🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهلم
نماز که تموم شد ، هردو از مسجد خارج شدیم.
حامد جلوی در با آقای شریعتی درحال صحبت بود.
به پهلوی وحیده زدم و گفتم :
_ بفرما اینم داداشتون ...
وحیده نگاهم رو دنبال کرد و به حامد و شریعتی ، نگاهش قفل شد !
رنگِ چهرش پرید و رو به من گفت :
_ یه امروزُ بیخیالِ شوهرت شو!
دستم رو بی هوا گرفت و با سرعتِ زیادی از کنارشون رد شدیم.
ولی حامد تیز تر از این حرفها بود و من و وحیده رو صدا کرد.
ناچار به جمعشون اضافه شدیم.
سلام کردیم که حامد سنگین جوابمونُ داد.
حامد عصبانی گفت :
_ چرا با اون دخترا یکی به دو کردین؟
وحیده عصبانیتر از حامد گفت :
_ نهخیر یکی به دو نکردیم ، ما اصلا حرف نزدیم
بعد به کنایه ادامه داد :
_ اشتباه به عرضتون رسوندن.
حامد از عصبانیتِ وحیده جا خورد ؛
آقایِ شریعتی معذب شد و با اجازه ای گفت و رفت.
حامد گفت :
_ چیه وحیده چرا اینجوری میکنی ؟
_ عه خب داداش ، این پسره الکی یه حرفی میزنه توهم باور میکنی ؛ درسته دوستِ دیرینه هستین ولی این دلیل نمیشه که همه حرفهاشُ باور کنی.
_ اون چیزی درموردِ شما به من نگفته ، ما داشتیم برای محرم برنامه ریزی میکردیم.
وحیده کمی نرم شد و گفت :
_ پس کی گفته ؟
_ خانمهای مسجد دیدنتون .
وحیده سرشُ پایین انداخت و گفت :
_ نمیدونستم ، ببخشید .
نگاهی به من انداخت و گفت :
_ بریم بیرون کار داریم
بعد رو به خواهرش ادامه داد :
_ برو برایِ خواستگاری باهاش حرف بزن ، هرچی خودت میدونی بهش بگو . . فقط طول نکشه .
گونههایِ وحیده سرخ از خجالت شد .
دستشُ گرفتم و گفتم :
_ وحیده فقط یه چیزی نگی که پشیمون بشی!
سرش رو تکون داد و زیر نگاهِ سنگین حامد ، به طرفِ آقایِ شریعتی رفت.
آقای شریعتی تا چشمش به وحیده افتاد ، نگاهش رو دزدید و به زمین خیره شد.
وحیده حرفی زد که شریعتی اینبار نگاهش رو به حامد دوخت . حامد سَری تکون داد و این نشانهی
اجازهش بود.
کمی باهم صحبت کردن ، وَ برای اینکه هردو انسانهای مقیدی بودند ، مکالمشون بیشتر از پنج دقیقه نشد.
وحیده همونطور با گونههای سرخ به ما نزدیک شد و با صدایِ آرومی گفت :
_ بریم
به سمتِ خونه رفتیم.
در طول مسیر ، هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد.
خیلی دوست داشتم بدونم به شریعتی چی گفت.
حامد در رو باز کرد و گفت :
_ یه لحظه اینجا باشین تا بیام.
وقتی مطمئن شدم وارد خونه شده ، بی صبرانه گفتم :
_ چیشد وحیده؟
مکثی کرد و گفت :
_ گفتم من تا وارد دانشگاه نشم نمیتونم ،
به ازدوج فکر کنم . اگه میتونی تا اونموقع صبر کن...
_ خب اون چی گفت ؟
گونههاش از این سرختر نمیشد . ادامه داد:
_ گفت که ، شما تا آخرِ عمر هم بگید
من صبر میکنم ؛ تا دوباره بیام خواستگاری.
آخه من کسی مثلِ شما رو برایِ همسری انتخاب کردم !
دوباره بین حرفهاش مکث کرد و گفت :
_ البته اینجوری اصلاحش کرد : _ کسی
مثلِ شما رو نه ، خودِ شما رو !
حامد با کتابهایِ وحیده اومد و نذاشت حتی واکنشم رو نسبت به
حرفهایِ وحیده نشون بدم.
رو به وحیده گفت :
_ داداش حمید گفته که تو رو بیارم خونشون ، انگار ناهار درست کردن ، بچههاهم گذاشتن
پیشِ مامان ؛ منم میخوام برم بیرون کار دارم.
_ باشه بریم .
وحیده رو که رسوندیم حامد رو به من گفت:
_ چی گفت ؟
_ کی ؟
_ وحیده !
_ به آقای شریعتی گفته که ، باید تا آخر کنکور صبر کنه تا وارد دانشگاه بشه اونوقت به ازدواج فکر میکنه .
_ مجتبی چی گفته بهش؟
_ گفته که صبر میکنم !
حامد به فکر فرو رفت ، برای اینکه دردسری ایجاد نشه گفتم :
_ کجا میخوایم بریم ؟
از فکر بیرون اومد و با مهربونی و خوشحالی گفت:
_ مدارکت رو گرفتم بریم دانشگاه !
_ چهجوری بدون کنکور ؟
_ توکه کنکور دادی ، توی دانشگاه هم قبول شدی،
آشنا داشتم اونجا ، گفتن که بیارم شاید بشه یکاری کرد.
_ جدی میشه ؟
_ به خدا توکل کن
°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
هموطن راضی به کپی نیستم ؛)