eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 انقدر خسته شده بودم که دیگه نای‌ِ راه رفتن نداشتم ، به معنای واقعی از صبح درگیر بودم و الان وقتِ استراحته .‌.. حامد وضو میگرفت ولی من به سمتِ اتاق میرفتم تا بخوابم . با خودم گفتم : _ با این خستگی که این داره ، چجوری میخواد شب زنده داری کنه !؟ بی اهمیت وارد اتاق شدم و در رو بستم . پتو رو ، روی پاهای بی‌جون و خسته‌م کشیدم و چشمانم گرمِ خواب شد . با صدایِ دلنشین از خواب بیدار شدم. طبق معمول ، حامد بود . قرآن رو باصدای آهسته ولی باصوت میخوند. نگاهی به ساعتم انداختم ؛ ساعت سه صبحِ و حامد الآن بیدار شده ؟ دوباره پتو رو روی خودم کشیدم و چشمانم رو بستم ، سعی کردم بخوابم ؛ این‌دفعه صدایِ اذان بلند شد و مجدد خواب رو از سَرَم پروند. پتو رو از رویِ سرَم کنار زدم و چشمانم رو بستم. درِ اتاق آهسته باز شد . چشمانم رو باز نکردم ، چرا حامد داخل اتاقم شده؟ صدای قدم‌هاش رو میشنیدم که به من نزدیک میشد ؛ ایندفعه با بالا و پایین شدن تخت فهمیدم کنارم نشسته ، دستش از روی سَرم رد شد و چیزی رو برداشت . تازه فهمیدم جایِ مُهر و تسبیح حامد اینجا بود ! خیالم راحت شد و آسوده ، خوابیدم . ایندفعه واقعا چشم‌هام گرم شد ولی ، حامد هنوز نرفته بود ! باز دوباره شَکی به دلم افتاد ؛ پس مصمم شدم نخوابم و ببینم چیکار میکنه . دستش آهسته روی شونم نشست و تکونم داد. _ راضیه خانم ، نمازِ صبحِ ... میخواست برای نماز بیدارم کنه ، چرا انقدر طولش داد . شاید تردید داره از اینکه آیا من میخوام نماز بخونم یا نه . . اون از رابطه ی من و خدا خبر نداره و نمیدونه ، چندوقتی هست که با خدایِ خودم آشتی کردم. چشم‌هامُ آروم باز کردم و با لبخند حامد روبه‌رو شدم . سلام کردم که به گرمی جوابم رو داد. دستش رو سمتم دراز کرد: _ نماز قضا نشه . . با تردید نگاهی به دستش انداختم ، وقتی تردیدم رو دید ، دستش رو نشون داد که تشویق بشم . دستش رو گرفتم و با کمکش بلند شدم . پاهام درد میکرد ولی خیلی کمتر شده بود ! دیگه بدون کمکش هم میتونم تا حدی راه برم . منتظر موند تا من‌هم وضو بگیرم . وقتی وضو‌ گرفتم گفت : _ انقدر دیشب به پاهات فشار آوردی ، بی‌قراری میکردی . چرا تو خواب گریه میکردی ؟ بهش نگاهی انداختم و گفتم : _ من ؟ _ آره . . خواب بدی دیدی ؟ _ یادم نمیاد ! دردِ‌پاهام دوباره شروع شد ، دست به پاهام گرفتم و کنار حامد ایستادم . نوچی کرد و دوباره کمکم کرد که راه برم . هردو به نماز ایستادیم ، بعد از الله اکبرِ حامد من هم نیت کردم و الله اکبرم رو با صدای آرومتری ، همونطور که حامد گفته بود ، گفتم. بعد از سلام نماز ، نگاهم رو به مُهر تربتِ کربلا دوختم . این کربلا کجاست که حامد انقدر شیفته‌ی اونجاست . . میخوام بپرسم اما نمیتونم ! حامد بعد از ذکر، کمی به عقب چرخید و دو دستش رو به طرفم دراز کرد . یه دستم رو جلو بردم که به یک دست دیگم اشاره کرد و گفت : _ اون یکی هم بیار بزار روی این دستم . کار که گفت رو انجام دادم که با خنده گفت : _ تقبل‌الله . _ همچنین ! بی مقدمه گفت : _ میدونی دیشب چی آرزو کردم ؟ _ چی ؟ !... _ کربلا . . جرئت پیدا کردم که ازش بپرسم : _ کربلا کجاست ؟ _ کربلا بهشتِ . . جاییِ که از صحرایِ خشک ، با خاکِ پای امام حسین ، تبدیل به بهشت شد . فکر کن ، امام حسین به یه بیابان انقدر سرسبزی داد ، به آدم‌هایی که بهش پناه میبرن چی میده ! _ چجوری میشه رفت اونجا . _ باید گذرنامه‌ت رو از امام‌رضا بگیری ! _ چجوری بریم پیش امام رضا ؟ چشم‌هاش برقی از اشک ، زد و گفت : _ همه میگن بریم پیش امام رضا رزق کربلاتونو بگیرین ، ما موندیم رزق مشهد رو از کی بگیریم ! °•°•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه مومن :/