eitaa logo
یادگاری .‌.. !
440 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 رو به وحیده گفتم : _ بلند شو برو درس‌ت رو بخون ، از موقعی که اومدی اینجا یه کلمه هم از لایِ کتابت چیزی نخوندی ! دستهامُ گرفت و گرم فشار داد : _ برای درس خواندن من هیچوقت دیر نیست ، چون الآن بارِ سومه که دارم کل این کتابُ مرور میکنم . با تعجب گفتم : _ وحیده خسته نمیشی ؟ با لبخند گفت : _ نه . . چرا خسته بشم ؟ _ آخه من حوصله‌م سر میره یه مطلبی رو دوبار بخونم چه برسه به اینکه ، هی روی دورِ تکرار باشه ! _ نه خسته نمیشم ، چون هدفم مشخصِ غمگین به هدفِ زندگی خودم فکر کردم ! مسلماً هیچ هدفی نداشتم و الآن هم ندارم . وحیده گفت : _ خب الحمدالله توهم که هدف‌ت رو پیدا کردی. سوالی نگاهش کردم که با خنده گفت : _ مثل اینکه خوبی ها رو زود یادت میره ، مثل اینکه قراره بری دانشگاه نه ؟ لبخند زدم و گفتم : _ آره ، حامد جور کرد . با بازوش ، به پهلوم ضربه زد و گفت : _ نگفتم این آقا حامد دلبخاته شده ؟ میگی نه! لبخندم پررنگ تر شد . همینطور که صحبت میکردیم صدای در خونه ، بلند شد . به هوای اینکه حامد باشه بلند شدم تا در رو باز کنم . وحیده با صدای بلند خندید و گفت : _ اینم از علاقه ی زن و شوهری که یقه‌ی مارو گرفته . از شوخی‌ش فقط لبخندی روی صورتم ظاهر کردم و ترجیح دادم حرفی نزنم . در رو باز کردم و با راحله چشم‌تو‌چشم شدم. از اینکه راحله اومده بود کمی توی ذوقم خورد. ما بخواطر راحله دعوا کردیم و شاید این باعث شد تا رنگِ نگاهم دلخور بشه . راحله با لبخند گفت : _ ببخشید عزیزم دوباره اومدم یه خبری رو بهت بدم ! نگاهش سمتِ پشتِ سرم رفت ، برگشتم و وحیده رو دیدم که کنجکاو نگاهمون میکرد . پس راحله برای حفظِ ظاهر لبخند زده ! رو بهش گفتم : _ خیر باشه؛ این وقتِ شب آخه راحله ؟ _ یه موضوع مهمی هست که باید در جریان باشی ! منم برای حفظ ظاهر ، بغلش کردم و درِ گوشش گفتم : _ راحله هرچی میخوای بگی پیام بده الآن نمیتونیم صحبت کنیم ! _ نمیشه ! حاضر شو . . _ شوهرت میدونه اومدی اینجا !؟ _ آره پایین منتظره ، حاضر میشی یا بیام به زور ببرمت ؟ _ نه خواهشا بیشتر از این شک ننداز تو دلِ خواهر حامد ! زیر نگاه وحیده ، سریع به سمت اتاقم رفتم و حاضر شدم . همونطور که کشِ چادرم رو روی سرم مینداختم ؛ رو به وحیده گفتم : _ عزیزم یه مشکلی برای خواهرم پیش اومده نمیخوام حامد بفهمه دارم با خواهرم میرم بیرون . آروم گفت : _ این وقت شب راضیه ؟ _ مجبورم ، اگه مجبور نبودم این‌موقع نمیرفتم ، از طرفی شوهرخواهرم هست . خیالم راحتِ . _ باشه عزیزم فقط زود بیا ! اگه حامد بفهمه ، اوج عصبانیت‌ش رو می‌بینی ! خداحافظی گفتم و رفتم . در حیاط رو بستم و رو به راحله گفتم : _ ببین راحله تا وقتی نفهمم کجا قرارِ بریم باهات جایی نمیام . _ میخوایم بریم پیشِ آقاحامد ، حالا سوار شو ! حرصی پام رو روی زمین کوبیدم که همین باعث شد دردِ بدی که از زخم‌های قبل روی پاهام بود ، ایجاد بشه ! حالا هم با درد و هم با حرص و عصبانیت دارم همراهِ راحله میشم ! راحله داری چیکار میکنی ؟ جلویِ خونه‌ای بزرگ ایستادیم . خونه مثلِ قصر بود و همین باعث شد حیرت کنم ! راحله گفت : _ شوهرت این‌جاست ! °•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده : ارباب قلم @film_nevis