eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 توی ماشین چنددقیقه ای سکوت بود ، طبق معمول سکوت رو شکسته شد و گفت : _ معذرت میخوام ؛ مجبور شدین که . . نمیخواستم برای اتفاقات چند دقیقه ی پیش صحبتی بشه ، پس حرفش رو قطع کردم و گفتم: _ مجبور شدیم . ‌بعضی وقتها مجبور به یه کارهایی میشیم . _ کاش همیشه این اجبار ها باشه ! نیم نگاهی بهش انداختم که متوجه حرفش شد ، میخواست جمع کنه اما ، پرنده ای که خورد روی شیشه حواسش رو پرت کرد و کنترل فرمونش رو از دست داد ! درخواست کمکِ حامد ، یاحسین بود و در خواست کمکِ من جیغ ؛ از ترس چشم‌هامو بستم و دستم رو روی داشبور ماشین گذاشتم ! بلاخره ماشین ایستاد و هردو نفس زنان ، نگاهی به اطراف انداختیم. ماشین اقوام هم ترمز زدند و همه پیاده شدند ببینن چه خبر شده . برادرِ بزرگتر حامد ، وحید سریع خودش رو به ماشین رسوند ؛ چون از نظر سنی فاصله ی کمتری دارند ، خیلی صمیمی‌تر باهم برخورد میکنند ! _ حامد داداش ! چیشد ؟ حامد نگاه معناداری بهم انداخت و رو به برادرش گفت : _ برو به خانواده بگو هردو سالمیم ، نیان اینطرفی ... روزمون با استرس شروع نشه ، برو داداش ! وحید از بردارش اطاعت کرد و رفت‌. حامد بلافاصله گفت : _ من الان به اینا بگم کفتر خورده به شیشه ، رفتیم تو جدول ! _ نه بگید که یه حرفی زدم نمیتونستم جمعش کنم ، خدا یه کمکی برام فرستاده .. لا اله الا اللهی زیر لب گفت و از ماشین پیاده شد ، منم با حرص از ماشین پیاده شدم ؛ با اتفاقی که برام تو روز عروسیم افتاد تا حد مرگ از تصادف ، میترسم ! مخصوصا الان که شاید دارم از آن زندگی راحت میشم ! آقا وحید نتونست خانواده رو متقاعد کنه که سرجاشون بشینن ، پس همه هجوم آوردن سمت ما ! آقا حمید گفت : _ دادا ، ماهم این دوران رو تجربه کردیم ولی خب انقدر هم جدی نبوده که با یه نگاه بخوریم به جدول ! همه خندیدن به جز من و حامد که از خجالت ، نمیدونستیم چی بگیم ! خواهرِ کوچکِ حامد که تازه به هجده سال رسیده بود با خنده گفت : _ داداش حامد ، یکم مراقبِ راضیه خانم باش ؛ ما قرارِ از ایشون خیلی چیزها یاد بگیریم ! حامد مشکوک گفت : _ مثلا چی میخوای یاد بگیری وحیده خانم ؟ وحیده لب گزید و با حالت بامزه ای گفت : _ چگونه دلبری کنیم ، به طوریکه آقامون بزنه به جدول . صدای خنده ی جمعیت بالا رفت ولی همچنان من و حامد فقط برای حفظ ظاهر لبخند میزدیم ، مامان مریم گفت : _ خجالت بکش وحیده ! وحیده چشمی گفت و با خنده به طرف ماشین رفت و نشست . از پشت شیشه هم دست بردار نبود و به حامد دست تکون میداد و چشمک میزد؛ بلاخره بعد از شوخی و خنده هاشون دوباره راهیِ شهربازی شدیم ! بعد از نشستن حامد بسم‌اللهی زیر لب گفت و خداروشکر کرد : _ به خیر گذشت . ‌ تا راه شهربازی یک کلمه هم حرف نزدیم ، شاید حامد فهمیده بود که از دستش هم ناراحتم هم عصبانیم از این همه سوء تفاهمی که فامیل برامون ایجاد کردن ! انتظار بچه ها به پایان رسید و با جیغ و ذوق وارد شهربازی شدند ‌. هانیه دستمُ کشید و گفت : _ زن دایی تو قول دادی با من بازی کنی ! با خنده و ذوقی که برای خودِ من هم ایجاد شده بود به سمت بچه ها رفتم . اسمشونو زیاد نمیدونستم پس قرارِ بر آشنایی گذاشتم و ازشون تک به تک سوال کردم ‌. حمیده یه پسر به اسم هامان و یه دختر به نام هانیه داشت ، یه بچه ی کوچولوی یکساله هم داشت که اسمش اهورا بود و دلم براش قنج میرفت ‌. آقاحمید دوتا دختر به اسم فاطمه نورا و فاطمه زهرا داشت .‌. که هردوشون فاطمه بودن و قاطی میشدن ؛ پس بنا رو بر این گذاشته بودن که قسمت دوم اسمشون ، یعنی نورا و زهرا صداشون بزنیم . . آقاوحید هم دوتا پسر به نام امیرمَهدی و مهدیار داشت ؛ لقبِ یارِ امام زمان گرفته بودند و هردو ورزشکار ! وحیده هم که هنوز مجرد بود به جمعِ ما پیوست و گفت : _ زن داداش ماهم بازی ؟ با خنده گفتم : _ بله بفرمایید وحیده حامد رو صدا زد که سریع مانع شدم. _ وحیده جان ، حامد خسته‌ست بزار یکم استراحت کنه ؛ ما خودمون میریم با بچه ها ... وحیده کلامم رو قطع کرد و گفت : _ نه نمیشه ، باید یه مرد همراهمون باشه ؛ خطرناکِ این همه بچه ، بعد دوتا خانم ! ادامه ی حرفش رو با صدا زدن حامد تموم کرد : _ داداش حامد ، بیا دیگه ! حامد به سمتمون اومد و گفت : _ خب ، بریم که قرارِ بترکونیم شهربازی رو ! بچه ها با جیغ و سوت و دست ، حرف حامد رو تایید کردن ! وحیده گفت : _ ماشاءالله زن و شوهر ، منبع انرژی‌ هستند برای بچه ها ؛ دوست دارینا ! حامد چشم غره ای به وحیده رفت ، که با خنده ی وحیده این تهدیدِ نگاهش تموم شد . °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، به هیچ‌وجه‌من‌ال‌وجوه ...