🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_سی_هشتم
حامد با عجله صبحانهش رو خورد و سرکار رفت.
مثل همیشه وحیده رو فرستاد تا من تنها نباشم.
وحیده هم مشغول درس شد و من هم به تماشای تلوزیون نشستم.
همونطور که کانالها رو جابهجا میکردم ، شبکهای
رو گرفتم که سخنرانی آیتاللهخامنهای درحالِ
پخش بود !
هیچوقت ایشون رو نمیشناختم ، فقط
چندتا عکس ازشون در سطح شهر میدیدم .
معین خیلی نسبت بهش حرف میزد ولی من چون از حرفهاش چیزی نمیفهمیدم و از شوخیهاش
چیزی دستگیرم نمیشد ترجیح میدادم سکوت کنم.
هرچند فهمیدم معین یه ضدانقلاب ساده نبود
و خلافکاری بوده که یه باندِ خلاف تشکیل داده !
تاحالا حرف زدن آیتالله رو نشنیده بودم ، وقتی قدرتِ بیانشون رو دیدم جا خوردم ؛ برخلافِ حرفهای معین ، خیلی هم با صلابت و قاطع
و گاهی هم شوخی هایی با حضار میکردند که من رو هم میخندوند . .
از همه بیشتر علم و اندوختهای که داشتند ، من رو شیفته ی خودشون کرد . .
تقریبا یکساعتی سخنرانیهاشون رو گوش دادم،
در آخر مجلس هم ، دست و دلبازیشون به چشم میاومد .
کلی هدیه به نفراتی که اونجا بودند ، میدادند.
نسبت به ایشون کنجکاو شدم.
گوشیم رو برداشتم و درموردشون سرچ کردم،
با اینکه چیز زیادی ازشون نفهمیدم ولی تونستم
زندگینامشون و چندتا کتابی که نوشته بودند رو پیدا کنم.
باید سر فرصت این کتابها رو بخونم.
چندساعتی به ظهر مونده بود .
با فکری که به سرم زد زود بلند شدم و به فکر غذا افتادم. ماکارانی که زود کارهاشُ انجام دادم و روی گاز گذاشتم .
گوشی رو برداشتم و به حامد زنگ زدم .
بعد از چندبوق حامد جواب داد :
_ جانم ؟
_ سلام ، میتونم باهات حرف بزنم ؟ مزاحم نیستم؟
_ نه کارم تموم شده ، کاری داشتی ؟
_ میتونم برم مسجد ؟
چندثانیه مکث کرد و با تردید گفت :
_ بری مسجد ؟
_ آره برای نماز
صداش رنگ تردیدش رو حفظ کرده بود:
_ برو فقط تنها نرو ، با وحیده برو
_ باشه خداحافظ
تماس رو بدون خداحافظیش قطع کردم .
بیصبرانه پشت در اتاقی که وحیده داشت درس میخوند رفتم و در زدم.
با بفرماییدش وارد شدم و بی مقدمه گفتم :
_ میتونی بیای بریم مسجد ؟
نگاهی به درسهاش کرد و گفت :
_ بریم حله
سریع حاضر شدیم و وضو گرفتیم .
از خونه خارج شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم .
همون اکیپ دخترها جلویِ درِ مسجد بودند، ناخواسته دنبالِ پگاه گشتم .
میانِ جمعشون بود و با خشم به ما نگاه میکرد.
با نگاهش ، دوستانش رو متوجه ی من و وحیده کرد.
همه به سمتِ ما برگشتن و دست از تیکههایی که به پسرایِ مسجد میانداختن برداشتن !
پگاه وقتی متوجه شد حامد همراهمون نیست ،
گروهرو همراهِ خودش کرد و دورِ ما حلقه زدند و راهمون سد شد.
°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نباشه :)