eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 به خونه رسیدیم ، هردو بی حال و هراسان و کمی کلافگی توی چهرمون موج میزد. حامد خسته بود . منم خسته بودم . خسته از اینکه مادرش با ازدواجمون مخالفت کرد . یعنی الآن آخرین روزهای کنار هم رو داریم تجربه میکنیم؟ سکوت بدی حکم‌فرما شده بود . حامد حرف بزن ، داد بزن ولی سکوت نکن ! چرا همین که مادرش گفت طلاق ، مخالفت نکرد ؟ از جا بلند شدم و سمت اتاقم رفتم . تمام وسایلی که از قبل برای خودم بود رو جمع کردم ؛ چمدان رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم. با نگاه عصبانی حامد از حرکت ایستادم ولی طلبکار بودم . گفت : _ کجا به سلامتی ؟ _ خونه ی مامان و بابای واقعیم که تو سعی داشتی پنهان کنی ... _ من میخواستم مطمئن بشم بعد بهت بگم نمیخواستم ضربه ی روحی ببینی ! عصبی گفتم : _ فوقش میگفتی آزمایش بدیم و ببینیم ما به هم نسبت داریم یا نه قدمی سمتم برداشت که ترسیدم و ناخواسته عقب رفتم‌. خودش رو بهم رسوند و چمدون رو از دستم کشید . _ تو هیچ جا نمیری _ تو کی هستی که به من دستور میدی ؟ _ شوهرتم _ چند روز دیگه میشی یه آدم بی ربط به من _ نمیذارم _ آره دیدم تا مادر جون گفت طلاق مخالفت نکردی ! _ موافقت هم نکردم ؛ میخوام راضی‌ش کنم خودش رو به من نزدیک‌تر کرد و گفت : _ تو مال منی نمیزارم ... صدای زنگِ‌تلفن‌ش هردومون رو ساکت کرد. جواب تلفنش رو داد : _ الو بله فرزاد ؟ _ نه چه اتفاقی افتاده ؟ نگاه نگرانش رو به من دوخت . با چشم ازش پرسیدم چی شده ؟ _ الآن میایم اونجا ، خداحافظ . دستم رو گرفت و گفت : _ بخواطر همین بهت نگفتم ! ترسیده گفتم : _ چیشده حامد؟ _ بیا بریم بهت میگم در راه هم سکوت کرد و در برابر اصرار های من فقط میگفت آروم باشم و بعد خودش شروع میکرد به ذکر گفتن .. به آزمایشگاهی که صبح رفته بودیم رسیدیم. مامان و بابا هم نگران بودن . چند نفر رو با لباس پزشکی دستگیر کرده بودند و به سمت ماشین پلیس می بردن ! به سمت مادر رفتم : _ چیشده ؟ ناراحت و غمگین گفت : _ سلام عزیزم ، فکر کنم اتفاقات خوبی نیو‌فتاده دخترم ! بغض به گلوم چنگ زد : _ چیشده مامان جون ؟ اونم بغض کرد و گفت : _ چقدر دوست داشتم این کلمه رو از دهن دخترم میشنیدم ، عزیزم ان شاءالله مادر و پدر واقعی‌ت رو پیدا کنی ! ما پدر و مادرت نیستیم ! بهت زده نگاهش کردم که صدای سروانی که به حامد توضیح میداد رو شنیدم : _ مثل اینکه این آقا رشوه گرفته تا جواب آزمایش رو تغییر بده ! حامد عصبی گفت : _ از کی ؟ _ میگه یه دختر و یه پسر جوان اومدن پیشش ... نگاهم رو به حامد دوختم ؛ اون‌هم متوجهم شد و نگاهم رو شکار کرد ! اگه اینها پدر و مادر من نیستن ، اعترافی که گرفتم چی میشه پس ؟ حامد نزدیکم شد و گفت : _ شرمنده‌ام راضیه ، فکر میکردم اونها پدر و مادرت نیستن ... _ نیستن حامد نیستن ! °•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر