eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 از اینکه حمایت حامد رو برای دانشگاهم دارم خیلی خوشحالم... این همه کار برای من انجام داد و من مدیونشم. وارد دانشگاه که شدیم استرس عجیبی کل وجودم سرایت کرد. حامد گفت: _ چرا استرس داری ؟ نگاهی به چهره متعجبش انداختم و گفتم: _ معلومه؟ _ حالا خوبه بدون کنکور داریم میریم ها _ خب خیلی وقته که تحصیل رو ترک کردم. بلاخره وارد دفتردانشگاه شدیم. مسئول دانشگاه نگاهی به پروندم انداخت و گفت: _ ماشاالله ترازتون هم که بالا بوده! از تعریفش سرم رو پایین انداختم که ادامه داد: _ اگه همسرت رو نمیشناختم شاید اینجا نمیومدی ... حامد در ادامه گفت : _ البته که اگه رتبه ی خودش نبود ، فکر نمیکردم شما قبول میکردین _ بله صد در صد نگاه حامد با لبخند روی لبهام ، که میخندیدن ثابت موند و لبخندش عمیق‌تر شد. _ از بعد از کنکور میتونید تشریف بیارید ، برای پرستاری . موفق باشید حامد جلو رفت و دست داد و تشکر کرد. من هم تشکر آرومی گفتم و از دانشگاه خارج شدیم. سوار ماشین شدیم که گفتم : _ ممنونم حامد برای اولین بار با اسم با لبخند گفت : _ قابلی نداشت . شما نمیخوای ، یه شیرینی به ما بدی ؟ لبخندی زدم و گفتم : _ مثلا چی ؟ لبخندش عمیق‌تر شد و چیزی نگفت. راه افتاد و مسیری رو در پیش گرفتیم که مسیر خونه نبود ! پرسیدم : _ کجا داریم میریم؟ با لبخند گفت : _ یه جای خوب به رستورانِ سنتی طور رسیدم. از فضاش خوشم اومد . رو به حامد سوالی گفتم : _ اینجا کجاست ؟ _ رستوران _ خب ممنون که اطلاع دادی رستورانِ ، منظورم اینه که چرا اومدیم اینجا؟ _ برایِ شیرینی ! _ شیرینی ؟ _ همین که وقتی رو برای من میزاری ، یه شیرینی هست . اینُ گفت و پیاده شد . هیچوقت از حرفهاش چیزی نفهمیدم ، برایم گنگِ ولی به قولِ خودش شیرینِ . در رو برایم باز کرد و هردو ، همقدم شدیم ؛ نزدیک به در نشستیم . حامد نگاهم کرد و گفت : _ چی دوست داری ؟ _ چی داره اینجا ؟ _ بزار لیستش رو بگیرم از گارسون‌ گارسون رو صدا زد ، به درخواست حامد مِنو رو به ما داد. همونطور که به لیست نگاه میکردیم ، گارسون رو صدا کردن که بره سر یه میز دیگه. پایِ گارسون به پایه صندلی حامد گیر کرد و هردو باهم زمین خوردند‌. هم دستپاچه شده بودم هم خندم گرفته بود، گارسون بلند شد و به حامد کمک کرد که بلند شه. هردو ، لباسهاشونو تکوندن ، گارسون معذرت خواهی کرد و رفت . تا اون لحظه جلوی خنده‌م رو گرفته بودم ولی با چهره ی دمق حامد دوباره یاد اُفتادنشون ، افتادم و خندیدم. تقریبا به قهقه تبدیل شده بود. چشمهامُ بسته بودم و نمیتونستم واکنش حامد رو ببینم. پس چشم‌هامُ باز کردم و به چهره‌ش که با لبخند و با دقت خیره شده بود ، رو به رو شدم. °•°•°•°•°•°•°•°•°• نویسنده : ارباب‌قلم @film_nevis کپی خیر :/