eitaa logo
یادگاری .‌.. !
440 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 حامد قانع شد و حرفی نزد . اما ناراحت بود ! بلاخره بعد از اتمام کارهای مسجد به طرفِ فروشگاه راه افتادیم . تمام کم و کسری هایِ خونه رو یادداشت کرده بودم، خریدیم . فقط منتظرِ پیامِ وحیده بودم . حامد با خستگب گفت : _ تموم نشد ؟ برای اینکه لو نرم گفتم : _ چرا ، فقط یه چیز مونده که بینشون پیدا نمیکنم . _ چی ؟ الان چی بگم بهش که نتونه پیدا کنه ... نگاهی به قفسه ها انداختم . گفتم : _ تن ماهی . _ تن ماهی میخوای چیکار ! کلافه گفتم: _ میخوام بندازمش تو آکواریوم ! میخوام بخوریم دیگه ... بلاخره صدای پیامک گوشی بلند شد ، ایندفعه وحیده بود که اعلام آمادگی کرده بود. فوری گفتم: _ بریم ، تن ماهی نمیخوام . حامد گفت : _ قهر نکن حالا ؛ میگیرم . _ نه قهر نیستم بخدا... فقط بریم دیگه منم خسته شدم. مطیع حرفم شد و همراه شدیم . بعد از یه حساب و کتاب طولانی ، حامد سوار ماشین شد‌. گفت : _ بریم ؟ _ بریم . راه افتاد اما بعد از چند دقیقه وسط راه ایستاد. پرسیدم : _ چیشد ؟ با لبخند گفت : _ الان میام . رفت و من با نگاهم دنبالش کردم ، سوپر مارکتی چیکار داره ؟ بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک خارج شد و در ماشین رو باز ‌کرد ، کنارم نشست . پلاستیک رو به طرفم گرفت و گفت : _ بفرمایید . به داخلِ پلاستیک نگاه کردم ، تن ماهی بود ! با خنده گفتم : _ ممنون جواب داد : _ قابل نداشت . بعد از یه ربع به خونه رسیدیم. حامد کلید رو توی در انداخت و ضربان قلبم بالا رفت ! نگاهی بهم انداخت و کنار رفت : _ برو تو . داخل شدم ، پشت سرم حامد وارد شد ! باید یکاری کنم تا اول حامد داخل هال بشه پس مشغول کفشهام شدم . حامد گفت : _ میخوای کمکت کنم ؟ _ نه خودم حلش میکنم . بدون اهمیت به حرفم نشست و مشغول باز کردن بندهای کفشهام شد . دو دقیقه ای تموم کرد و منتظر موند بلند شم. کلافه از اینکه نقشه‌م نگرفته بلند شدم. دوباره از جلوی در کنار رفت که گفتم : _ میشه اول تو بری تو ... _ چرا ؟ _ بعدا دلیلشو میگم ! _ الان بگو . _ آقاحامد چرا لج میکنی ؟ دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت : _ چشم چشم رفتم . وارد شد و مبهوت به صحنه ی روبه‌روش خیره شد. با ذوق ولی آروم گفتم : _ تولدت مبارک ! نگاهِ عمیقی بهم انداخت . منم دوست داشتم ببینم وحیده با خونه چیکار کرده. پس منم وارد شدم و با صحنه ای که دیدم متحیر شدم ! °•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر :)