🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_شصت_پنجم
حامد همونطور که نگاهش به ماشینی بود که ازمون دور میشد گفت :
_ بریم حرم ؟
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_ من که خیلی ، صبرم لبریز شده .
پس لبخندی روی لبهاش نشست و
بدونِ اینکه نگاهم کنه ، گفت :
_ برو حاضر شو بریم ...
کمی سرجایم ایستادم ، هنوز نگاهم نمیکرد.
متوجه ی مکثم شد و سرش رو با تعجب بالا گرفت و گفت :
_ پس چرا نمیری ؟
_ تو چرا منُ نگاه نمیکنی ؟
دوباره سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ کمتر از یه هفته ، محرمیتمون تموم میشه .
_ هنوز تموم نشده و داری اینجوری میکنی تموم بشه چیکار میکنی تو ؟
به حالت قهر ازش فاصله گرفتم که سمتم دوید :
_ خیلیخب ناراحت نشو ، واستا راضیه
با حرص ایستادم ولی صورتم رو به طرفش بر نگردوندم .
جلویم ایستاد و گفت :
_ خب باشه ببخشید من دارم سخت میگیرم ولی ، اینطوری برای خودمون راحت تره ...
_ باشه منم از این به بعد نگاهت نمیکنم فقط
بدون که تا چند دقیقه ی دیگه محرمیتمون تموم میشه .
نگاهش نگران شد و گفت :
_ اگه محرمیت رو ببخشی من و تو دیگه نمیتونیم باهم صحبت هم کنیم ...
یعنی اشکال شرعی داره چون
_ چون ازدواجمون حتمی نیست !
سرش رو پایین انداخت و تایید کرد .
اشک توی چشمهام حلقه زد ، گفتم :
_ حامد دل من طاقت نداره !
سرش رو بالا آورد و گفت :
_ فکر کردی دل من خیلی طاقت داره ؟
_ پس بریم عقد کنیم !
_ اینجا ؟
_ فردا بریم تو حرم عقد کنیم .
که مادرت هم باشه .
_ قبول نمیکنه !
_ ما داریم به کاری که قبل از مرگ لیلا و مهدی دوست داشتن انجام بدن ، عمل میکنیم .
اگه پای اونارو بکشیم وسط قبول میکنه !
ناچار گفت :
_ خب پس برو وسایلت رو جمع کن بریم .
_ من هیچی نمیخوام بردارم جز همین گوشی که تو دستمِ
دستش رو دراز کرد و گفت :
_ بیا بریم پس
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
_ نه به اونموقع که نگاهم نمیکنی نه به الان که میگی دستتو بزار تو دستم !
بدون اینکی جوابی ازش بشنوم ، راه افتادم .
از پشت سرم میامد پس میتونستم غرغر
هاش رو بشنوم :
_ نه به اونموقع که طاقتِ نداری نگاهت نکنم نه به الان که میخوام دستتُ بگیرم ناز میکنی !
ریز ریز خندیدم و جوابش رو ندادم.
پا به پای هم به سمت حرم میرفتیم ؛
با اینکه اربعین نبود ولی کلی زائر
سرتاسرِ کربلا بود !
بلاخره رسیدیم به تنگنایِ حرم .
دقیقا مرزِ مرز حرم ؛
بعد از اینکه گشتنمون تموم شد و
از خادمیاران دلسوز حرم گذر کردیم
به بینالحرمین که
از گوشه ، گوشهش نور میبارید رسیدیم .
دستم رو روی سینهم گذاشتم و به اطرافم نگاه کردم ، نگاهِ اولم به حرم حضرت ابوالفضل
گره خورد
_ تمومِ خواب و خیالم ،
توی بین الحرمینِ ...
یه طرف آقام اباالفضل
یه طرف ، شاهم حسینِ ...
اینُ مداحی میخوند که کناری
از حرم جای گرفته بود و
تعدادی هم باهاش همراه شده بودند .
حامد رو به حرم امامحسین کرد و گفت :
_ یا امام حسین
این دختر رو میبینی ؟
من مگه گناه کردم عاشقش شدم ؟
خودت دلِ مادرم رو راضی کن به
این وصلت . . .
با گوشهی چشم بهمن نگاه کرد که
پاسخش یک لبخندِ تلخ ، از جانبِ من بود
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما