🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_چهل_شش
از ماشین پیاده شدم که راحله گفت :
_ وایستا دختر مگه دیوونه شدی؟
حرصی گفتم :
_ میخوام ببینم حامد توی این خونه چیکار میکنه که انقدر پیگیری میکنی واسم ؟
راحله دستمُ گرفت و مهربون گفت :
_ عزیزم واقعا نمیخواستم بهت بر بخوره !
خواستم جوابی به راحله بدم که صدای حامد از پنجرهای که رو به خیابون باز بود اومد :
_ سعید میفهمی چی میگی ؟
_ حامد من که نمیگم زنت دزدیده نشده که ، من میگم تو این ماجرا فکر کن قشنگ !
_ سعید ، اومدیم اینجا میبینیم پدرومادر دختره نیستن بعد تو میگی . . لا اله الا الله
ادامه داد :
_ سعید ، فکر میکنی چرا پدر و مادر راضیه نیستن؟
_ حامد جان عزیزم ، تو الآن باید به فکر
خودت و راضیه باشین ؛ کمِ کم چند وقت دیگه شما پدر و مادر میشین .
بعد صدای خنده ی سعید بالا رفت .
هیچ صدایی از حامد نشنیدم ! جز اینکه
با تن صدای آرومی گفت :
_ ببند سعید .
صدای خنده ی سعید بالاتر رفت !
سعید با همون لحنِ خندهش ادامه داد :
_ الان راضیه دیگه به پدرومادر نیاز نداره ، چون تو رو داره !
_ اگه راضیه بفهمه پدر و مادرش چیکاره بودن چی؟ ... اونوقت از دست من عصبانی نمیشه ؟
_ نه باور کن نمیشه .
دیگه اوناهم رفتن ؛ من حدس میزنم از ایران رفته باشن . آخه وسایلشونو نگاه کن تو ...
هیچی نذاشتن اینجا !
خب شد حکمِ بازرسی گرفتیم.
البته به لطفِ عاشقپیشگی تو .
_ من میرم دیگه خیلی کلافهم کردی .
ترسیده به طرفِ ماشین قدم برداشتم:
_ الآن میاد ، روشن کن بریم .
مسیرِ تا خونه با استرس زیاد رفتیم .
وقتی به خونه رسیدیم ، وحیده ترسیده نگاهم کرد و گفت :
_ وای دختر بلاخره اومدی ؟ چقدر ترسیدم حامد الان پشتِ در باشه و من نتونم کاری واست کنم .
سمتِ اتاق رفتم و سریع لباسهامُ عوض کردم.
به طرفِ وحیده رفتم و گفتم :
_ قربونت بشم ، ممنونم که هستی !
فقط از این ماجرا حامد چیزی نفهمه ها ...
خواهرمه خیلی حساسه ، موضوعاتشُ فقط به من میگه !
صدای زنگ خونه بلند شد، از استرس زیاد ناخودآگاه سریع به طرفِ در رفتم و در رو باز کردم ، با چهره ی پر اخمِ حامد که با دیدنم ، باز شد و جایش رو به لبخند داد رو به رو شدم .
حامد سلآمِ آرومی کرد و گفت :
_ چه زود در رو باز کردی !
وحیده زودتر از من گفت :
_ آخه چشم انتظارت بود داداش .
به وحیده چشم غرهای رفتم که برای مسخره کردنم ادامه داد :
_ یعنی چشم انتظارت بودیم
بعد چشمکی حواله ی من کرد .
حامد با خنده گفت :
_ وحیده خانم برو پایین داداش حمید منتظرته
وحیده همونطور که چادرش رو میپوشید گفت :
_ خوب خانوادگی منُ پاس میدین خونه هاتون ها ، آدم فکر میکنه بی خانمانِ
بعد از کلی خداحافظی بین ما سه نفر ، بلاخره وحیده رفت .
بلافاصله بعد از بسته شدن در حامد گفت :
_ خوبی ؟
لبخندی زدم و گفتم :
_ خوبم !
سرش رو پایین انداخت و نزدیکتر شد:
_ من معذرت میخوام راضیه . . نباید باهات تندی میکردم ؛ راست میگی یه سری از حرفهای خواهرانه هست که نباید دخالت کنم !
شرمنده از شرمندگیش گفتم :
_ نه تقصیرِ تو نیست ، من یه جوری رفتار کردم بهم شک کنی ، معذرت میخوام .
عذابِ وجدان کارهایی که میکنم رهام نمیکنه ، اما بهتره که تا رسیدن به حقیقت ، به این کار ادامه بدم.
به چشمهام خیره شد و گفت :
_ ممنونم !
زیرِ نگاهش تاب نیاوردم ، از یه طرف عذاب وجدان از یه طرف معذب بودنم .
به بهانهی اینکه میخوام چایی بریزم به آشپزخونه رفتم ، اونم انگار فهمید خجالت میکشم چیزی نگفت و روی مبل نشست .
تلوزیون رو روشن کرد که صدایِ آیتالله خامنهای
توی فضای خونه پیچید .
ناخواسته درِ قوری رو محکم ، روی سینی انداختم و به طرفی رفتم که به تلوزیون دید داشته باشم .
بدون توجه به نگاه متعجب حامد ، به سخنرانی آقا گوش دادم .
_ راضیه خانم ، میخواستی چایی نیاری ؛ چرا اینجوری میکنی خب ترسیدم !
_ آخه میخوام بشنوم .
مشتاق بودنم رو که دید چیزی نگفت و خودش هم مشغول گوش دادن شد .
°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپینباشه