eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 پگاه گفت : _ به به سلام عروس خانم ! جوابی بهش ندادم ، خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت . با تمسخر گفت : _ جواب سلام واجبه‌ها . . آقا‌حامد یادتون نداده؟ همه‌شون خندیدن که باعث شد توجه چند نفر به ما جلب بشه ! ادامه داد : _ حامد واست زیادیِ ، برو پی دیگه بزودی ازت طلاق میگیره ! هنوز حرفش تموم نشده بود که یه پسرِ موجهی سدی که بین ما ایجاد شده بود رو شکست. سربزیر رو به ماگفت : _ چیزی شده خواهر ؟ وحیده زودتر از ما جواب داد : _ نه‌خیر بفرمایید شما ... نیم‌نگاهِ عمیقی به وحیده انداخت و گفت : _ بگید من نمیتونم مشکلُ حل کنم ! وگرنه از این جبهه‌ای که این خانمها درست کردن معلومه که یه‌چیزی هست . _ شما نمیتونید کارمون رو راه بندازید آقایِ شریعتی ! سدی که توسط شریعتی شکسته شده بود ، راهِ فراری برای وحیده و من باقی گذاشت و سریع از اون جمع بیرون رفتیم . وارد مسجد شدیم و توی صفِ نماز جماعت جا شدیم . روبه‌وحیده گفتم : _ اون پسره کی بود ؟ وحیده خودش رو بی اهمیت نشون داد و گفت: _ یکی از پسرایِ هیئت _ اسمش چیه !؟ نگاهی به من انداخت و گفت : _ تو چی‌کار به اسمش داری ؟ با شوخی گفتم : _ من نباید بدونم اسمِ شوهرِ خواهرشوهرم چیه؟ متعجب گفت : _ حامد چیزی بهت گفته ؟ قیافه‌ی از خودراضی گرفتم و گفتم : _ نه‌خیر خودت به من گفتی ! _ کِی ؟ _ همون‌ موقع که زدی تو ذوقش ، بدبخت اومد کمکمون کنه . . که اتفاقا فرشته‌ی نجات‌هم بود برامون ! سکوت کرد و حرفی نزد. کنجکاو و مظلوم گفتم : _ میشه بگی قضیه‌ش چیه ؟ نفس‌سنگینی کشید و گفت : _ هیچی بابا ، اومده خواستگاری جواب رد دادم ، بازم سریشِ ... خنده‌ای از سرخوشحالی کردم و گفتم : _ خب دوسِت داره بیچاره . . چرا بهش جواب رد دادی ؟ ناراحت گفت : _ آخه من هنوز خیالم از درسم راحت نیست اگه زودتر کنکور بدم وارد دانشگاه بشم ، اونوقت شاید به ازدواج فکر کنم . _ البته که راست میگی ! ولی گناه داره . . اگه واقعا فکر میکنی ، نمیتونین باهم زندگی کنین بگو بهش ؛ تا بره دنبالِ یه دختر دیگه . _ من که نمیتونم باهاش حرف بزنم . _ چرا ؟ با تردید نگاهم کرد و گفت : _ خب ، نامحرمه ! با کفِ دستم به پیشونیم زدم و گفتم : _ خب باشه نامحرم ، توی یه مواقعی مجبوری بانامحرم حرف بزنی ، مثل همین چند دقیقه ی پیش ! _ اون توی جمع بود ، این حرفُ باید توی خلوت بهش بگم‌. که اونم کارِ من نیست ! _ پس کارِ کیه؟ _ داداش حامدم، اون باید بره بهش بگه که از فکر من بیاد بیرون .‌.. _ وحیده ، مطمئنی ؟ نگاهم کرد و سوالی پرسید : _ ازچی ؟ _ جوابِ قطعی‌ت توی فکر رفت وچیزی نگفت . قدقامتِ‌صلاةِ مُکبِر مارو از جا بلند کرد و به نماز ایستادیم . °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نکن هموطن .