🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهل_سوم
از کنارشون که رد شدیم حامد گفت :
_ این تهدیدت کرده ؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_ مهم نیست !
_ یعنی چی مهم نیست ؟
_ هیچی بابا دختره هنوز نمیتونه دماغشُ بکشه بالا بعد منُ تهدید میکنه .
_ چی گفت بهت ...
خواستم جوابشُ بدم که جلویِ در ، راحله رو دیدم.
هم جا خوردم که بی خبر اومده هم خوشحال شدم که اومده !
نگاهش سمتِ دستهامون رفت ، خیلی نامحسوس قفلِ دستمُ از دستهای حامد جدا کردم و به طرفِ راحله رفتم .
با لبخند به سمتم اومد :
_ سلام عزیزم .
نگاهی به وضعِ بهم ریختهش انداختم که گفت:
_ نگران نباش بخواطر بچهس .
لبخندی روی لبهام نشست ؛ به پشتِ سرش نگاه کردم .
_ همسرت نیومد ؟
_ نه کار داشت . . من میخوام یه چیزی بهت بگم، فقط آقا حامد نباید بفهمه
صدای حامد از پشتم اومد که سلام میکرد.
راحله جواب سلامشُ داد که حامد تعارف کرد بیایم داخل ؛ هردو وارد شدیم .
رو به حامد نمایشی گفتم :
_ عزیزم ! ما میریم اتاق ، راحله اونجا راحت تره .
حامد باشهای گفت و رفت داخل اتاقِکارش !
در رو بستم و رو به راحله نگران گفتم :
_ چی شده راحله جون به لبم کردی ؟
راحله آهسته لب زد :
_ رفتار مشکوکی از آقا حامد ندیدی ؟
_ مثلا چی ؟
_ اینکه دیر از سرکار بیاد خونه و...
حرفشُ قطع کردم و گفتم :
_ راحله جان کارِ حامد همینه ، دوتا حرفه ای که اصلا به هم ربطی ندارن شرکت کرده و توی بیمارستان و اداره پلیس درحالِ کارِ ، اگه زود بیاد من تعجب میکنم !
_ اصلا بحث این نیست .
_ خب چیه ؟
_ آقا حامد میدونه که من برای این خانواده نیستم؟
کمی فکر کردم و یاد تولد افتادم.
_ آره من بهش گفتم .
_ یه روز همسرم میره اداره آقاحامد ، بعد پشتِ در اتاقشون منتظر میمونه برایِ ماشین که...
_ ماشین مگه چی شده؟
_ هیچی ، یکی دزدیده
متعجب گفتم :
_ بعد تو میگی هیچی ؟
_ الان توی این وضعیت این مهم نیست ، موضوعی که قراره بهت بگم گوش کن .
سکوت کردم که ادامه داد :
_ اومد بهم گفت که آقاحامد پشت در یه چیزایی گفته شاخ درآوردم ، میگفت که راحله که از خانواده ی راضیه نیست ، پس حتما راضیه رو هم نیست ...
بعد قرار شده پدر و مادرتُ بیاره آگاهی !
عصبانی گفتم :
_ چه غلطا !
بلند شدم که برم ، ولی راحله مانعم شد :
_ معلوم هست داری چیکار میکنی دختر ؟
_ میخوام برم بزنم تو دهنش بهش بگم تو با خانواده ی ما چیکار داری ؟
دستش رو جلوی دهنم گذاشت :
_ هیس ، آرومتر میشنوه ... یکم منطقی باش !
آروم شدم و به راحله نگاه کردم.
راحله نفسی کشید و گفت :
_ ببین ، بنظرم بزار کار خودشُ کنه ؛ منم نگفتم اونا پدر و مادرت نیستن ، هستن . ولی بزار
از راه قانونیش ثابت بشه !
با فکری که به سرم زد دیگه در برابر راحله چیزی نداشتم که بگم .
باید ببینم دقیقا چی میشه !
قبل از اینکه حامد بفهمه من باید بفهمم که اونا ، پدر و مادرمن یا نه !
از راحله تشکر کردم که ناراحت از حالم بلند شد.
گفت :
_ ببین رویا ، بنظرم اینجوری درست تره
من میخواستم به عنوان یه خواهر بهت اطلاع بدم.
لبخندی بهش زدم که مهربون گفت :
_ قربون تو برم که انقدر قشنگی
صورتمُ بوسید و خداحافظی کرد.
گفتم :
_ کجا میری راحله میموندی !
_ کار دارم رویا جان ، ان شاءالله میام
_ دفعه ی بعد همتون باهم بیاید ...
_ هممون ؟
به شکمش اشاره کردم و گفتم :
_ با بچه هم تشریف بیارید شادمون میکنین
چشمکی زد و گفت :
_ ان شاءالله قسمت خودت .
حامد از اتاق بیرون اومد و گفت :
_ کجا راحله خانم ؟
_ ببخشید نشد در خدمت شما باشیم ، من قراره برم خونه یکم کار دارم . یه وقت دیگه میام.
حامد گفت :
_ پس بزارید من برسونمتون .
_ نه نه دوستم اومده دنبالم ! مزاحمتون نمیشم.
بلاخره بعد از کلی تعارف راحله رفت .
تا جلوی در بدرقهش کردیم و تا وقتی که از کوچه خارج نشده بود نگاهمون ثابت روی ماشین بود .
بعد از اینکه خیالمون از رفتنش راحت شد وارد حیاط شدیم . حامد در رو بست و همونطور دستش رو به در تکیه داد که مانع راهم شد .
گفت : _ چی گفت ؟
خونسرد گفتم:
_ هیچی حرفهای خواهرانه بود !
خواستم از اونطرف برم که با اون یکی دستش ، راهِ فراری برام نذاشت .
مشکوک ادامه داد :
_ من باور کنم یعنی ؟
چندثانیه به چشمهاش که شک موج میزد خیره موندم و بعد با عصبانیت ساختگی گفتم :
_ دوست داری درمورد دخترا چی بدونی ؟
بهت بگم !؟
از خجالت سرش رو پایین انداخت و راهم رو باز کرد.
از کنارش رد شدم.
آقا حامد باید در آینده بیشتر از اینا خجالت بکشی ... با تهمت هایی که بیجا میزنی !
•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی حرآم ..