🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_پانزدهم
خدایِ من الان چه وقتِ مهمان بود ؟
فکر کنم باید مادرِ حامد رو مادر خودم خطاب کنم !
_ سلام مامان مریم . .
مامان مریم لبخند ملیحی به من و حامد زد و گفت:
_ سلام به روی ماهت مادر... یعنی انقدر باید
فراموش بشم که خودم بیام دنبالتون ؟
لبم رو گزیدم و رو به حامد به اعتراض گفتم:
_ آقا حامد !
حامد گفت:
_ به خدا راضیه جان ، باهم رسیدیم بالا ...
کُلِ اقوام هم جمعاند پایین !
_ کجا قراره بریم مگه ؟
قبل از حامد مادرش جواب داد :
_ میخوایم بریم یه طرفی ، تفریح !
_ عه خب میگفتین وسیله بردارم .
_ همه چی برداشتیم مادر . شما فقط زودتر بیاین
من رفتم !
_ وایستین خب منم باهاتون بیام .
با چشم اشاره ای به پسرش کرد و آروم گفت :
_ نه خیر .
از خجالت نمیدونستم دیگه چجوری سرخ بشم .
حامد در رو قفل کرد و کنارم ایستاد؛ گفت :
_ بریم ؟
_ چرا بهم نگفتید که ...
_ بخدا هم سر خودم شلوغ بود هم شما یکم خسته بودید . یادم رفت ؛ ولی عیب نداره چون شماهم آمادگی نداشتید دیگه !
_ آخه اون روزی که اومده بودن بیمارستان عیادت ، گوشزد نکردن که !
_ عیب نداره اتفاقیه که افتاده
_ خیلی زشت شد ولی ..
_ فدای سرتون ؛ بریم ؟
_ بریم .
طبق گفته ی حامد همه ی خواهر برادرها جمع بودند ، جمعیت خانوادهشون زیاد نبود اما ، هرکسی با همسر و فرزندش حساب میشد جمعیت
زیاد بنظر میرسید .
حامد با دوتا برادرها و یه خواهرش سلامعلیک کرد و ازشون پرسید :
_ خب ، اهالی خانه ... کجا قرارِ بریم ؟
یکی از خواهر زاده هاش گفت :
_ دایی ، قراره مارو ببرن شهر بازی .
این جمله رو انقدر با ذوق گفت که قند توی دلم آب شد . با ذوق نگاهش کردم و گفتم :
_ جدی میگی زندایی ؟
از خوشحالی پرید بغلم و گفت :
_ آره آره . میشه شما هم باهامون بازی کنین ؟
خواهر حامد با تشر رو به دخترش گفت :
_ هانیه ، بیا اینجا زنداییتُ خسته کردی !
با لبخند رو بهش گفتم :
_ نه حمیده جان ، مشکلی نیست .
آقایون هم مشغول صحبت بودن ، حمیده از این فرصت استفاده کرد و با لبخند به طرفم اومد؛
معلوم بود که میخواست حرفی بزنه ولی ، امتناع میکرد . کلافه شدم از معذبیش و بی مقدمه گفتم :
_ چیزی میخوای بگی حمیده جان ؟
_ میخوام بگم ولی شاید ناراحت بشی !
_ نه عزیزم بگو .
آروم گفت :
_ ببین راضیه جانم ، اینُ خواهرانه بهت بگم ؛
به خواطر شرایط شغلی که فعلا برای حامد پیش اومده بهتره ، مهمون واسمون نیارین !
سوالی نگاهش کردم که کلافه گفت :
_ عه عزیزم ، منظورم بچههست ...
تازه منظورش رو فهمیدم و همون موقع
لعنت فرستادم که چرا سر صحبت رو باز کردم.
حمیده با خنده گفت :
_ خیلهخب توهم ... انگار که چی هست حالا ، این چیزا طبیعیه ولی غیر طبیعیش اینه که تو انقدر سرخ و سفید بشی؛ ببین حتی واسه خودتونم خوبه که یکم تو دورانِ دونفری باشین .
منم یکم خنگ بودم و کَلَم باد داشت که دقیقا دوسال بعد ، راضی به نگه داشتن بچه شدم .
البته ، ناشکری نیست ها ...
حسرت میخورم که چرا انقدر زود ، به دورانِ
اوایل ازدواجمون پایان دادیم ؛ البته که بچه خوبه و یه دوران شیرینی داره ولی ، الان ترجیحا
برای شغلِ پر دردسری که حامد داره و اکثر اوقات خونه نیست ، بهتره به فکر بچه نباشی !
به ظاهر لبخندی زدم و گفتم :
_ چشم حمیده جان ، به توصیهتون عمل میکنم .
توی دلم گفتم : نمیگفتی هم امکان بچه دار شدن من و حامد وجود نداشت ، چون ما یه محرمیت ساده خوندیم و عقدمون سوری بوده ؛ همتونم سرِکارید !
صورتمُ بوسید و گفت :
_ معلومه که حامد خیلی دوسِت داره؛آخه انقدر مجنونم مجنونم بازی درآورد که همه بهش گفتن زن ذلیل ، حتی مامانم ...
دلم نمیخواد که بدونم چیشده ولی حس کنجکاوی نمیزاره . برای همین پرسیدم :
_ مگه چیشده ؟
_ ما سر زده اومده بودیم ، حامد هم با ما رسید .
بعد بهش گفتیم اومدیم ببریمتون بیرون یکم کلتون باد بخوره ، میگه بزارین ببینم راضیه اگه خسته نبود میایم .
بعد من با شوخی گفتم که اگرم راضیه حالش خوب نبود عیب نداره خودت تنها بیا باهامون ..
بعد برگشته به من میگه که ، بنده الان مزدوجم ، یا با راضیه یا بازم با راضیه !
خندم گرفته بود ولی بهتر بود که توی وضعیتی که حامد زوم کرده روی ما دونفر ، نخندم !
همسرحمیده صداش زد که همگی دورهم جمع بشیم.
حمید برادر بزرگتر حامد گفت :
_ والا زن داداش ما تصمیم داشتیم بریم یه جنگلی ، پارکی جایی سرسبز ، ولی خب قدرت بچه ها از ما بیشترِ و کاریش هم نمیشه کرد.
خندیدم و گفتم :
_ اتفاقا ، منم پایه ی شهربازیم ؛ قراره کلی بهمون خوش بگذره . مگه نه بچه ها ؟
همشون با جیغ و سروصدا و دست ، همراهم شدن و یکصدا گفتن بله . .
بلاخره بعد از اصرار بچه ها ، برای همراهی ما توی ماشین و مخالفت جدیِ پدر مادر هاشون
راهیِ شهربازی شدیم .
°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی نباشه؛؛