🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهل_چهارم
در طولِ روز هم من تو خودم بودم هم حامد .
هردو حالِ مساعدی نداشتیم !
به آشپزخونه رفتم تا چیزی برای شام آماده کنم.
مشغولِ پخت و پز شدم که صدای قدم های حامد
رو از پشتِ سرم شنیدم ؛ سعی کردم بهش اهمیتی ندم .
اما اون به این اهمیت کم توجهی کرد و کنارم ایستاد.
نیم نگاهی بهش انداختم که نگاهم میکرد ، سریع نگاهم رو دزدیدم و دوباره مشغول کار شدم.
بلاخره سکوت رو شکست و گفت :
_ الان قهری ؟
هیچی نگفتم ، که با تاکید گفت :
_ منُ نگاه کن !
از جدیت های بی موقعش میترسم ، نگاهش کردم و دست از کار کشیدم.
طلبکار گفتم :
_ الان انتظار داری ناراحت نباشم ؟
_ نکنه انتظار بیجاییِ ؟
_ خب خواهرم اومده دیدنم بعد تو میپرسی چی میگفت ؟
از کنارش رد شدم و به پذیرایی رفتم .
روی مبل نشستم و به حالتِ قهر دستهامُ بههم قفل کردم.
نوچی کرد و رو به روم ، روی زمین نشست.
گفت :
_ آخه من نباید شک کنم ؟
_ برای چی باید شک کنی ؟
_ خواهرت یه ربع تو اتاقت بود ، خب معلومه اومده یه خبری بده بعد بره !
کلافه نفسم رو بیرون دادم و نگاهش کردم :
_ آقا حامد ، توی حیاطم که محاصرم کردی بهت گفتم که حرفهای دخترونه بود ! میخوای بهت بگم ؟
لا اله الا اللهی زیر لب گفت و کلافه تر از من بلند شد .
دستش رو ، لای موهاش فرو برد و دوباره نگاهم کرد:
_ راضیه بهم حق بده !
_ من حقی بهت نمیدم .
عصبی بلند شدم و گفتم :
_ ببین ، بنظرم این رفتارُ با همسر آیندهت نکن ؛
چون ازت دلسرد میشه !
کنجکاو گفت :
_ یعنی الان تو از من دلسرد شدی؟
همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم تا بقیه ی کارهامُ انجام بدم گفتم :
_ نه ، من حقی در برابر تو ندارم ؛ همش مدیونت شدم !
اخمِ غلیظی روی پیشونیش نشست و دنبالم اومد :
_ من هرکاری کردم برای تو بوده ، نه برای مدیون کردنت .
_ باشه ممنونم حاجآقا ...
زیر لب گفت :
_ هنوز مکه نرفتم .
_ ان شاءالله که مشرف بشی ، نه اینکه دستِ نیازمند میگیری خدا هم بهت یه لطفی میکنه.
دیگه خیلی عصبانی شده بود که از آشپزخونه بیرون رفت و به خارجِ از خونه پناه برد .
مطمئنم یا میره مسجد یا سرِکار ...
چند دقیقه بعد صدایِ زنگ خونه بلند شد ، میدونستم عصبانیتش فروکش کنه برمیگرده .
به سمتِ در رفتم و در رو باز کردم که با چهره ی خواب آلودِ وحیده رو به رو شدم .
وحیده سلام کرد و جوابش رو دادم.
گفت :
_ این حامدم وقت گیر آورده این وقت شب میره بیرون بعد به من زنگ میزنه بیا برو زنم خونه تنهاست .
خیلی هواتُ داره انگاری ...
خدا نگم چیکارت کنه که زن ذلیلش کردی !
پس حامد ، تو اوج عصبانیت هم به فکر تنهایی من بوده !؟
لبخندی به حرفهاش زدم و گفتم :
_ بشین برات چایی بیارم .
با خنده رو به من گفت :
_ چیکارش کردی انقدر عصبانیِ ولی در عین حال شیفتهت شده ؟
_ پس توهم فهمیدی ؟
_ من برادرم رو میشناسم ، اگه نفس هاش نامرتب باشه و باهات بداخلاقی کنه عصبانیه ...
غمگین نگاهش کردم که با تعجب گفت :
_ دعواتون شده ؟
_ سر یه چیز کوچیک ...
دستهامُ گرفت و با محبت گفت :
_ عزیزم ناراحت نباش ، شاید باهات بدخلقی کرده باشه ولی دلش انقدر مهربونه که مطمئن باش الان از تو ناراحت تره !
لبخند ظاهری زدم و گفتم :
_ خب تو خواهرشی ، بایدم این چیزهارو بگی !
_ من همیشه پشتِ تو هستم ، ولی فقط حقیقت رو راجع به حامد بهت گفتم . آخه ازدواجتون یهویی شد و نتونستین شناختی راجع به هم پیدا کنین ...
°•°•°•°•°•°•°
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی . اصلا ؛))