eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 در طولِ روز هم من تو خودم بودم هم حامد . هردو حالِ مساعدی نداشتیم ! به آشپزخونه رفتم تا چیزی برای شام آماده کنم. مشغولِ پخت و پز شدم که صدای قدم های حامد رو از پشتِ سرم شنیدم ؛ سعی کردم بهش اهمیتی ندم . اما اون به این اهمیت کم توجهی کرد و کنارم ایستاد. نیم نگاهی بهش انداختم که نگاهم میکرد ، سریع نگاهم رو دزدیدم و دوباره مشغول کار شدم. بلاخره سکوت رو شکست و گفت : _ الان قهری ؟ هیچی نگفتم ، که با تاکید گفت : _ منُ نگاه کن ! از جدیت های بی موقعش میترسم ، نگاهش کردم و دست از کار کشیدم. طلبکار گفتم : _ الان انتظار داری ناراحت نباشم ؟ _ نکنه انتظار بی‌جاییِ ؟ _ خب خواهرم اومده دیدنم بعد تو میپرسی چی میگفت ؟ از کنارش رد شدم و به پذیرایی رفتم . روی مبل نشستم و به حالتِ قهر دستهامُ به‌هم قفل کردم. نوچی کرد و رو به روم ، روی زمین نشست. گفت : _ آخه من نباید شک کنم ؟ _ برای چی باید شک کنی ؟ _ خواهرت یه ربع تو اتاقت بود ، خب معلومه اومده یه خبری بده بعد بره ! کلافه نفسم رو بیرون دادم و نگاهش کردم : _ آقا حامد ، توی حیاطم که محاصرم کردی بهت گفتم که حرفهای دخترونه بود ! میخوای بهت بگم ؟ لا اله الا اللهی زیر لب گفت و کلافه تر از من بلند شد . دستش رو ، لای موهاش فرو برد و دوباره نگاهم کرد: _ راضیه بهم حق بده ! _ من حقی بهت نمیدم . عصبی بلند شدم و گفتم : _ ببین ، بنظرم این رفتارُ با همسر آینده‌ت نکن ؛ چون ازت دل‌سرد میشه ! کنجکاو گفت : _ یعنی الان تو از من دل‌سرد شدی؟ همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم تا بقیه ی کارهامُ انجام بدم گفتم : _ نه ، من حقی در برابر تو ندارم ؛ همش مدیونت شدم ! اخمِ غلیظی روی پیشونیش نشست و دنبالم اومد : _ من هرکاری کردم برای تو بوده ، نه برای مدیون کردنت . _ باشه ممنونم حاج‌آقا ... زیر لب گفت : _ هنوز مکه نرفتم . _ ان شاءالله که مشرف بشی ، نه اینکه دستِ نیازمند میگیری خدا هم بهت یه لطفی میکنه. دیگه خیلی عصبانی شده بود که از آشپزخونه بیرون رفت و به خارجِ از خونه پناه برد . مطمئنم یا میره مسجد یا سر‌ِکار ... چند دقیقه بعد صدایِ زنگ خونه بلند شد ، میدونستم عصبانیتش فروکش کنه برمیگرده . به سمتِ در رفتم و در رو باز کردم که با چهره ی خواب آلودِ وحیده رو به رو شدم . وحیده سلام کرد و جوابش رو دادم. گفت : _ این حامدم وقت گیر آورده این وقت شب میره بیرون بعد به من زنگ میزنه بیا برو زنم خونه تنهاست . خیلی هواتُ داره انگاری ... خدا نگم چیکارت کنه که زن ذلیل‌ش کردی ! پس حامد ، تو اوج عصبانیت هم به فکر تنهایی من بوده !؟ لبخندی به حرفهاش زدم و گفتم : _ بشین برات چایی بیارم . با خنده رو به من گفت : _ چیکارش کردی انقدر عصبانیِ ولی در عین حال شیفته‌ت شده ؟ _ پس توهم فهمیدی ؟ _ من برادرم رو میشناسم ، اگه نفس هاش نامرتب باشه و باهات بداخلاقی کنه عصبانیه ... غمگین نگاهش کردم که با تعجب گفت : _ دعواتون شده ؟ _ سر یه چیز کوچیک ... دستهامُ گرفت و با محبت گفت : _ عزیزم ناراحت نباش ، شاید باهات بدخلقی کرده باشه ولی دلش انقدر مهربونه که مطمئن باش الان از تو ناراحت تره ! لبخند ظاهری زدم و گفتم : _ خب تو خواهرشی ، بایدم این چیزهارو بگی ! _ من همیشه پشتِ تو هستم ، ولی فقط حقیقت رو راجع به حامد بهت گفتم . آخه ازدواجتون یهویی شد و نتونستین شناختی راجع به هم پیدا کنین ... °•°•°•°•°•°•° نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی . اصلا ؛))