🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_نهم
پگاه گفت :
_ به به سلام عروس خانم !
جوابی بهش ندادم ، خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت .
با تمسخر گفت :
_ جواب سلام واجبهها . . آقاحامد یادتون نداده؟
همهشون خندیدن که باعث شد توجه چند نفر به ما جلب بشه !
ادامه داد :
_ حامد واست زیادیِ ، برو پی دیگه
بزودی ازت طلاق میگیره !
هنوز حرفش تموم نشده بود که یه پسرِ موجهی سدی که بین ما ایجاد شده بود رو شکست.
سربزیر رو به ماگفت :
_ چیزی شده خواهر ؟
وحیده زودتر از ما جواب داد :
_ نهخیر بفرمایید شما ...
نیمنگاهِ عمیقی به وحیده انداخت و گفت :
_ بگید من نمیتونم مشکلُ حل کنم !
وگرنه از این جبههای که این خانمها درست کردن معلومه که یهچیزی هست .
_ شما نمیتونید کارمون رو راه بندازید آقایِ شریعتی !
سدی که توسط شریعتی شکسته شده بود ، راهِ فراری برای وحیده و من باقی گذاشت و سریع از اون جمع بیرون رفتیم .
وارد مسجد شدیم و توی صفِ نماز جماعت جا شدیم .
روبهوحیده گفتم :
_ اون پسره کی بود ؟
وحیده خودش رو بی اهمیت نشون داد و گفت:
_ یکی از پسرایِ هیئت
_ اسمش چیه !؟
نگاهی به من انداخت و گفت :
_ تو چیکار به اسمش داری ؟
با شوخی گفتم :
_ من نباید بدونم اسمِ شوهرِ خواهرشوهرم چیه؟
متعجب گفت :
_ حامد چیزی بهت گفته ؟
قیافهی از خودراضی گرفتم و گفتم :
_ نهخیر خودت به من گفتی !
_ کِی ؟
_ همون موقع که زدی تو ذوقش ، بدبخت اومد کمکمون کنه . . که اتفاقا فرشتهی نجاتهم بود برامون !
سکوت کرد و حرفی نزد.
کنجکاو و مظلوم گفتم :
_ میشه بگی قضیهش چیه ؟
نفسسنگینی کشید و گفت :
_ هیچی بابا ، اومده خواستگاری جواب رد دادم ، بازم سریشِ ...
خندهای از سرخوشحالی کردم و گفتم :
_ خب دوسِت داره بیچاره . .
چرا بهش جواب رد دادی ؟
ناراحت گفت :
_ آخه من هنوز خیالم از درسم راحت نیست
اگه زودتر کنکور بدم وارد دانشگاه بشم ، اونوقت شاید به ازدواج فکر کنم .
_ البته که راست میگی !
ولی گناه داره . .
اگه واقعا فکر میکنی ، نمیتونین باهم زندگی کنین بگو بهش ؛ تا بره دنبالِ یه دختر دیگه .
_ من که نمیتونم باهاش حرف بزنم .
_ چرا ؟
با تردید نگاهم کرد و گفت :
_ خب ، نامحرمه !
با کفِ دستم به پیشونیم زدم و گفتم :
_ خب باشه نامحرم ، توی یه مواقعی مجبوری بانامحرم حرف بزنی ، مثل همین چند دقیقه ی پیش !
_ اون توی جمع بود ، این حرفُ باید توی خلوت بهش بگم.
که اونم کارِ من نیست !
_ پس کارِ کیه؟
_ داداش حامدم، اون باید بره بهش بگه که از فکر من بیاد بیرون ...
_ وحیده ، مطمئنی ؟
نگاهم کرد و سوالی پرسید :
_ ازچی ؟
_ جوابِ قطعیت
توی فکر رفت وچیزی نگفت .
قدقامتِصلاةِ مُکبِر مارو از جا بلند کرد و به نماز ایستادیم .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نکن هموطن .