🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_شصت_دو
همسرِ خانم اشارهای بهش کرد تا بلند بشه.
حامد هم از جایش بلند شد تا بیاد و کنارم بشینه.
به سمتم اومد و با لبخند گفت :
_ سلآم .
لبخندی زدم ؛ جواب سلامش رو دادم .
حامد گفت :
_ خانمِ گفت میترسی آره ؟
_ چی بهت گفت ؟
_ گفت حواست به همسرت باشه !
ابروهاش رو بالا برد و پرسید :
_ حواسم بهت نیست ؟
خندیدم و گفتم :
_ چرا هست .
بعد نگران ادامه دادم :
_ مادرت ...
_ نگران نباش خوابیدِ که اومدم پیشت
به مهدی و لیلا هم سپردم حواسشون باشه!
دستم رو گرفت و گفت :
_ حالا دیگه پیشتم نترس باشه ؟
لبخندم پررنگ تر شد :
_ باشه . حامد کی میرسیم؟
_ ان شاءالله دوساعتِ دیگه ؛ گشنته؟
_ نه ..
_ تشنه چی ؟
_ نه ...
_ پس چرا پرسیدی ؟ خسته شدی ؟
_ نه حامد ای بابا .
_ خب چیشده ؟
_ هیچی بخدا فقط میخواستم ببینم چند ساعت دیگه تو راهیم . مشتاقم زودتر برسیم.
.
.
حامد بعد از نیمساعت از پیشم رفت تا مادرش که تازه از خواب بیدار شده بود شک نکنه .
دوباره من و رفیقی که تازه پیدا کردم
باهم تنها شدیم ؛ پرسیدم :
_ اسمِشماچیه ؟
لبخندی زد و گفت :
_ من آسیهم عزیزم
اونم همسرم قاسِم هست .
_ خوشبختم عزیزم ، شما چندسالته ؟
_ الآن ۲۵ سالمه .
با تعجب گفتم :
_ چند وقتِ که ازدواج کردین ؟
_ من ۱۹ سالم بود که ازدواج کردم !
متوجهی تعجبم شد و گفت :
_ هردو مون به بلوغ عقلی رسیده بودیم ،
و به هم علاقه هم داشتیم ؛ هردو سر کار میرفتیم و تونستیم خرده خرده وسایل زندگیمون رو جمع کنیم .
ناراحت گفتم :
_ خانوادتون با ازدواج مشکلی نداشتن ؟
_ چرا سختگیری های خودشونو داشتن اما ما توکل کردیم به خدا و البته که سختگیری های خانواده هامون به جا بود اما تونستیم حلش کنیم .
سخت مشغول صحبت بودیم که صدایِ
خلبآن رو شنیدیم که اعلامِ رسیدن کرد.
به بیرون نگاه کردم ، الآن بالایِ سقفِآسمون
کربلاییم !
غرقِ در نگاهِ به حرم بودم که تکآنهای بیش از حد هواپیما صدایِ همهمه و سروصدا رو
بالا برد .
در میانِ این همه سروصدا فقط نامِ
حسین {ع} روی زبان ها جاری بود !
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما