🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_پنجاه_هفتم
چشمهاش رو ریز کرد و پرسید :
_ یعنی چی ؟
_ رفتم خونه ازش پرسیدم گفت که ما پدر و مادر واقعی تو نیستیم !
دستش رو محکم روی پیشانی اش زد و گفت: _لعنتی میدونستم سریع بدو بریم خونهشون .
به طرفِ خانموآقایی که دیگه پدر و مادرم نبودن ، برگشتم .
لبخند تلخی زدم و گفتم :
_ امیدوارم شما زودتر فرزندتون رو پیدا کنید .
بغضش تبدیل به اشک شد و گفت :
_ پیداش کردیم ، اون از خدا بیخبرها ،
سرش رو برام فرستادن !
بهت زده نگاهش کردم !
که با کشیده شدن دستم توسط حامد ، نگاه از نگاهِ خانم برداشتم و به دستهای قفل شدهمون دادم .
دوباره به خانم که با اشک و بغض به همسرش نگاه میکرد ، چشم دوختم و گفتم :
_ شما خیلی مادر خوبی هستید .
من ، من فهمیدم اگه حتی کسی از پوست و خون تو نباشه ، میتونه نزدیک ترین ارتباط رو
باهات داشته باشه ؛ شما با همون چند کلمه
حق مادری رو برام ادا کردید ، مادر . .
ایندفعه توی آغوشِ مادرِ بی فرزند ؛ رها شدم .
حامد کمی صبر کرد و وقتی فهمید گریههامون تموم شده کمک کرد تا به سمت ماشین برم.
با بغض دستی برایِ کسی تکون دادم که وابسته شده بودم به حس مادریش .
دستِحامد روی دستم قرار گرفت .
همین مقدمه ای شد تا سفرهیدلم رو
برای او ، باز کنم :
_ حامد من از کودکی بی مادر و پدر بزرگ شدم ، عشقم اشتباه بوده و زندگیم تباه . .
الآن درست ترین انتخابم تویی !
نگآهش بین دو چشمانم جا به جا شد و
دنده ی ماشین رو همراه با پدال گاز عوض کرد و گفت :
_ نمیزارم که از دستم بری نمیزارم ...
بین اون همه غم ، لبخندی به روی لبم اومد !
تنها کسیِ که در طول زندگیم از من حمایت
میکنه حامد ِ ؛ نمیدونم از کجا و چه شکلی این علاقه بوجود اومد اما این رو دوست دارم ...
در طول راه ، سکوت بود .
من به حرفهایی که قرار بود بشنوم فکر میکردم و حامد به حرفهایی که قرارِ بزنه ...
بلاخره رسیدیم به خونهی دردسر من !
در رو محکمتر از دفعه ی قبل کوبیدم و
عصبی تر فریاد میزدم .
باز هم مادر در رو باز کرد ، این دفعه دستم
به سمت یقهش رفتم و گفتم :
_ میگی با من چیکار کردین یا نه ؟
پوزخندی زد و خونسرد گفت :
_ تحملش رو داری ؟
°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @Film_nevis
کپی خیر