eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 حامد با عجله صبحانه‌ش رو خورد و سر‌کار رفت. مثل همیشه وحیده رو فرستاد تا من تنها نباشم. وحیده هم مشغول درس شد و من هم به تماشای تلوزیون نشستم. همونطور که کانال‌ها رو جابه‌جا میکردم ، شبکه‌ای رو گرفتم که سخنرانی آیت‌الله‌خامنه‌ای درحالِ پخش بود ! هیچوقت ایشون رو نمیشناختم ، فقط چندتا عکس ازشون در سطح شهر میدیدم . معین خیلی نسبت بهش حرف میزد ولی من چون از حرفهاش چیزی نمیفهمیدم و از شوخی‌هاش چیزی دستگیرم نمیشد ترجیح میدادم سکوت کنم. هرچند فهمیدم معین یه ضدانقلاب ساده نبود و خلافکاری بوده که یه باندِ خلاف تشکیل داده ! تاحالا حرف زدن آیت‌الله‌ رو نشنیده بودم ، وقتی قدرتِ بیانشون رو دیدم جا خوردم ؛ برخلافِ حرفهای معین ، خیلی هم با صلابت و قاطع و گاهی هم شوخی هایی با حضار میکردند که من رو هم میخندوند . . از همه بیشتر علم و اندوخته‌ای که داشتند ، من رو شیفته ی خودشون کرد . . تقریبا یک‌ساعتی سخنرانی‌هاشون رو گوش دادم، در آخر مجلس هم ، دست و دلبازی‌شون به چشم می‌اومد . کلی هدیه به نفراتی که اونجا بودند ، میدادند. نسبت به ایشون کنجکاو شدم‌. گوشیم رو برداشتم و درموردشون سرچ کردم، با اینکه چیز زیادی ازشون نفهمیدم ولی تونستم زندگینامشون و چندتا کتابی که نوشته بودند رو پیدا کنم. باید سر فرصت این کتابها رو بخونم. چندساعتی به ظهر مونده بود . با فکری که به سرم زد زود بلند شدم و به فکر غذا افتادم. ماکارانی که زود کارهاشُ انجام دادم و روی گاز گذاشتم . گوشی رو برداشتم و به حامد زنگ زدم . بعد از چندبوق حامد جواب داد : _ جانم ؟ _ سلام ، میتونم باهات حرف بزنم ؟ مزاحم نیستم؟ _ نه کارم تموم شده ، کاری داشتی ؟ _ میتونم برم مسجد ؟ چندثانیه مکث کرد و با تردید گفت : _ بری مسجد ؟ _ آره برای نماز صداش رنگ تردیدش رو حفظ کرده بود: _ برو فقط تنها نرو ، با وحیده برو _ باشه خداحافظ تماس رو بدون خداحافظی‌ش قطع کردم . بی‌صبرانه پشت در اتاقی که وحیده داشت درس میخوند رفتم و در زدم. با بفرماییدش وارد شدم و بی مقدمه گفتم : _ میتونی بیای بریم مسجد ؟ نگاهی به درسهاش کرد و گفت : _ بریم حله سریع حاضر شدیم و وضو گرفتیم . از خونه خارج شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم . همون اکیپ دخترها جلویِ درِ مسجد بودند، ناخواسته دنبالِ پگاه گشتم . میانِ جمع‌شون بود و با خشم به ما نگاه میکرد. با نگاهش ، دوستانش رو متوجه ی من و وحیده کرد. همه به سمتِ ما برگشتن و دست از تیکه‌هایی که به پسرایِ مسجد می‌انداختن برداشتن ! پگاه وقتی متوجه شد حامد همراهمون نیست ، گروه‌رو همراهِ خودش کرد و دورِ ما حلقه زدند و راهمون سد شد. °•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه :)