گشنمه
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نکن مومن .