eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 بعد از نماز کفش هامون رو پوشیدیم و منتظر حامد شدیم . آقا مجتبی از دور برامون دستی تکون داد و به طرفمون اومد . سربه‌زیر گفت: _ سلام ؛ آقا حامد گفتن که بهتون بگم خونه منتظرتون هستن و وحیده خانم با آقا حمید برن. بعد از رسوندن پیغامش بااجازه‌ای گفت و رفت. جلوی در مسجد به گفته ی مجتبی ، منتظر حمید بودیم ، که با صدای بوقش متوجه شدیم. وحیده زیاد عصبانی نبود و فقط کمی توی فکر بود. از وحیده خداحافظی کردم و تنها ، تا سرِ‌کوچه ی خونه‌مون رفتم. دستی رویِ چشمهام قرار گرفت و از زبری دستش ، متوجه شدم دستهایِ مرد هست ! برگشتم و با حامد رو به رو شدم. خندان نگاهم میکرد ، لبخندی به لبخندش زدم و گفتم : _ چیزی شده؟ _ نه مگه حتما باید چیزی بشه؟ _ خوشحالی‌ت رو نمیتونی قایم کنی ، حامد ! بی اهمیت گفت : _ نه بابا ؛ یکی از کارهای اداره‌م جفت‌و‌جور شده برای همون خوشحالم‌ معلومه که نمیخواد بهم بگه ! من هم کِش ندادم ؛ به زودی قرارِ معلوم بشه ادعایِ حامد اشتباهِ . رو بهش گفتم : _ خیلی‌خب . قرارِ امروز جایی بریم ؟ _ بله مگه یادت رفته ؟ کمی فکر کردم و گفتم: _ والا چیزی یادم نیست! مدارکِ توی دستش رو بالا آورد و مقابلِ صورتم گرفت : _ قرارِ بریم دانشگاه نگاهم رو به مدارک دوختم . یادم اومد آن‌روزی که رفتیم ، گفتن مدارکی رو با خودمون بیاریم ! _ حامد چرا انقدر یادت میمونه ، من فکر کنم آلزایمر دارم ! حامد خندید و گفت : _ خدانکنه ؛ به این زودی حاج‌خانم شدی؟ از حرفش خندم گرفت: _ مگه الآن حاج‌خانم نیستم ؟ اخم کرد و گفت : _ کی به شما گفته حاج‌خانم ؟ _ خودت یه‌بار بهم گفتی .. _ من یادم نمیاد راضیه؟ همقدم شدیم تا راهِ باقی مانده تا ماشین رو طی کنیم . گفتم : _ یه بار گفتی یه چایی برام بیار حاج خانم! کمی فکر کرد و گفت : _ آهان اون‌روز ، از دهنم پرید ببخشید _ مگه حاج خانم بدِ؟ _ نه ولی از نظر من، برای یک دخترِ‌جوان فقط یه‌نفر حق داره بهش بگه حاج خانم . در رو برایم باز کرد تا بشینم‌. منتظر موندم تا خودش هم بشینه ، بعد پرسیدم: _ کی حق داره ؟ نگاهش کمی رویم ثابت موند که سرم رو پایین انداختم . گفت : _ بعدا بهت میگم . ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم به سمتِ دانشگاه . وقتی رسیدیم یه راست به سمتِ دفتردانشگاه رفتیم ؛ مدارک رو که تحویلِ مدیر دادیم ، صبر کردیم تا نتیجه‌رو بهمون بگه. مدیر نگاهی به هردومون انداخت و گفت : _ مگه نگفته بودین عروسی کردین ؟ حامد گفت : _ بله حاج‌آقا چطور ؟ شناسنامه رو بالا آورد و گفت : _ پس چرا مُهر ازدواج نخورده ؟ حامد نگاهش کمی رنگِ نگرانی گرفت ولی خودش رو نباخت ؛ دستش رو پشتِ کمرم گذاشت و گفت: _ عزیزم میشه بیرون منتظر باشی ؟ به حرفِ حامد گوش کردم و بیرون منتظر بودم تا بیاد. بعد از نیم ساعت دستی روی چشمهام قرار گرفت . با خنده گفتم : _ حامد این چه عادت بدیِ که تو داری؟ سر چرخوندم و لبخند از روی لبهام محو شد و جای خودش رو به ترس و وحشت داد‌. کابوسِ‌شب‌های تاریکم برآورده شده بود ! معین ... °•°•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی لالا