eitaa logo
یادگاری .‌.. !
440 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 حرف‌هامون تموم نشده بود که شماره‌ای به حامد زنگ زد و حامد مشغول صحبت کردن شد . لیلا و مهدی هم کمی از ما فاصله گرفتن و مشغولِ صحبت شدن . دستی رویِ سر‌شونه‌ام نشست ؛ دستِ یک دختر بود ، برگشتم و با پگاه رو‌به‌رو شدم ، الآن اصلا حوصله ی پگاه رو ندارم ! مخصوصا الان که به حامد دل‌بستم . پوزخندش من رو هم مجبور کرد ، تا پوزخند غلیظ‌تری بزنم که نگاهش سمتِ‌چالِ‌گونه‌هام رفت . بی مقدمه گفت : _ بهت گفتم که طلاق میگیری حالا هی نقشه بکش ! بهت زده بهش نگآه کردم که متوجه نشدم کی رفت . رفتنش رو با نگاهم دنبال کردم و به معین که با غیظ نگاهش رو به من دوخته بود ، بر خوردم ! خواستم حامد رو صدا بزنم که هردو رفتن . حامد هنوز با تلفن مشغول بود که بهش اشاره کردم تا زودتر به صحبتش خاتمه بده . خیلی زود صحبتش رو تمام کرد و به سمتم اومد ، گفتم : _ حامد ! _ جانم ؟ چندثانیه بهش خیره شدم که معذبش کرد و سرش رو پایین انداخت ؛ نوچی زیر لب گفتم و ادامه دادم : _ همه ی اینا زیر سر پگاه و معینِ که از هم جدا بشیم ، حتی فکر می‌کنم این داستآن پدرومادرمم زیر سر اوناست . اخم‌کرد و پرسید : _ تو از کجا ... ؟ _ همین الآن پگاه اومد و تهدیدش رو یادآوری کرد و بعد به سمتِ معین رفت . اخمش‌غلیظ تر شد و به من نزدیک‌تر ، گفت : _ راضیه از کنارِ من جُم نمیخوری ، حتی یه لحظه ... _ باشه ولی ، خب تو میری سرکار چیکار کنم؟ _ نمیرم سرکار یا فوقش تورو هم می‌برم . _ الان باید چیکار کنیم ؟ درمونده گفت : _ الان باید بریم مامانِ من رو راضی کنیم اما قبلش باید بریم یه جایی ! _ کجا ؟ به ماشین اشاره کرد و گفت : _ بشین بریم . نیم‌ساعت توی راه بودیم ، مسیر برایم آشنا بود . حامد پارک کرد و به جایی خیره شد ، نگاهش رو دنبال کردم و با تابلویِ گلزار شهدا رو به رو شدم ؛ یعنی میخواد بره پیش پدرش ؟ آروم گفت : _ پیاده شو . پیاده شدیم و به سمتِ گلزار شهدا رفتیم . قدم‌به‌قدم که راه میرفتیم احساسِ امنیت بیشتری میکردم ؛ حس میکردم کلی نگاه روی ما زوم هست اما این نگاه ها از جنسِ محبتِ نه از جنس قضاوت ، نه از جنسِ حسادت و نه از جنس ... ! همش از جنسِ مثبت بود و انرژی منفی نداشت ؛ با اینکه افرادِ کمی توی گلزار شهدا بودن و‌ خیلی‌هاشون اصلا حواسشون به ما نبود . بلاخره به مقبره‌ای رسیدیم؛ عکسِ پسر جوان با لباسِ خاکیِ سپاهی ، و نامش ، در شهدایِ مدافعِ حرم بیداد میکرد. از نظر فامیل هم شباهتی به فامیلِ حامد نداشت . رو به حامد گفتم : _ پس نمیخواستی بری پیش پدرت ؟ لبخند تلخی زد و گفت : _ پدرِ من مفقودالاثر هست ! _ یعنی شهید گمنامِ ؟ لبخندش پررنگ تر شد و به چهره‌ام زوم شد : _ آره ؛ من وقتی خیلی‌ بچه بودم رفت ! _ چقدر بچه بودی ؟ خندید و کفِ دستش رو نزدیک زمین کرد : _ انقدر بودم تازه از اینم کوچیکتر . ۷ روز‌‌م بود ، پدرم من رو ندید و رفت ؛ منم ندیدمش ! سرم رو پایین انداختم و گفتم : _ زندگی تو شبیهِ منه . منم پدر داشتم ولی نداشتم ! برای اینکه از این بحث تلخ بیرون بیایم گفت : _ این برادرِ شهید منِ . °•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، راضی نیستیما