eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 نماز که تموم شد ، هردو از مسجد خارج شدیم. حامد جلوی در با آقای شریعتی درحال صحبت بود. به پهلوی وحیده زدم و گفتم : _ بفرما اینم داداشتون ... وحیده نگاهم رو دنبال کرد و به حامد و شریعتی ، نگاهش قفل شد ! رنگِ چهرش پرید و رو به من گفت : _ یه امروزُ بی‌خیالِ شوهرت شو! دستم رو بی هوا گرفت و با سرعتِ زیادی از کنارشون رد شدیم‌. ولی حامد تیز تر از این حرف‌ها بود و من و وحیده رو صدا کرد‌. ناچار به جمعشون اضافه شدیم. سلام کردیم که حامد سنگین جوابمونُ داد. حامد عصبانی گفت : _ چرا با اون دخترا یکی به دو کردین؟ وحیده عصبانی‌تر از حامد گفت : _ نه‌خیر یکی به دو نکردیم ، ما اصلا حرف نزدیم بعد به کنایه ادامه داد : _ اشتباه به عرضتون رسوندن. حامد از عصبانیتِ وحیده جا خورد ؛ آقایِ شریعتی معذب شد و با اجازه ای گفت و رفت. حامد گفت : _ چیه وحیده چرا اینجوری میکنی ؟ _ عه خب داداش ، این پسره الکی یه حرفی میزنه توهم باور میکنی ؛ درسته دوستِ دیرینه‌ هستین ولی این دلیل نمیشه که همه حرف‌هاشُ باور کنی. _ اون چیزی درموردِ شما به من نگفته ، ما داشتیم برای محرم برنامه ریزی میکردیم. وحیده کمی نرم شد و گفت : _ پس کی گفته ؟ _ خانم‌های مسجد دیدنتون . وحیده سرشُ پایین انداخت و گفت : _ نمیدونستم ، ببخشید . نگاهی به من انداخت و گفت : _ بریم بیرون کار داریم بعد رو به خواهرش ادامه داد : _ برو برایِ خواستگاری باهاش حرف بزن ، هرچی خودت میدونی بهش بگو . . فقط طول نکشه . گونه‌هایِ وحیده سرخ از خجالت شد . دستشُ گرفتم و گفتم : _ وحیده فقط یه چیزی نگی که پشیمون بشی! سرش رو تکون داد و زیر نگاهِ سنگین حامد ، به طرفِ آقایِ شریعتی رفت. آقای شریعتی تا چشم‌ش به وحیده افتاد ، نگاهش رو دزدید و به زمین خیره شد. وحیده حرفی زد که شریعتی این‌بار نگاهش رو به حامد دوخت . حامد سَری تکون داد و این نشانه‌ی اجازه‌ش بود‌. کمی باهم صحبت کردن ، وَ برای اینکه هردو انسان‌های مقیدی بودند ، مکالمشون بیشتر از پنج دقیقه‌ نشد. وحیده همونطور با گونه‌های سرخ به ما نزدیک شد و با صدایِ آرومی گفت : _ بریم به سمتِ خونه رفتیم. در طول مسیر ، هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. خیلی دوست داشتم بدونم به شریعتی چی گفت. حامد در رو باز کرد و گفت : _ یه لحظه اینجا باشین تا بیام. وقتی مطمئن شدم وارد خونه شده ، بی صبرانه گفتم : _ چیشد وحیده؟ مکثی کرد و گفت : _ گفتم من تا وارد دانشگاه نشم نمیتونم ، به ازدوج فکر کنم . اگه میتونی تا اونموقع صبر کن... _ خب اون چی گفت ؟ گونه‌هاش از این سرخ‌تر نمیشد . ادامه داد: _ گفت که ، شما تا آخرِ عمر هم بگید من صبر میکنم ؛ تا دوباره بیام خواستگاری. آخه من کسی مثلِ شما رو برایِ همسری انتخاب کردم ! دوباره بین حرفهاش مکث کرد و گفت : _ البته اینجوری اصلاحش کرد : _ کسی مثلِ شما رو نه ، خودِ شما رو ! حامد با کتابهایِ وحیده اومد و نذاشت حتی واکنش‌م رو نسبت به حرفهایِ وحیده نشون بدم. رو به وحیده گفت : _ داداش حمید گفته که تو رو بیارم خونشون ، انگار ناهار درست کردن ، بچه‌هاهم گذاشتن پیشِ مامان ؛ منم میخوام برم بیرون کار دارم. _ باشه بریم . وحیده رو که رسوندیم حامد رو به من گفت: _ چی گفت ؟ _ کی ؟ _ وحیده ! _ به آقای شریعتی گفته که ، باید تا آخر کنکور صبر کنه تا وارد دانشگاه بشه اون‌وقت به ازدواج فکر میکنه . _ مجتبی چی گفته بهش؟ _ گفته که صبر میکنم ! حامد به فکر فرو رفت ، برای اینکه دردسری ایجاد نشه گفتم : _ کجا میخوایم بریم ؟ از فکر بیرون اومد و با مهربونی و خوشحالی گفت: _ مدارکت رو گرفتم بریم دانشگاه ! _ چه‌جوری بدون کنکور ؟ _ توکه کنکور دادی ، توی دانشگاه هم قبول شدی، آشنا داشتم اونجا ، گفتن که بیارم شاید بشه یکاری کرد. _ جدی میشه ؟ _ به خدا توکل کن °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis هموطن راضی به کپی نیستم ؛)