🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_شصت_شش
گوشهای از حرم کز کرده بودم و
انگار واقعا در آغوش کسانی بودم
که من رو بیشتر از خودم میشناختند.
حامد ، با گریه میخوند و من با گریه
گوش میکردم :
_ یهکنجازحرم ،
بهم جا بده .
دلم تنگته ،،، خدا شاهده .
سرم رو بالا آوردم و اولین چیزی
که نظرم رو جلب کرد ،
ساعت بود ؛
دَه ساعتِ که اینجاییم و من هنوز
دلم نمیخواد که دل بکنم ؛.
دستی روی سر شونهام نشست .
به شانهام که دستی رویش بود نگاه کردم
و ، نگاهم به صورتِ مادرجون ختم شد .
با لبخند نگاهم میکرد !
لبخندش رو پاسخ دادم که رو به من
و حامد که تازه متوجه شده بود
مادرش اینجاست ، گفت :
_ شما دوتا قصد دارین تا آخرین
روزِ محرمیتتون ، پیش هم باشین ؟
یه لحظه هم نمیخواین از دست بدین نه ...
هردو خجالت زده بههم نگاه کردیم ،
نگاه حامد درمونده به مادرش دوخته شد .
مادرجون گفت :
_ بیاین بریم پیش آسیه و قاسِم .
حامد بلند شد ، خواست دستم رو بگیره که
با چشم به مادرجون اشاره کردم
که از چشم مادرجون دور نموند .
با خنده گفت :
_ حالا الان که محرمین دست همُ بگیرین
بدون اینکه نگاهمون کنه و یا منتظر جوابمون باشه ، رفت .
حامد خواست دوباره دستم رو بگیره که
دوباره مانعش شدم .
به اعتراض گفت :
_ ای بابا الان که خودش گفت که ...
_ اصلا حرفشم نزن ، خودت گفتی نمیخوای
وابسته بشی.
_ راضیه من یه چیزی گفتم ، همونو بزن تو سرِ من باشه ؟
_ باشه .
دنبالِ مادرجون راه افتادم ؛ حامد بهزور
دستهاشُ قفل دستهام کرد و راه فراری نزاشت .
خواستم چیزی بگم که نگاهم به آسیه و قاسم
خورد .
هردو ، ناامید نشسته بودند .
جلو رفتیم و بعد از احوالپرسی ، پرسیدم:
_ پس .. بچه کو ؟
_ بچه که توی دستگاهِ ، ولی دکترها گفتن که
امیدی به زنده موندش نیست !
این حرف رو مادرجون با تلخی زد و
باعث شد قاسم و آسیه ،
چهرهی درموندهتری پیدا کنن .
مادرجون که حالشون رو دید گفت :
_ یا امام حسین ، تو خودت ششماهه
بهدنیا اومدی ، این حقِ که بچهای که
تویِ سرزمین تو بهدنیا اومده باشه
بمیره ؟ !
اشک توی چشمهام حلقه زد .
آسیه پر بغض گفت :
_ مادرجون من کلی نذر کردم ، یکیش
هم اینِ که به جای راضیه ، اسمِ دخترم رو بزارم رقیه !
مادرجون دست آسیه رو گرفت تا کمی بهش
دلداری بده ، من هم دستهامُ از توی دستهای حامد که حالا شل شده بود بیرون کشیدم و
به سمتشون رفتم .
حامد هم کنار قاسم نشست .
ما صبح ، به حرم اومده بودیم اما الان
ساعت ، یکِ نیمهشب هست و ما
هنوز تو حرمیم .
حامد آهسته رو به من گفت :
_ گشنهت نیست ؟
_ نه .
_ تشنه چی ؟
به صورتش نگاه کردم و گفتم :
_ باز شروع کردی تو ؟
خندهای کنج لبش نشست و گفت :
_ ازبقیه بپرس .
_ برو چندتا غذا بگیر ، آسیه
دیوونه بازی درآورده از بیمارستان
اومده بیرون الان ضعف میزنه .
_ اطاعت میشه سرورم .
حامد رفت تا ، بهقول خودش
دستور من رو اجرایی کنه .
به آسیه که با غم به حرم
خیره شده بود نگاه کردم ؛
لب زد :
_ اگه بچهم فردا بمیره من چه خاکی
روی سرم بریزم ؟
مادرجون گفت :
_ خدانکنه ...
_ آخه دیدین که دکتر چی گفت .
_ دکتر که خدا نیست مادر ، توکل کن
به خدا ، بعدشم امام حسین رو واسطه
گذاشتیم !
دلم برای آسیه میسوزه ،
اگه بخدا اولین بچهش با اولین
سفرش به کربلا ، از دست بره
یه افسردگی میگیره که
تمومِ ، خوشیهاش نیست و نابود میشه .
قاسم برای دلداری به آسیه کمی خودش رو نزدیک کرد.
آسیه نتونست طاقت بیاره و
با گریه سرش رو روی شونه ی قاسم گذاشت .
تنها کسی که میتونه آرومش کنه ، همسرشِ .
حامد که رسید ، غذا هارو گذاشتیم.
مادرجون گفت :
_ بچه ها شماها برین ، منم اینجا
میخوام زیارتنامه بخونم .
فهمیدیم که قاسم و آسیه ، نیاز به
تنهایی دارن .
در واقع مادرجون با اینکارش داره با یه
تیر دوتا نشون میزنه .
حامد با سر اشاره کرد که راه بیافتیم.
از حرم خارج شدیم
با اینکه ساعتِ یک هست اما
انگار اولِ بعدازظهرِ ، از بس
خیابون ها شلوغ ِ
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما