🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_چهل_یکم
از اینکه حمایت حامد رو برای دانشگاهم دارم خیلی خوشحالم...
این همه کار برای من انجام داد و من مدیونشم.
وارد دانشگاه که شدیم استرس عجیبی کل وجودم سرایت کرد.
حامد گفت:
_ چرا استرس داری ؟
نگاهی به چهره متعجبش انداختم و گفتم:
_ معلومه؟
_ حالا خوبه بدون کنکور داریم میریم ها
_ خب خیلی وقته که تحصیل رو ترک کردم.
بلاخره وارد دفتردانشگاه شدیم.
مسئول دانشگاه نگاهی به پروندم انداخت و گفت:
_ ماشاالله ترازتون هم که بالا بوده!
از تعریفش سرم رو پایین انداختم که ادامه داد:
_ اگه همسرت رو نمیشناختم شاید اینجا نمیومدی ...
حامد در ادامه گفت :
_ البته که اگه رتبه ی خودش نبود ، فکر نمیکردم شما قبول میکردین
_ بله صد در صد
نگاه حامد با لبخند روی لبهام ، که میخندیدن ثابت موند و لبخندش عمیقتر شد.
_ از بعد از کنکور میتونید تشریف بیارید ، برای پرستاری . موفق باشید
حامد جلو رفت و دست داد و تشکر کرد.
من هم تشکر آرومی گفتم و از دانشگاه خارج شدیم.
سوار ماشین شدیم که گفتم :
_ ممنونم حامد
برای اولین بار با اسم
با لبخند گفت :
_ قابلی نداشت . شما نمیخوای ، یه شیرینی به ما بدی ؟
لبخندی زدم و گفتم :
_ مثلا چی ؟
لبخندش عمیقتر شد و چیزی نگفت.
راه افتاد و مسیری رو در پیش گرفتیم که مسیر خونه نبود !
پرسیدم :
_ کجا داریم میریم؟
با لبخند گفت :
_ یه جای خوب
به رستورانِ سنتی طور رسیدم.
از فضاش خوشم اومد .
رو به حامد سوالی گفتم :
_ اینجا کجاست ؟
_ رستوران
_ خب ممنون که اطلاع دادی رستورانِ ، منظورم اینه که چرا اومدیم اینجا؟
_ برایِ شیرینی !
_ شیرینی ؟
_ همین که وقتی رو برای من میزاری ، یه شیرینی هست .
اینُ گفت و پیاده شد .
هیچوقت از حرفهاش چیزی نفهمیدم ، برایم گنگِ ولی به قولِ خودش شیرینِ .
در رو برایم باز کرد و هردو ، همقدم شدیم ؛
نزدیک به در نشستیم .
حامد نگاهم کرد و گفت :
_ چی دوست داری ؟
_ چی داره اینجا ؟
_ بزار لیستش رو بگیرم از گارسون
گارسون رو صدا زد ، به درخواست حامد مِنو رو به ما داد.
همونطور که به لیست نگاه میکردیم ،
گارسون رو صدا کردن که بره سر یه میز دیگه.
پایِ گارسون به پایه صندلی حامد گیر کرد و هردو باهم زمین خوردند.
هم دستپاچه شده بودم هم خندم گرفته بود، گارسون بلند شد و به حامد کمک کرد که بلند شه. هردو ، لباسهاشونو تکوندن ، گارسون معذرت خواهی کرد و رفت .
تا اون لحظه جلوی خندهم رو گرفته بودم ولی با چهره ی دمق حامد دوباره یاد اُفتادنشون ، افتادم و خندیدم.
تقریبا به قهقه تبدیل شده بود.
چشمهامُ بسته بودم و نمیتونستم واکنش حامد رو ببینم.
پس چشمهامُ باز کردم و به چهرهش که با لبخند و با دقت خیره شده بود ، رو به رو شدم.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده : اربابقلم @film_nevis
کپی خیر :/