🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_شانزدهم
توی ماشین چنددقیقه ای سکوت بود ، طبق معمول سکوت رو شکسته شد و گفت :
_ معذرت میخوام ؛ مجبور شدین که . .
نمیخواستم برای اتفاقات چند دقیقه ی پیش
صحبتی بشه ، پس حرفش رو قطع کردم و گفتم:
_ مجبور شدیم . بعضی وقتها مجبور به یه کارهایی میشیم .
_ کاش همیشه این اجبار ها باشه !
نیم نگاهی بهش انداختم که متوجه حرفش شد ،
میخواست جمع کنه اما ، پرنده ای که خورد روی شیشه حواسش رو پرت کرد و کنترل فرمونش رو از دست داد !
درخواست کمکِ حامد ، یاحسین بود و
در خواست کمکِ من جیغ ؛
از ترس چشمهامو بستم و دستم رو روی داشبور ماشین گذاشتم !
بلاخره ماشین ایستاد و هردو نفس زنان ، نگاهی به اطراف انداختیم.
ماشین اقوام هم ترمز زدند و همه پیاده شدند ببینن چه خبر شده .
برادرِ بزرگتر حامد ، وحید سریع خودش رو
به ماشین رسوند ؛ چون از نظر سنی فاصله ی کمتری دارند ، خیلی صمیمیتر باهم برخورد میکنند !
_ حامد داداش ! چیشد ؟
حامد نگاه معناداری بهم انداخت و رو به برادرش گفت :
_ برو به خانواده بگو هردو سالمیم ، نیان اینطرفی ... روزمون با استرس شروع نشه ، برو داداش !
وحید از بردارش اطاعت کرد و رفت.
حامد بلافاصله گفت :
_ من الان به اینا بگم کفتر خورده به شیشه ، رفتیم تو جدول !
_ نه بگید که یه حرفی زدم نمیتونستم جمعش کنم ، خدا یه کمکی برام فرستاده ..
لا اله الا اللهی زیر لب گفت و از ماشین پیاده شد ، منم با حرص از ماشین پیاده شدم ؛ با اتفاقی که برام تو روز عروسیم افتاد تا حد مرگ از تصادف ، میترسم ! مخصوصا الان که شاید دارم از آن زندگی راحت میشم !
آقا وحید نتونست خانواده رو متقاعد کنه که سرجاشون بشینن ، پس همه هجوم آوردن سمت ما !
آقا حمید گفت :
_ دادا ، ماهم این دوران رو تجربه کردیم ولی خب انقدر هم جدی نبوده که با یه نگاه بخوریم به جدول !
همه خندیدن به جز من و حامد که از خجالت ، نمیدونستیم چی بگیم !
خواهرِ کوچکِ حامد که تازه به هجده سال رسیده بود با خنده گفت :
_ داداش حامد ، یکم مراقبِ راضیه خانم باش ؛ ما قرارِ از ایشون خیلی چیزها یاد بگیریم !
حامد مشکوک گفت :
_ مثلا چی میخوای یاد بگیری وحیده خانم ؟
وحیده لب گزید و با حالت بامزه ای گفت :
_ چگونه دلبری کنیم ، به طوریکه آقامون بزنه به جدول .
صدای خنده ی جمعیت بالا رفت ولی همچنان من و حامد فقط برای حفظ ظاهر لبخند میزدیم ، مامان مریم گفت :
_ خجالت بکش وحیده !
وحیده چشمی گفت و با خنده به طرف ماشین رفت و نشست . از پشت شیشه هم دست بردار نبود و به حامد دست تکون میداد و چشمک میزد؛
بلاخره بعد از شوخی و خنده هاشون دوباره راهیِ شهربازی شدیم !
بعد از نشستن حامد بسماللهی زیر لب گفت و خداروشکر کرد :
_ به خیر گذشت .
تا راه شهربازی یک کلمه هم حرف نزدیم ، شاید حامد فهمیده بود که از دستش هم ناراحتم هم عصبانیم از این همه سوء تفاهمی که فامیل برامون ایجاد کردن !
انتظار بچه ها به پایان رسید و با جیغ و ذوق وارد شهربازی شدند .
هانیه دستمُ کشید و گفت :
_ زن دایی تو قول دادی با من بازی کنی !
با خنده و ذوقی که برای خودِ من هم ایجاد شده بود به سمت بچه ها رفتم .
اسمشونو زیاد نمیدونستم پس قرارِ بر آشنایی گذاشتم و ازشون تک به تک سوال کردم .
حمیده یه پسر به اسم هامان و یه دختر به نام هانیه داشت ، یه بچه ی کوچولوی یکساله هم داشت که اسمش اهورا بود و دلم براش قنج میرفت .
آقاحمید دوتا دختر به اسم فاطمه نورا و فاطمه زهرا داشت .. که هردوشون فاطمه بودن و قاطی میشدن ؛ پس بنا رو بر این گذاشته بودن که قسمت دوم اسمشون ، یعنی نورا و زهرا صداشون بزنیم . .
آقاوحید هم دوتا پسر به نام امیرمَهدی و مهدیار داشت ؛ لقبِ یارِ امام زمان گرفته بودند و هردو ورزشکار !
وحیده هم که هنوز مجرد بود به جمعِ ما پیوست و گفت :
_ زن داداش ماهم بازی ؟
با خنده گفتم : _ بله بفرمایید
وحیده حامد رو صدا زد که سریع مانع شدم.
_ وحیده جان ، حامد خستهست بزار یکم استراحت کنه ؛ ما خودمون میریم با بچه ها ...
وحیده کلامم رو قطع کرد و گفت :
_ نه نمیشه ، باید یه مرد همراهمون باشه ؛ خطرناکِ این همه بچه ، بعد دوتا خانم !
ادامه ی حرفش رو با صدا زدن حامد تموم کرد :
_ داداش حامد ، بیا دیگه !
حامد به سمتمون اومد و گفت :
_ خب ، بریم که قرارِ بترکونیم شهربازی رو !
بچه ها با جیغ و سوت و دست ، حرف حامد رو تایید کردن !
وحیده گفت :
_ ماشاءالله زن و شوهر ، منبع انرژی هستند برای بچه ها ؛ دوست دارینا !
حامد چشم غره ای به وحیده رفت ، که با خنده ی وحیده این تهدیدِ نگاهش تموم شد .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم
@film_nevis
کپی ، به هیچوجهمنالوجوه ...