eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ برادر شهید ؟ _ آره ، مونس غم‌هام بود که رفت ! _ یعنی باهم رفیق بودین ؟ _ آره ؛ من الان چندسالمه ؟ کمی فکر کردم : _ تو الآن با آخرین جشن تولدت ، شدی ۳۶ سال ... لبخندی زد و گفت : _ اون که بهترین تولد عمرم بود ! لبخند دندون نمایی زدم و گفتم : _ خب منظورت چی بود ؟ _ من ۲۶ سال از این ۳۶ سال رو با این آقا رفیق بودم ؛ اون رفت ولی من رو با خودش نبرد ! _ توهم رفتی جنگ ؟ نیم‌نگاهی به من کرد و گفت : _ آره ! _ دیگه نمیری ؟ _ من الآنم تو جنگم ، توهم الان تو جنگی ! _ منظورت چیه حامد ؟ نفس سنگینی کشید و گفت : _ بیخیال ، خواستم برادرم رو آشنا کنم برات . _ پس برادر منم هست ! لبخندی زد و رو به قبر گفت : _ سلام داداش ، ببین یه خواهر برات پیدا کردم ! داداش تو به اون بالایی‌ها وصلی یه توفیقی بده جهاد در راهِ زندگی رو استارت بزنیم و به قول خودت بریم قاطیِ مرغ‌ها ! خودت گفتی ازدواج ، یک جهادِ ما که تویِ اون جهاد توفیق شهادت نداشتیم لا اقل ازدواج کنیم زنمون شهیدمون کنه دیگه ! ابروهام بالا رفت و گفتم : _ چی گفتی تو ؟ حامد خیلی زود تسلیم شد و دستهاش رو بالا آورد : _ داداش غلط کردم هرچی گفتم من الان تصمیم ندارم شهید شم ! با کیفم ضربه نسبتا محکمی به شونه‌ش زدم که زود بلند شد و از دستم فرار کرد . تهدیدوار گفتم : _ حامد اگه دستم بهت نرسه ! تا خودِ ماشین دویدیم و من به دنبالِ حامد بودم . همین برایم لذت بخش بود ! بلاخره لحظه ی موعود فرا رسید ؛ پشتِ در خونه منتظر مونده بودیم تا مهدی برسه ؛ حامد هم کم از من نداشت . بلاخره مهدی رسید و بعد از یه سلام احوالپرسی گفت : _ ببین حامد نباید بگیم راضیه‌خانم هم قرار بیاد اونجوری تو عمل انجام شده قرار میگیره نمیتونه برگرده. °•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، راضی نیستیما