🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_پنجاه_نهم
حرفهامون تموم نشده بود که شمارهای به حامد زنگ زد و حامد مشغول صحبت کردن شد .
لیلا و مهدی هم کمی از ما فاصله گرفتن و مشغولِ صحبت شدن .
دستی رویِ سرشونهام نشست ؛
دستِ یک دختر بود ، برگشتم و با
پگاه روبهرو شدم ،
الآن اصلا حوصله ی پگاه رو ندارم !
مخصوصا الان که به حامد دلبستم .
پوزخندش من رو هم مجبور کرد ، تا پوزخند غلیظتری بزنم که نگاهش سمتِچالِگونههام رفت .
بی مقدمه گفت :
_ بهت گفتم که طلاق میگیری حالا
هی نقشه بکش !
بهت زده بهش نگآه کردم که متوجه نشدم کی رفت . رفتنش رو با نگاهم دنبال کردم و به معین که با غیظ نگاهش رو به من دوخته بود ،
بر خوردم !
خواستم حامد رو صدا بزنم که هردو رفتن .
حامد هنوز با تلفن مشغول بود که بهش اشاره کردم تا زودتر به صحبتش خاتمه بده .
خیلی زود صحبتش رو تمام کرد و
به سمتم اومد ، گفتم :
_ حامد !
_ جانم ؟
چندثانیه بهش خیره شدم که معذبش کرد و سرش رو پایین انداخت ؛ نوچی زیر لب گفتم و ادامه دادم :
_ همه ی اینا زیر سر پگاه و معینِ
که از هم جدا بشیم ، حتی فکر میکنم این
داستآن پدرومادرمم زیر سر اوناست .
اخمکرد و پرسید :
_ تو از کجا ... ؟
_ همین الآن پگاه اومد و تهدیدش رو یادآوری کرد و بعد به سمتِ معین رفت .
اخمشغلیظ تر شد و به من نزدیکتر ،
گفت :
_ راضیه از کنارِ من جُم نمیخوری ، حتی یه لحظه ...
_ باشه ولی ، خب تو میری سرکار چیکار کنم؟
_ نمیرم سرکار یا فوقش تورو هم میبرم .
_ الان باید چیکار کنیم ؟
درمونده گفت :
_ الان باید بریم مامانِ من رو راضی کنیم اما قبلش باید بریم یه جایی !
_ کجا ؟
به ماشین اشاره کرد و گفت :
_ بشین بریم .
نیمساعت توی راه بودیم ، مسیر برایم آشنا بود .
حامد پارک کرد و به جایی خیره شد ،
نگاهش رو دنبال کردم و با تابلویِ گلزار شهدا
رو به رو شدم ؛ یعنی میخواد بره پیش پدرش ؟
آروم گفت :
_ پیاده شو .
پیاده شدیم و به سمتِ گلزار شهدا رفتیم .
قدمبهقدم که راه میرفتیم احساسِ امنیت
بیشتری میکردم ؛ حس میکردم کلی نگاه روی
ما زوم هست اما این نگاه ها از جنسِ محبتِ
نه از جنس قضاوت ، نه از جنسِ حسادت
و نه از جنس ... !
همش از جنسِ مثبت بود و
انرژی منفی نداشت ؛
با اینکه افرادِ کمی توی گلزار شهدا بودن و
خیلیهاشون اصلا حواسشون به ما نبود .
بلاخره به مقبرهای رسیدیم؛
عکسِ پسر جوان با لباسِ خاکیِ سپاهی ،
و نامش ، در شهدایِ مدافعِ حرم بیداد میکرد.
از نظر فامیل هم شباهتی به فامیلِ حامد نداشت .
رو به حامد گفتم :
_ پس نمیخواستی بری پیش پدرت ؟
لبخند تلخی زد و گفت :
_ پدرِ من مفقودالاثر هست !
_ یعنی شهید گمنامِ ؟
لبخندش پررنگ تر شد و به چهرهام زوم شد :
_ آره ؛ من وقتی خیلی بچه بودم رفت !
_ چقدر بچه بودی ؟
خندید و کفِ دستش رو نزدیک زمین کرد :
_ انقدر بودم تازه از اینم کوچیکتر .
۷ روزم بود ، پدرم من رو ندید و رفت ؛
منم ندیدمش !
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
_ زندگی تو شبیهِ منه . منم پدر داشتم ولی نداشتم !
برای اینکه از این بحث تلخ بیرون بیایم گفت :
_ این برادرِ شهید منِ .
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، راضی نیستیما