🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_سی_چهارم
حامد قانع شد و حرفی نزد . اما ناراحت بود !
بلاخره بعد از اتمام کارهای مسجد به طرفِ
فروشگاه راه افتادیم .
تمام کم و کسری هایِ خونه رو یادداشت کرده بودم، خریدیم .
فقط منتظرِ پیامِ وحیده بودم .
حامد با خستگب گفت :
_ تموم نشد ؟
برای اینکه لو نرم گفتم :
_ چرا ، فقط یه چیز مونده که بینشون پیدا نمیکنم .
_ چی ؟
الان چی بگم بهش که نتونه پیدا کنه ...
نگاهی به قفسه ها انداختم . گفتم :
_ تن ماهی .
_ تن ماهی میخوای چیکار !
کلافه گفتم:
_ میخوام بندازمش تو آکواریوم !
میخوام بخوریم دیگه ...
بلاخره صدای پیامک گوشی بلند شد ،
ایندفعه وحیده بود که اعلام آمادگی کرده بود.
فوری گفتم:
_ بریم ، تن ماهی نمیخوام .
حامد گفت :
_ قهر نکن حالا ؛ میگیرم .
_ نه قهر نیستم بخدا... فقط بریم دیگه منم خسته شدم.
مطیع حرفم شد و همراه شدیم .
بعد از یه حساب و کتاب طولانی ، حامد سوار ماشین شد. گفت :
_ بریم ؟
_ بریم .
راه افتاد اما بعد از چند دقیقه وسط راه ایستاد.
پرسیدم :
_ چیشد ؟
با لبخند گفت :
_ الان میام .
رفت و من با نگاهم دنبالش کردم ، سوپر مارکتی چیکار داره ؟
بعد از ده دقیقه با یه پلاستیک خارج شد و
در ماشین رو باز کرد ، کنارم نشست .
پلاستیک رو به طرفم گرفت و گفت :
_ بفرمایید .
به داخلِ پلاستیک نگاه کردم ، تن ماهی بود !
با خنده گفتم :
_ ممنون
جواب داد :
_ قابل نداشت .
بعد از یه ربع به خونه رسیدیم.
حامد کلید رو توی در انداخت و ضربان
قلبم بالا رفت !
نگاهی بهم انداخت و کنار رفت :
_ برو تو .
داخل شدم ، پشت سرم حامد وارد شد !
باید یکاری کنم تا اول حامد داخل هال بشه
پس مشغول کفشهام شدم .
حامد گفت :
_ میخوای کمکت کنم ؟
_ نه خودم حلش میکنم .
بدون اهمیت به حرفم نشست و مشغول باز کردن بندهای کفشهام شد .
دو دقیقه ای تموم کرد و منتظر موند بلند شم.
کلافه از اینکه نقشهم نگرفته بلند شدم.
دوباره از جلوی در کنار رفت که گفتم :
_ میشه اول تو بری تو ...
_ چرا ؟
_ بعدا دلیلشو میگم !
_ الان بگو .
_ آقاحامد چرا لج میکنی ؟
دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت :
_ چشم چشم رفتم .
وارد شد و مبهوت به صحنه ی روبهروش خیره شد.
با ذوق ولی آروم گفتم :
_ تولدت مبارک !
نگاهِ عمیقی بهم انداخت .
منم دوست داشتم ببینم وحیده با خونه چیکار کرده. پس منم وارد شدم و با صحنه ای که دیدم
متحیر شدم !
°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی خیر :)