🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_چهل_نهم
بعد از نماز کفش هامون رو پوشیدیم و منتظر حامد شدیم . آقا مجتبی از دور برامون دستی تکون داد و به طرفمون اومد . سربهزیر گفت:
_ سلام ؛ آقا حامد گفتن که بهتون بگم خونه منتظرتون هستن و وحیده خانم با آقا حمید برن.
بعد از رسوندن پیغامش بااجازهای گفت و رفت.
جلوی در مسجد به گفته ی مجتبی ، منتظر حمید بودیم ، که با صدای بوقش متوجه شدیم.
وحیده زیاد عصبانی نبود و فقط کمی توی فکر بود.
از وحیده خداحافظی کردم و تنها ، تا سرِکوچه ی خونهمون رفتم. دستی رویِ چشمهام قرار گرفت و
از زبری دستش ، متوجه شدم دستهایِ مرد هست !
برگشتم و با حامد رو به رو شدم.
خندان نگاهم میکرد ، لبخندی به لبخندش زدم و گفتم :
_ چیزی شده؟
_ نه مگه حتما باید چیزی بشه؟
_ خوشحالیت رو نمیتونی قایم کنی ، حامد !
بی اهمیت گفت :
_ نه بابا ؛ یکی از کارهای ادارهم جفتوجور شده برای همون خوشحالم
معلومه که نمیخواد بهم بگه !
من هم کِش ندادم ؛ به زودی قرارِ معلوم بشه ادعایِ حامد اشتباهِ . رو بهش گفتم :
_ خیلیخب . قرارِ امروز جایی بریم ؟
_ بله مگه یادت رفته ؟
کمی فکر کردم و گفتم:
_ والا چیزی یادم نیست!
مدارکِ توی دستش رو بالا آورد و مقابلِ
صورتم گرفت :
_ قرارِ بریم دانشگاه
نگاهم رو به مدارک دوختم .
یادم اومد آنروزی که رفتیم ، گفتن مدارکی رو با خودمون بیاریم !
_ حامد چرا انقدر یادت میمونه ، من فکر کنم آلزایمر دارم !
حامد خندید و گفت :
_ خدانکنه ؛ به این زودی حاجخانم شدی؟
از حرفش خندم گرفت:
_ مگه الآن حاجخانم نیستم ؟
اخم کرد و گفت :
_ کی به شما گفته حاجخانم ؟
_ خودت یهبار بهم گفتی ..
_ من یادم نمیاد راضیه؟
همقدم شدیم تا راهِ باقی مانده تا ماشین رو طی کنیم . گفتم :
_ یه بار گفتی یه چایی برام بیار حاج خانم!
کمی فکر کرد و گفت :
_ آهان اونروز ، از دهنم پرید ببخشید
_ مگه حاج خانم بدِ؟
_ نه ولی از نظر من، برای یک دخترِجوان فقط یهنفر حق داره بهش بگه حاج خانم .
در رو برایم باز کرد تا بشینم.
منتظر موندم تا خودش هم بشینه ، بعد پرسیدم:
_ کی حق داره ؟
نگاهش کمی رویم ثابت موند که سرم رو پایین انداختم . گفت :
_ بعدا بهت میگم .
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم به سمتِ
دانشگاه .
وقتی رسیدیم یه راست به سمتِ دفتردانشگاه رفتیم ؛ مدارک رو که تحویلِ مدیر دادیم ، صبر کردیم تا نتیجهرو بهمون بگه.
مدیر نگاهی به هردومون انداخت و گفت :
_ مگه نگفته بودین عروسی کردین ؟
حامد گفت :
_ بله حاجآقا چطور ؟
شناسنامه رو بالا آورد و گفت :
_ پس چرا مُهر ازدواج نخورده ؟
حامد نگاهش کمی رنگِ نگرانی گرفت ولی خودش رو نباخت ؛ دستش رو پشتِ کمرم گذاشت و گفت:
_ عزیزم میشه بیرون منتظر باشی ؟
به حرفِ حامد گوش کردم و بیرون منتظر بودم تا بیاد. بعد از نیم ساعت دستی روی چشمهام قرار گرفت .
با خنده گفتم :
_ حامد این چه عادت بدیِ که تو داری؟
سر چرخوندم و لبخند از روی لبهام محو شد و جای خودش رو به ترس و وحشت داد.
کابوسِشبهای تاریکم برآورده شده بود !
معین ...
°•°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی لالا