eitaa logo
یادگاری .‌.. !
440 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 با صدای تلفن حامد از خواب پریدم. حامد برای اینکه من بیدار نشم سریع جواب داد و تن صداش رو پایین اورد: _ الو فرزاد... چه وقت زنگ زدنه؟ کمی سکوت کرد و بعد با هیجان گفت: _ آدرس فرزاد آدرس! صدای در اتاقم که اومد سریع چشم هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم. حامد انگار چیزی یادداشت میکرد همزمان گفت: _ نه فرزاد به سعید چیزی نگو. از اون چیزی گرم نمیشه بعد خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. چشم هام رو باز کردم و به روی میز خیره شدم. آدرس رو با خودش برده! باید زودتر از خودش به آدرس برسم. از روی تخت بلند شدم و به طرف اتاق حامد رفتم. در زدم که با تعجبی که با صداش آمیخته شده بود گفت: _ بیا تو! وارد اتاق شدم و خوب به اطراف نگاه کردم. کاغذ رو توی جیبش دیدم و خوشحال به سمتش رفتم. _ حامد میخوای برای امروز توی اداره چی بپوشی؟ _ بیدار شدی تا اینو بگی؟ _ در رو که بستی بیدار شدم! سرش رو با شرمندگی پایین انداخت. گفت _ معذرت میخوام! از اینکه با دروغ هایی که میگم شرمنده میشه عذاب وجدان میگیرم. لبخندی زدم و گفتم: _ اشکالی نداره لبخندی زد و گفت: _ تو برام انتخاب کن ! به طرف کمدش رفتم و کنار حامد ایستادم. تا حدودی به کاغذ توی جیبش نزدیک شده بودم. از اینکه انقدر بهش نزدیک شدم احساس بدی دارم. به صورتش نگاه کردم که با تعجب به من و فاصله ای که دیگه وجود نداشت نگاه میکرد. چندثانیه به هم خیره شدیم که حامد با تک سرفه ای از کنار من کمی فاصله گرفت و گفت: _ انتخاب کردی؟ این چه کاری بود تو کردی آخه؟ از خجالت هم خودم رو سرزنش میکردم هم به خودم لعنت فرستادم که حواسم پرت نگاهش شد و نتونستم کاغذ رو در بیارم! لباس چارخونه ای رو سمتش گرفتم و سعی کردم به چشم هاش نگاه نکنم. لباس رو از دستم گرفت و با کمترین صدای ممکن گفت: _ دستت دردنکنه! چند دقیقه سربه زیر توی اتاق مونده بودم که حامد گفت: _ این جا راحتی؟ _ چی؟ _ یعنی من اینجا لباسم رو عوض کنم؟ خدایا چرا انقدر سوتی میدم؟ چشمهام رو با درد بستم و گفتم: _ نه ببخشید . الان میرم. موندن توی اون اتاق رو که گرمای خجالت رو بهم هدیه داد جایز ندونستم و میشه گفت فرار کردم. در رو که بستم نفس راحتی کشیدم. صدای تلفن حامد من رو متوجه ی خودش کرد. خودم رو کمی به در نزدیک تر کردم تا متوجه بشم چی میگه. _ الو فرزاد ساعت یازده جلو در خونه ی ما باش در باز شد و چون به در تکیه داده بودم به بغل حامد پرتاب شدم! حامد بهت زده و گوشی به دست به من خیره موند و بعد از چندثانیه خودش رو از من جدا کرد. قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: _ ببخشید میخواستم بهت بگم من امروز میخوام برم مسجد! لبخند ریزی گوشه ی لبش نشست و گفت: _ راضیه سر صبح هنوز اذانم نگفتن این همه تنش برای من ایجاد کردی! صدای اذان بلند شد که حامد رو به پنجره نگاهی انداخت و گفت : _ بله اینم اذان ! بسم اللهی گفت و رفت تا وضو بگیره ، من هم ناخواسته یا شاید هم خواسته همراهش شدم. باهم نماز خوندیم و صبحانه هم در سکوت خوردیم . حامد گفت : _ راضیه امروز وحیده میاد اینجا _ باشه . ساعت چند؟ _ساعتِ یازده. باهم برین مسجد . _ چشم‌ ! ابروهاش بالا رفت و آروم خندید. پرسیدم: _چیشد؟ نگاهی به چشمهام انداخت و همونطور که بلند میشد گفت : _ قلب من تحمل این همه شوک رو نداره ها ! خجالت زده به لیوان چاییم نگاه انداختم. به اتاق رفت و کیفش رو برداشت و کمی با لب‌تاپش کار کرد. زنگ در خونه بلند شد و در رو باز کردم و با وحیده رو به رو شدم ، بلافاصله دستش رو گرفتم و به سمت اتاقم بردم . بعد از ساعتها توضیح برای وحیده که چرا قراره حامد رو تعقیب کنم ، وحیده راضی شد تا همراهم بشه ! دقایق به کندی میگذشت . بلاخره ساعت یازده شد و طبق قرارِ حامد و فرزاد ، حامد خداحافظی کرد و رفت. من و وحیده هم کمتر از یک دقیقه آماده شدیم و از خونه بیرون رفتیم . °•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر !