🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_پنجاه_ششم
به خونه رسیدیم ، هردو بی حال و هراسان و کمی کلافگی توی چهرمون موج میزد.
حامد خسته بود .
منم خسته بودم .
خسته از اینکه مادرش با ازدواجمون مخالفت کرد .
یعنی الآن آخرین روزهای کنار هم رو داریم تجربه میکنیم؟
سکوت بدی حکمفرما شده بود .
حامد حرف بزن ، داد بزن ولی سکوت نکن !
چرا همین که مادرش گفت طلاق ، مخالفت نکرد ؟
از جا بلند شدم و سمت اتاقم رفتم .
تمام وسایلی که از قبل برای خودم بود رو جمع کردم ؛ چمدان رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
با نگاه عصبانی حامد از حرکت ایستادم ولی
طلبکار بودم .
گفت :
_ کجا به سلامتی ؟
_ خونه ی مامان و بابای واقعیم که تو سعی داشتی پنهان کنی ...
_ من میخواستم مطمئن بشم بعد بهت بگم
نمیخواستم ضربه ی روحی ببینی !
عصبی گفتم :
_ فوقش میگفتی آزمایش بدیم و ببینیم
ما به هم نسبت داریم یا نه
قدمی سمتم برداشت که ترسیدم و ناخواسته عقب رفتم. خودش رو بهم رسوند و چمدون رو از دستم کشید .
_ تو هیچ جا نمیری
_ تو کی هستی که به من دستور میدی ؟
_ شوهرتم
_ چند روز دیگه میشی یه آدم بی ربط به من
_ نمیذارم
_ آره دیدم تا مادر جون گفت طلاق مخالفت نکردی !
_ موافقت هم نکردم ؛ میخوام راضیش کنم
خودش رو به من نزدیکتر کرد و گفت :
_ تو مال منی نمیزارم ...
صدای زنگِتلفنش هردومون رو ساکت کرد.
جواب تلفنش رو داد :
_ الو بله فرزاد ؟
_ نه چه اتفاقی افتاده ؟
نگاه نگرانش رو به من دوخت .
با چشم ازش پرسیدم چی شده ؟
_ الآن میایم اونجا ، خداحافظ .
دستم رو گرفت و گفت :
_ بخواطر همین بهت نگفتم !
ترسیده گفتم :
_ چیشده حامد؟
_ بیا بریم بهت میگم
در راه هم سکوت کرد و در برابر اصرار های من فقط میگفت آروم باشم و بعد خودش شروع میکرد به ذکر گفتن ..
به آزمایشگاهی که صبح رفته بودیم رسیدیم.
مامان و بابا هم نگران بودن .
چند نفر رو با لباس پزشکی دستگیر کرده بودند و
به سمت ماشین پلیس می بردن !
به سمت مادر رفتم :
_ چیشده ؟
ناراحت و غمگین گفت :
_ سلام عزیزم ، فکر کنم اتفاقات خوبی نیوفتاده دخترم !
بغض به گلوم چنگ زد :
_ چیشده مامان جون ؟
اونم بغض کرد و گفت :
_ چقدر دوست داشتم این کلمه رو از دهن دخترم میشنیدم ، عزیزم ان شاءالله مادر و پدر واقعیت رو پیدا کنی !
ما پدر و مادرت نیستیم !
بهت زده نگاهش کردم که صدای سروانی که به حامد توضیح میداد رو شنیدم :
_ مثل اینکه این آقا رشوه گرفته تا
جواب آزمایش رو تغییر بده !
حامد عصبی گفت :
_ از کی ؟
_ میگه یه دختر و یه پسر جوان اومدن پیشش ...
نگاهم رو به حامد دوختم ؛ اونهم متوجهم شد و نگاهم رو شکار کرد !
اگه اینها پدر و مادر من نیستن ، اعترافی که گرفتم چی میشه پس ؟
حامد نزدیکم شد و گفت :
_ شرمندهام راضیه ، فکر میکردم اونها پدر و مادرت نیستن ...
_ نیستن حامد نیستن !
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی خیر