eitaa logo
یادگاری .‌.. !
481 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از ماشین پیاده شدم که راحله گفت : _ وایستا دختر مگه دیوونه شدی؟ حرصی گفتم : _ میخوام ببینم حامد توی این خونه چیکار میکنه که انقدر پیگیری میکنی واسم ؟ راحله دستمُ گرفت و مهربون گفت : _ عزیزم واقعا نمیخواستم بهت بر بخوره ! خواستم جوابی به راحله بدم که صدای حامد از پنجره‌ای که رو به خیابون باز بود اومد : _ سعید میفهمی چی میگی ؟ _ حامد من که نمیگم زنت دزدیده نشده که ، من میگم تو این ماجرا فکر کن قشنگ ! _ سعید ، اومدیم اینجا میبینیم پدرومادر دختره نیستن بعد تو میگی . . لا اله الا الله ادامه داد : _ سعید ، فکر میکنی چرا پدر و مادر راضیه نیستن؟ _ حامد جان عزیزم ، تو الآن باید به فکر خودت و راضیه باشین ؛ کمِ کم چند وقت دیگه شما پدر و مادر میشین . بعد صدای خنده ی سعید بالا رفت . هیچ صدایی از حامد نشنیدم ! جز اینکه با تن صدای آرومی گفت : _ ببند سعید . صدای خنده ی سعید بالاتر رفت ! سعید با همون لحنِ خنده‌ش ادامه داد : _ الان راضیه دیگه به پدرومادر نیاز نداره ، چون تو رو داره ! _ اگه راضیه بفهمه پدر و مادرش چیکاره بودن چی؟ ... اونوقت از دست من عصبانی نمیشه ؟ _ نه باور کن نمیشه . دیگه اوناهم رفتن ؛ من حدس میزنم از ایران رفته باشن .‌ آخه وسایلشونو نگاه کن تو ... هیچی نذاشتن اینجا ! خب شد حکمِ‌ بازرسی گرفتیم‌. البته به لطفِ عاشق‌پیشگی تو . _ من میرم دیگه خیلی کلافه‌م کردی . ترسیده به طرفِ ماشین قدم برداشتم: _ الآن میاد ، روشن کن بریم . مسیرِ تا خونه با استرس زیاد رفتیم . وقتی به خونه رسیدیم ، وحیده ترسیده نگاهم کرد و گفت : _ وای دختر بلاخره اومدی ؟ چقدر ترسیدم حامد الان پشتِ در باشه و من نتونم کاری واست کنم . سمتِ اتاق رفتم و سریع لباس‌هامُ عوض کردم. به طرفِ وحیده رفتم و گفتم : _ قربونت بشم ، ممنونم که هستی ! فقط از این ماجرا حامد چیزی نفهمه ها ... خواهرمه خیلی حساسه ، موضوعاتشُ فقط به من میگه ! صدای زنگ خونه بلند شد، از استرس زیاد ناخودآگاه سریع به طرفِ در رفتم و در رو باز کردم ، با چهره ی پر اخمِ حامد که با دیدنم ، باز شد و جایش رو به لبخند داد رو به رو شدم . حامد سلآمِ آرومی کرد و گفت : _ چه زود در رو باز کردی ! وحیده زودتر از من گفت : _ آخه چشم انتظارت بود داداش . به وحیده چشم غره‌ای رفتم که برای مسخره کردنم ادامه داد : _ یعنی چشم انتظارت بودیم بعد چشمکی حواله ی من کرد . حامد با خنده گفت : _ وحیده خانم برو پایین داداش حمید منتظرته وحیده همونطور که چادرش رو میپوشید گفت : _ خوب خانوادگی منُ پاس میدین خونه هاتون ها ، آدم فکر میکنه بی خانمانِ بعد از کلی خداحافظی بین ما سه نفر ، بلاخره وحیده رفت . بلافاصله بعد از بسته شدن در حامد گفت : _ خوبی ؟ لبخندی زدم و گفتم : _ خوبم ! سرش رو پایین انداخت و نزدیک‌تر شد: _ من معذرت میخوام راضیه . . نباید باهات تندی میکردم ؛ راست میگی یه سری از حرفهای خواهرانه هست که نباید دخالت کنم ! شرمنده از شرمندگی‌ش گفتم : _ نه تقصیرِ تو نیست ، من یه جوری رفتار کردم بهم شک کنی ، معذرت میخوام . عذابِ وجدان کارهایی که میکنم رهام نمیکنه ، اما بهتره که تا رسیدن به حقیقت ، به این کار ادامه بدم‌. به چشم‌هام خیره شد و گفت : _ ممنونم ! زیرِ نگاهش تاب نیاوردم ، از یه طرف عذاب وجدان از یه طرف معذب بودنم . به بهانه‌ی اینکه میخوام چایی بریزم به آشپزخونه رفتم ، اونم انگار فهمید خجالت میکشم چیزی نگفت و روی مبل نشست . تلوزیون رو روشن کرد که صدایِ آیت‌الله خامنه‌ای توی فضای خونه پیچید . ناخواسته درِ قوری رو محکم ، روی سینی انداختم و به طرفی رفتم که به تلوزیون دید داشته باشم . بدون توجه به نگاه متعجب حامد ، به سخنرانی آقا گوش دادم . _ راضیه خانم ، میخواستی چایی نیاری ؛ چرا اینجوری میکنی خب ترسیدم ! _ آخه میخوام بشنوم . مشتاق بودنم رو که دید چیزی نگفت و خودش هم مشغول گوش دادن شد . °•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی‌نباشه