eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 گوشه‌ای از حرم کز کرده بودم و انگار واقعا در آغوش کسانی بودم که من رو بیشتر از خودم می‌شناختند. حامد ، با گریه میخوند و من با گریه گوش میکردم : _ یه‌کنج‌از‌حرم ، بهم جا بده . ‌ دلم تنگته ،،، خدا شاهده . سرم رو بالا آوردم و اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد ، ساعت بود ؛ دَه ساعتِ که اینجاییم و من هنوز دلم نمیخواد که دل بکنم ؛. دستی روی سر شونه‌ام نشست . به شانه‌ام که دستی رویش بود نگاه کردم و ، نگاهم به صورتِ مادرجون ختم شد . با لبخند نگاهم میکرد ! لبخندش رو پاسخ دادم که رو به من و حامد که تازه متوجه شده بود مادرش اینجاست ، گفت : _ شما دوتا قصد دارین تا آخرین روزِ محرمیتتون ، پیش هم باشین ؟ یه لحظه هم نمیخواین از دست بدین نه ... هردو خجالت زده به‌هم نگاه کردیم ، نگاه حامد درمونده به مادرش دوخته شد . مادرجون گفت : _ بیاین بریم پیش آسیه و قاسِم . حامد بلند شد ، خواست دستم رو بگیره که با چشم به مادرجون اشاره کردم که از چشم مادرجون دور نموند . با خنده گفت : _ حالا الان که محرمین دست همُ بگیرین بدون اینکه نگاهمون کنه و یا منتظر جوابمون باشه ، رفت . حامد خواست دوباره دستم رو بگیره که دوباره مانع‌ش شدم . به اعتراض گفت : _ ای بابا الان که خودش گفت که ... _ اصلا حرفشم نزن ، خودت گفتی نمیخوای وابسته بشی.‌ _ راضیه من یه چیزی گفتم ، همونو بزن تو سرِ من باشه ؟ _ باشه . دنبالِ مادرجون راه افتادم ؛ حامد به‌زور دست‌هاشُ قفل دست‌هام کرد و راه فراری نزاشت . خواستم چیزی بگم که نگاهم به آسیه و قاسم خورد . هردو ، ناامید نشسته بودند . جلو رفتیم و بعد از احوالپرسی ، پرسیدم: _ پس ..‌ بچه کو ؟ _ بچه که توی دستگاهِ ، ولی دکترها گفتن که امیدی به زنده موندش نیست ! این حرف رو مادرجون با تلخی زد و باعث شد قاسم و آسیه ، چهره‌ی درمونده‌تری پیدا کنن . مادرجون که حالشون رو دید گفت : _ یا امام حسین ، تو خودت شش‌ماهه به‌دنیا اومدی ، این حقِ که بچه‌ای که تویِ سرزمین تو به‌دنیا اومده باشه بمیره ؟ ! اشک توی چشم‌هام حلقه زد . آسیه پر بغض گفت : _ مادرجون من کلی نذر کردم ، یکی‌ش هم اینِ که به جای راضیه ، اسمِ دخترم رو بزارم رقیه ! مادرجون دست آسیه رو گرفت تا کمی بهش دلداری بده ، من هم دست‌هامُ از توی دست‌های حامد که حالا شل شده بود بیرون کشیدم و به سمتشون رفتم . حامد هم کنار قاسم نشست . ما صبح ، به حرم اومده بودیم اما الان ساعت ، یکِ نیمه‌شب هست و ما هنوز تو حرمیم . حامد آهسته رو به من گفت : _ گشنه‌ت نیست ؟ _ نه . _ تشنه چی ؟ به صورتش نگاه کردم و گفتم : _ باز شروع کردی تو ؟ خنده‌ای کنج لبش نشست و گفت : _ ازبقیه بپرس . _ برو چندتا غذا بگیر ، آسیه دیوونه بازی درآورده از بیمارستان اومده بیرون الان ضعف میزنه . _ اطاعت میشه سرورم . حامد رفت تا ، به‌قول خودش دستور من رو اجرایی کنه . به آسیه که با غم به حرم خیره شده بود نگاه کردم ؛ لب زد : _ اگه بچه‌م فردا بمیره من چه خاکی روی سرم بریزم ؟ مادرجون گفت : _ خدانکنه ... _ آخه دیدین که دکتر چی گفت . _ دکتر که خدا نیست مادر ، توکل کن به خدا ، بعدشم امام حسین رو واسطه گذاشتیم ! دلم برای آسیه میسوزه ، اگه بخدا اولین بچه‌ش با اولین سفرش به کربلا ، از دست بره یه افسردگی میگیره که تمومِ ، خوشی‌هاش نیست و نابود میشه . قاسم برای دلداری به آسیه کمی خودش رو نزدیک کرد. آسیه نتونست طاقت بیاره و با گریه سرش رو روی شونه ی قاسم گذاشت . تنها کسی که میتونه آرومش کنه ، همسرشِ . حامد که رسید ، غذا هارو گذاشتیم. مادرجون گفت : _ بچه ها شماها برین ، منم اینجا میخوام زیارت‌نامه بخونم . فهمیدیم که قاسم و آسیه ، نیاز به تنهایی دارن . در واقع مادرجون با این‌کارش داره با یه تیر دوتا نشون میزنه . حامد با سر اشاره کرد که راه بی‌افتیم. از حرم خارج شدیم با اینکه ساعتِ یک هست اما انگار اولِ بعدازظهرِ ، از بس خیابون ها شلوغ ِ °•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، راضی نیستیما