🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_شصت_هشت
رو به حرم نشسته بودیم .
نمیدونم ، حامد کی وقت کرده اینهمه
تدارکاتِ سفرهی عقد ببینه .
به شِکوه* های منم توجهی نکرد و در مقابل همه ی غر زدنهام گفت :
_ مگه چندبار میشه عقد کرد اونم توی حرم امام حسین .
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
_ والا ما که قرارِ سهبار عقد کنیم .
خندید و گونهم رو کشید :
_ غر نزن !
بلاخره عاقد ، عقد رو خوند.
به مدت سهماه دیگه ...
با گفتنِ قبلتُ ، حامد خیالش راحت شد.
به آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت :
_ خب راضیه خانم ، کلا نمیتونی از دستم در بِری .
متعجب گفتم :
_ من ؟
_ بله خودِ شما ...
_چطور ؟
_ همیشه از زیر ابراز علاقهی من نسبت به خودت در میرفتی ، گفتم الانِکه پشیمون
بشی ؛
خندیدم و گفتم :
_ خب اینا همه از ناز کردن دختراست دیگه .
خندید و چیزی نگفت .
اما ادامه دادم :
_ ولی جدا از شوخی من اونموقعها
اصلا حواسم بهت نبود .
سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ چطور ؟
_ همش سادگی . .
به فکر معین بودم و البته آیندهم که قرارِ
چی بشه .
_ الان دیگه نگران نباش .
سوالی نگاهش کردم که گفت :
_ قرارِ آیندتُ بسازی
به سفره ی عقد اشاره کردم :
_ بله بله ، دارم میسازم
خندید و گفت :
_ نه عزیزم ، منظورم آیندهی شغلی و تحصیلیت هست .
لبخند ملیحی روی لبهام نشست .
_ راستی استاد گفته بود ، هفته ی بعد سهشنبه برم دانشگاه .
صدایی از پشتِ سرمون ، هردومون رو ساکت کرد ؛ آسیه گفت :
_ شما دوتا وقت گیر آوردین .
به عکاسِ نگاه کنین ازتون داره عکس میگیره .
هردو ناچار به عکاس نگاه کردیم .
نگاهم روی عکسِ
مهدی و لیلا ثابت موند ؛
اشک توی چشمهام جمع شد که
حامد گفت :
_ الآن ، حواسشون به ما هست .
به حرمِ زرین رنگ ، نگاهم رو گره دادم.
هیچوقت مثلِ الآن ، از دیدنش
لذت نبرده بودم .
با اینکه کلِ دیروز ، صرفِ
نگاهِ حرم شد .
اما امروز که حالم خوبه دوست دارم
یه دعایی کنم ، خود امام حسین
میتونه برآوردهش کنه ...
_ من چیزی جز خوشبختی ازت نمیخوام
تو که خودت داستان زندگی منُ بهتر از هرکسی میدونی ،
میدونی که چقدر بدبخت و بیچاره بودم
از این به بعد خوشبختم کن .
_ تویِ دلواپسیهام ، تورو صدا نکنم
چه کنم ؟
میونِ بیکسی ها تروصدا نکنم چه کنم ؟
چشمهام رو بستم و به نوحهای که همسرم ، میخواند گوش کردم .
*شکوه:شکایت
°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم، @film_Nevis
کپی ، لاااا لااا