🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_سی_هفتم
انقدر خسته شده بودم که دیگه نایِ راه رفتن نداشتم ، به معنای واقعی از صبح درگیر بودم و الان وقتِ استراحته ...
حامد وضو میگرفت ولی من به سمتِ اتاق میرفتم تا بخوابم . با خودم گفتم :
_ با این خستگی که این داره ، چجوری میخواد شب زنده داری کنه !؟
بی اهمیت وارد اتاق شدم و در رو بستم .
پتو رو ، روی پاهای بیجون و خستهم کشیدم و
چشمانم گرمِ خواب شد .
با صدایِ دلنشین از خواب بیدار شدم.
طبق معمول ، حامد بود .
قرآن رو باصدای آهسته ولی باصوت میخوند.
نگاهی به ساعتم انداختم ؛
ساعت سه صبحِ و حامد الآن بیدار شده ؟
دوباره پتو رو روی خودم کشیدم و چشمانم رو بستم ، سعی کردم بخوابم ؛ ایندفعه صدایِ
اذان بلند شد و مجدد خواب رو از سَرَم پروند.
پتو رو از رویِ سرَم کنار زدم و چشمانم رو بستم.
درِ اتاق آهسته باز شد .
چشمانم رو باز نکردم ، چرا حامد داخل اتاقم شده؟
صدای قدمهاش رو میشنیدم که به من نزدیک میشد ؛ ایندفعه با بالا و پایین شدن تخت فهمیدم کنارم نشسته ، دستش از روی سَرم رد شد و چیزی رو برداشت . تازه فهمیدم جایِ مُهر و تسبیح حامد اینجا بود !
خیالم راحت شد و آسوده ، خوابیدم .
ایندفعه واقعا چشمهام گرم شد ولی ،
حامد هنوز نرفته بود !
باز دوباره شَکی به دلم افتاد ؛
پس مصمم شدم نخوابم و ببینم چیکار میکنه .
دستش آهسته روی شونم نشست و تکونم داد.
_ راضیه خانم ، نمازِ صبحِ ...
میخواست برای نماز بیدارم کنه ، چرا انقدر طولش داد .
شاید تردید داره از اینکه آیا من میخوام نماز بخونم یا نه . .
اون از رابطه ی من و خدا خبر نداره و نمیدونه ، چندوقتی هست که با خدایِ خودم آشتی کردم.
چشمهامُ آروم باز کردم و با لبخند حامد روبهرو شدم .
سلام کردم که به گرمی جوابم رو داد.
دستش رو سمتم دراز کرد:
_ نماز قضا نشه . .
با تردید نگاهی به دستش انداختم ، وقتی تردیدم رو دید ، دستش رو نشون داد که تشویق بشم .
دستش رو گرفتم و با کمکش بلند شدم .
پاهام درد میکرد ولی خیلی کمتر شده بود !
دیگه بدون کمکش هم میتونم تا حدی راه برم .
منتظر موند تا منهم وضو بگیرم .
وقتی وضو گرفتم گفت :
_ انقدر دیشب به پاهات فشار آوردی ، بیقراری میکردی .
چرا تو خواب گریه میکردی ؟
بهش نگاهی انداختم و گفتم :
_ من ؟
_ آره . . خواب بدی دیدی ؟
_ یادم نمیاد !
دردِپاهام دوباره شروع شد ، دست به پاهام گرفتم و کنار حامد ایستادم .
نوچی کرد و دوباره کمکم کرد که راه برم .
هردو به نماز ایستادیم ، بعد از الله اکبرِ
حامد من هم نیت کردم و الله اکبرم رو با صدای آرومتری ، همونطور که حامد گفته بود ، گفتم.
بعد از سلام نماز ، نگاهم رو به مُهر تربتِ کربلا دوختم .
این کربلا کجاست که حامد انقدر شیفتهی اونجاست . . میخوام بپرسم اما نمیتونم !
حامد بعد از ذکر، کمی به عقب چرخید و دو دستش رو به طرفم دراز کرد .
یه دستم رو جلو بردم که به یک دست دیگم اشاره کرد و گفت :
_ اون یکی هم بیار بزار روی این دستم .
کار که گفت رو انجام دادم که با خنده گفت :
_ تقبلالله .
_ همچنین !
بی مقدمه گفت :
_ میدونی دیشب چی آرزو کردم ؟
_ چی ؟ !...
_ کربلا . .
جرئت پیدا کردم که ازش بپرسم :
_ کربلا کجاست ؟
_ کربلا بهشتِ . .
جاییِ که از صحرایِ خشک ، با خاکِ پای امام حسین ، تبدیل به بهشت شد .
فکر کن ، امام حسین به یه بیابان انقدر سرسبزی داد ، به آدمهایی که بهش پناه میبرن چی میده !
_ چجوری میشه رفت اونجا .
_ باید گذرنامهت رو از امامرضا بگیری !
_ چجوری بریم پیش امام رضا ؟
چشمهاش برقی از اشک ، زد و گفت :
_ همه میگن بریم پیش امام رضا رزق کربلاتونو بگیرین ، ما موندیم رزق مشهد رو از کی بگیریم !
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نباشه مومن :/