🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهل_پنجم
رو به وحیده گفتم :
_ بلند شو برو درست رو بخون ، از موقعی که اومدی اینجا یه کلمه هم از لایِ کتابت چیزی نخوندی !
دستهامُ گرفت و گرم فشار داد :
_ برای درس خواندن من هیچوقت دیر نیست ،
چون الآن بارِ سومه که دارم کل این کتابُ مرور میکنم .
با تعجب گفتم :
_ وحیده خسته نمیشی ؟
با لبخند گفت :
_ نه . . چرا خسته بشم ؟
_ آخه من حوصلهم سر میره یه مطلبی رو دوبار بخونم چه برسه به اینکه ، هی روی دورِ تکرار باشه !
_ نه خسته نمیشم ، چون هدفم مشخصِ
غمگین به هدفِ زندگی خودم فکر کردم !
مسلماً هیچ هدفی نداشتم و الآن هم ندارم .
وحیده گفت :
_ خب الحمدالله توهم که هدفت رو پیدا کردی.
سوالی نگاهش کردم که با خنده گفت :
_ مثل اینکه خوبی ها رو زود یادت میره ، مثل اینکه قراره بری دانشگاه نه ؟
لبخند زدم و گفتم :
_ آره ، حامد جور کرد .
با بازوش ، به پهلوم ضربه زد و گفت :
_ نگفتم این آقا حامد دلبخاته شده ؟ میگی نه!
لبخندم پررنگ تر شد .
همینطور که صحبت میکردیم صدای در خونه ، بلند شد . به هوای اینکه حامد باشه بلند شدم تا در رو باز کنم . وحیده با صدای بلند خندید و گفت :
_ اینم از علاقه ی زن و شوهری که یقهی مارو گرفته .
از شوخیش فقط لبخندی روی صورتم ظاهر کردم و ترجیح دادم حرفی نزنم .
در رو باز کردم و با راحله چشمتوچشم شدم.
از اینکه راحله اومده بود کمی توی ذوقم خورد.
ما بخواطر راحله دعوا کردیم و شاید این باعث شد تا رنگِ نگاهم دلخور بشه .
راحله با لبخند گفت :
_ ببخشید عزیزم دوباره اومدم یه خبری رو بهت بدم !
نگاهش سمتِ پشتِ سرم رفت ، برگشتم و وحیده رو دیدم که کنجکاو نگاهمون میکرد . پس راحله برای حفظِ ظاهر لبخند زده !
رو بهش گفتم :
_ خیر باشه؛ این وقتِ شب آخه راحله ؟
_ یه موضوع مهمی هست که باید در جریان باشی !
منم برای حفظ ظاهر ، بغلش کردم و درِ گوشش گفتم :
_ راحله هرچی میخوای بگی پیام بده الآن نمیتونیم صحبت کنیم !
_ نمیشه ! حاضر شو . .
_ شوهرت میدونه اومدی اینجا !؟
_ آره پایین منتظره ، حاضر میشی یا بیام به زور ببرمت ؟
_ نه خواهشا بیشتر از این شک ننداز تو دلِ خواهر حامد !
زیر نگاه وحیده ، سریع به سمت اتاقم رفتم و حاضر شدم .
همونطور که کشِ چادرم رو روی سرم مینداختم ؛
رو به وحیده گفتم :
_ عزیزم یه مشکلی برای خواهرم پیش اومده
نمیخوام حامد بفهمه دارم با خواهرم میرم بیرون .
آروم گفت :
_ این وقت شب راضیه ؟
_ مجبورم ، اگه مجبور نبودم اینموقع نمیرفتم ، از طرفی شوهرخواهرم هست . خیالم راحتِ .
_ باشه عزیزم فقط زود بیا ! اگه حامد بفهمه ، اوج عصبانیتش رو میبینی !
خداحافظی گفتم و رفتم .
در حیاط رو بستم و رو به راحله گفتم :
_ ببین راحله تا وقتی نفهمم کجا قرارِ بریم باهات جایی نمیام .
_ میخوایم بریم پیشِ آقاحامد ، حالا سوار شو !
حرصی پام رو روی زمین کوبیدم که همین باعث شد دردِ بدی که از زخمهای قبل روی پاهام بود ، ایجاد بشه !
حالا هم با درد و هم با حرص و عصبانیت دارم همراهِ راحله میشم !
راحله داری چیکار میکنی ؟
جلویِ خونهای بزرگ ایستادیم .
خونه مثلِ قصر بود و همین باعث شد حیرت کنم !
راحله گفت :
_ شوهرت اینجاست !
°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده : ارباب قلم @film_nevis
#کپیحرآم