eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 خدایِ من الان چه وقتِ مهمان بود ؟ فکر کنم باید مادرِ حامد رو مادر خودم خطاب کنم ! _ سلام مامان مریم . . مامان مریم لبخند ملیحی به من و حامد زد و گفت: _ سلام به روی ماهت مادر... یعنی انقدر باید فراموش بشم که خودم بیام دنبالتون ؟ لبم رو گزیدم و رو به حامد به اعتراض گفتم: _ آقا حامد ! حامد گفت: _ به خدا راضیه جان ، باهم رسیدیم بالا ... کُلِ اقوام هم جمع‌اند پایین ! _ کجا قراره بریم مگه ؟ قبل از حامد مادرش جواب داد : _ میخوایم بریم یه طرفی ، تفریح ! _ عه خب میگفتین وسیله بردارم . _ همه چی برداشتیم مادر . ‌شما فقط زودتر بیاین من رفتم ! _ وایستین خب منم باهاتون بیام . با چشم اشاره ای به پسرش کرد و آروم گفت : _ نه خیر . از خجالت نمیدونستم دیگه چجوری سرخ بشم . حامد در رو قفل کرد و کنارم ایستاد؛ گفت : _ بریم ؟ _ چرا بهم نگفتید که ... _ بخدا هم سر خودم شلوغ بود هم شما یکم خسته بودید . یادم رفت ؛ ولی عیب نداره چون شماهم آمادگی نداشتید دیگه ! _ آخه اون روزی که اومده بودن بیمارستان عیادت ، گوشزد نکردن که ! _ عیب نداره اتفاقیه که افتاده _ خیلی زشت شد ولی .. _ فدای سرتون ؛ بریم ؟ _ بریم . طبق گفته ی حامد همه ی خواهر برادرها جمع بودند ، جمعیت خانواده‌شون زیاد نبود اما ، هرکسی با همسر و فرزندش حساب میشد جمعیت زیاد بنظر میرسید . حامد با دوتا برادرها و یه خواهرش سلام‌علیک کرد و ازشون پرسید : _ خب ، اهالی خانه ... کجا قرارِ بریم ؟ یکی از خواهر زاده هاش گفت : _ دایی ، قراره مارو ببرن شهر بازی . این جمله رو انقدر با ذوق گفت که قند توی دلم آب شد . با ذوق نگاهش کردم و گفتم : _ جدی میگی زن‌دایی ؟ از خوشحالی پرید بغلم و گفت : _ آره آره . میشه شما هم باهامون بازی کنین ؟ خواهر حامد با تشر رو به دخترش گفت : _ هانیه ، بیا اینجا زندایی‌تُ خسته کردی ! با لبخند رو بهش گفتم : _ نه حمیده جان ، مشکلی نیست . آقایون هم مشغول صحبت بودن ، حمیده از این فرصت استفاده کرد و با لبخند به طرفم اومد؛ معلوم بود که میخواست حرفی بزنه ولی ، امتناع میکرد . کلافه شدم از معذبیش و بی مقدمه گفتم : _ چیزی میخوای بگی حمیده جان ؟ _ میخوام بگم ولی شاید ناراحت بشی ! _ نه عزیزم بگو . آروم گفت : _ ببین راضیه جانم ، اینُ خواهرانه بهت بگم ؛ به خواطر شرایط شغلی که فعلا برای حامد پیش اومده بهتره ، مهمون واسمون نیارین ! سوالی نگاهش کردم که کلافه گفت : _ عه عزیزم ، منظورم بچه‌هست ... تازه منظورش رو فهمیدم و همون موقع لعنت فرستادم که چرا سر صحبت رو باز کردم‌. حمیده با خنده گفت : _ خیله‌خب توهم ... انگار که چی هست حالا ، این چیزا طبیعیه ولی غیر طبیعیش اینه که تو انقدر سرخ و سفید بشی؛ ببین حتی واسه خودتونم خوبه که یکم تو دورانِ دونفری باشین . منم یکم خنگ بودم و کَلَم باد داشت که دقیقا دوسال بعد ، راضی به نگه داشتن بچه شدم . البته ، ناشکری نیست ها ... حسرت میخورم که چرا انقدر زود ، به دورانِ اوایل ازدواجمون پایان دادیم ؛ البته که بچه خوبه و یه دوران شیرینی داره ولی ، الان ترجیحا برای شغلِ پر دردسری که حامد داره و اکثر اوقات خونه نیست ، بهتره به فکر بچه نباشی ! به ظاهر لبخندی زدم و گفتم : _ چشم حمیده جان ، به توصیه‌تون عمل میکنم . توی دلم گفتم : نمیگفتی هم امکان بچه دار شدن من و حامد وجود نداشت ، چون ما یه محرمیت ساده خوندیم و عقدمون سوری بوده ؛ همتونم سرِکارید ! صورتمُ بوسید و گفت : _ معلومه که حامد خیلی دوسِت داره؛آخه انقدر مجنونم مجنونم بازی درآورد که همه بهش گفتن زن ذلیل ، حتی مامانم ... دلم نمیخواد که بدونم چیشده ولی حس کنجکاوی نمیزاره . برای همین پرسیدم : _ مگه چیشده ؟ _ ما سر زده اومده بودیم ، حامد هم با ما رسید ‌. بعد بهش گفتیم اومدیم ببریمتون بیرون یکم کلتون باد بخوره ، میگه بزارین ببینم راضیه اگه خسته نبود میایم . بعد من با شوخی گفتم که اگرم راضیه حالش خوب نبود عیب نداره خودت تنها بیا باهامون .. بعد برگشته به من میگه که ، بنده الان مزدوجم ، یا با راضیه یا بازم با راضیه ! خندم گرفته بود ولی بهتر بود که توی وضعیتی که حامد زوم کرده روی ما دونفر ، نخندم ! همسرحمیده صداش زد که همگی دورهم جمع بشیم‌. حمید برادر بزرگتر حامد گفت : _ والا زن داداش ما تصمیم داشتیم بریم یه جنگلی ، پارکی جایی سرسبز ، ولی خب قدرت بچه ها از ما بیشترِ و کاری‌ش هم نمیشه کرد. خندیدم و گفتم : _ اتفاقا ، منم پایه ی شهربازیم ‌؛ قراره کلی بهمون خوش بگذره . مگه نه بچه ها ؟ همشون با جیغ و سروصدا و دست ، همراهم شدن و یکصدا گفتن بله ‌. . بلاخره بعد از اصرار بچه ها ، برای همراهی ما توی ماشین و مخالفت جدیِ پدر مادر هاشون راهیِ شهربازی شدیم . °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی نباشه؛؛