🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_شصتم
_ برادر شهید ؟
_ آره ، مونس غمهام بود که رفت !
_ یعنی باهم رفیق بودین ؟
_ آره ؛ من الان چندسالمه ؟
کمی فکر کردم :
_ تو الآن با آخرین جشن تولدت ، شدی
۳۶ سال ...
لبخندی زد و گفت :
_ اون که بهترین تولد عمرم بود !
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم :
_ خب منظورت چی بود ؟
_ من ۲۶ سال از این ۳۶ سال رو با این آقا رفیق بودم ؛ اون رفت ولی من رو با خودش نبرد !
_ توهم رفتی جنگ ؟
نیمنگاهی به من کرد و گفت :
_ آره !
_ دیگه نمیری ؟
_ من الآنم تو جنگم ، توهم الان تو جنگی !
_ منظورت چیه حامد ؟
نفس سنگینی کشید و گفت :
_ بیخیال ، خواستم برادرم رو آشنا کنم برات .
_ پس برادر منم هست !
لبخندی زد و رو به قبر گفت :
_ سلام داداش ، ببین یه خواهر برات پیدا کردم !
داداش تو به اون بالاییها وصلی
یه توفیقی بده جهاد در راهِ زندگی رو استارت بزنیم و به قول خودت بریم قاطیِ مرغها !
خودت گفتی ازدواج ، یک جهادِ
ما که تویِ اون جهاد توفیق شهادت نداشتیم
لا اقل ازدواج کنیم زنمون شهیدمون کنه دیگه !
ابروهام بالا رفت و گفتم :
_ چی گفتی تو ؟
حامد خیلی زود تسلیم شد و دستهاش رو بالا آورد :
_ داداش غلط کردم هرچی گفتم من الان
تصمیم ندارم شهید شم !
با کیفم ضربه نسبتا محکمی به شونهش زدم
که زود بلند شد و از دستم فرار کرد .
تهدیدوار گفتم :
_ حامد اگه دستم بهت نرسه !
تا خودِ ماشین دویدیم و من به دنبالِ حامد بودم . همین برایم لذت بخش بود !
بلاخره لحظه ی موعود فرا رسید ؛
پشتِ در خونه منتظر مونده بودیم تا مهدی برسه ؛ حامد هم کم از من نداشت .
بلاخره مهدی رسید و بعد از یه سلام احوالپرسی گفت :
_ ببین حامد نباید بگیم راضیهخانم هم قرار بیاد اونجوری تو عمل انجام شده قرار میگیره نمیتونه برگرده.
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما