eitaa logo
یادگاری .‌.. !
477 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
014-Namahang-mast-najaf-Haeri-www.ziaossalehin.ir-AF01-720p.mp3
2.11M
• علی‌‌علی‌مولا😌🎈؛ - - - - - - •✿• - - - - - - - ¦🎙⃟📸¦ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹'@faragh8⸾⸾••𑁍••فـٖࢪاݟِ›
عیدتون‌موبارک.🌸
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🎥♥️⸾⸾ › ‹🎥♥️⸾⸾خـٰالق‌اثر↜جوئِل› - - - - - - •✿• - - - - - - - ¦🎙⃟📸¦ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹'@faragh8⸾⸾••𑁍••فـٖࢪاݟِ›
سلاممم؛عیدتون،خیلی‌خیلی‌مبارك🤍🌸
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 بعد از کلی گشت و گذار میانِ کوچه‌پس‌کوچه‌هایِ کربلا ، به همان محلِ اسکان رسیدیم . از شدتِ خستگی حتی از حامد هم خداحافظی نکردم وَ به قسمتِ بانوان پناه بردم و طولی نکشید که چشم‌هایم گرمِ خواب شد ؛ باصدایِ بسته شدن دَر چشم‌هایم ، باز شد. مادرجون بالایِ سرم با لبخند نشسته بود . به احترامش ایستادم و گفتم : _ مادرجون شما کِی اومدید ؟ لبخندش هنوز حفظ شده بود و این برایم عجیب بود : _ تو کِی خوابیدی که الآن بیدار شدی ؟ نگاهی به ساعتم انداختم و چشم‌هایم گِرد شد ، بیشتر از ۱۰ ساعتِ که خوابیدم ! ادامه داد : _ حامد بیرون منتظرتِ ‌. کامل نشستم و با تعجب گفتم : _ از خیلی‌وقتِ ؟ _ نه عزیزم ، بلند شو برو بیرون ببین چی‌کارت داره ؟. از حرفش ، پیروی کردم و بلند شدم . حامد پشت به من و با چیزی تویِ دستش ، آروم رویِ زمین با پاهایش میکوبید. با صدایم ، پا کوبیدنش قطع شد . به سمتم برگشت و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ، چادر سفید رنگ بود ! با نگاهم از او سوالهایی پرسیدم که حالا باید با زبانش ، به من پاسخ میداد : _ سلام ، خوبی ؟ _ سلام . آره خوبم فقط خسته بودم .. چادر سفید رو به طرفم گرفت . _ بپوش بریم حرم ! _ حامد من که چادر مشکی دارم . لبخندش عمیق‌تر شد . _ مادرم رضایت داده تویِ حرم ، عقد موقت بخونیم ؛ تا محرم باشیم . خوشحال شدم ولی نه به اندازه ی عروسیِ خودمون . لبخندی زدم و گفتم : _ چقدر خوب ! با تعجب گفت : _ خوشحال نشدی ؟ _ نه‌اینکه خوشحال نباشم ، اما من وقتی خوشحالم که کامل ، خودم رو سهمِ خودت بدونم . تو با تمدید این محرمیت من رو بدست نیاوردی که ! آوردی ؟ _ میدونم چی میگی ولی شرایط الان فرق داره ... _ آره حامد میدونم که ما عزاداریم . ولی من جوابِ سوالت رو دادم . خوشحالم که قراره همچنان به‌هم محرم باشیم . ولی من قرار نیست که دیگه توی خونه‌ی تو بمونم . چشم‌هاش گرد شد و پرسید : _ یعنی چی ؟ _ من میخوام برگردم به همون خونه ی قدیمی‌که از بچگی توش بزرگ شدم ، اون دوتا هم که نیستن . به‌نظرم صلاح نیست که دونفر آدمی که باهم قصد ازدواج دارن ولی هنوز ، به‌هم محرمیت کامل ندارن توی یک خونه بخوآبن نه ؟ _ مگه از قبل از این مشکلی پیش اومده که ... _ نه ولی در آینده شاید مشکل پیش بیاد . _ چرا ؟ _ چون ما قبلا قصد ازدواج نداشتیم ولی حالا داریم . سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد که معنایش تسلیم بود ‌. لبخند را مهمانِ لبانم کردم و دستش را گرفتم: _ من این‌چیزهارو از تو یاد گرفتم . همین تویی که هنوز دو روز قرارِ محرم باشیم ولی سرت رو پایین می‌اندازی تا کمتر باهام چشم‌تو‌چشم بشی . سرش رو بالا گرفت و لبخند زد ‌. گفت : _ قول میدم ، برایت یه زندگی خوب بسازم. نفسم رو با آه بیرون دادم : _ قول بده باهم بسازیم . همونطور که دستانم قفلِ دستانش بود ، صدایِ مادرجون آمد : _ دخترم چرا نمیرین پس ؟ نگاهم رو به چشمانِ نگران اما خوشحالِ مادرجون دادم . _ ما منتظر شماییم که بیاین . _ دیگه چرا من ؟ _ مادرجون ما بزرگتر میخوایم برایِ عقدمون ، هرچند موقت . صدایش خوشحال شد : _ باشه پس میرم تا حاضر بشم . رو به حامد که نگاهم میکرد گفتم : _ قاسم و آسیه نمیان ؟ _ هنوز حرم‌هستند . سرم رو پایین انداختم و ناراحت گفتم : _ همه‌چیز قاطی شد _ زندگی همینِ دیگه ، اشک و لبخندش باهم قاطیِ . •°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، خیییر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 رو به حرم نشسته بودیم . نمیدونم ، حامد کی وقت کرده این‌همه تدارکاتِ سفره‌ی عقد ببینه . به شِکوه* های منم توجهی نکرد و در مقابل همه ی غر زدن‌هام گفت : _ مگه چندبار میشه عقد کرد اونم توی حرم امام حسین . پشت چشمی نازک کردم و گفتم : _ والا ما که قرارِ سه‌بار عقد کنیم . خندید و گونه‌م رو کشید : _ غر نزن ! بلاخره عاقد ، عقد رو خوند. به مدت سه‌ماه دیگه ... با گفتنِ قبلتُ ، حامد خیالش راحت شد. به آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت : _ خب راضیه خانم ، کلا نمیتونی از دستم در بِری . متعجب گفتم : _ من ؟ _ بله خودِ شما ... _چطور ؟ _ همیشه از زیر ابراز علاقه‌ی من نسبت به خودت در میرفتی ، گفتم الانِ‌که پشیمون بشی ؛ خندیدم و گفتم : _ خب اینا همه از ناز کردن دختراست دیگه . خندید و چیزی نگفت . اما ادامه دادم : _ ولی جدا از شوخی من اونموقع‌ها اصلا حواسم بهت نبود . سرش رو پایین انداخت و گفت : _ چطور ؟ _ همش سادگی . . به فکر معین بودم و البته آینده‌م که قرارِ چی بشه ‌. _ الان دیگه نگران نباش . سوالی نگاهش کردم که گفت : _ قرارِ آیندتُ بسازی به سفره ی عقد اشاره کردم : _ بله بله ، دارم میسازم خندید و گفت : _ نه عزیزم ، منظورم آینده‌ی شغلی و تحصیلی‌ت هست . لبخند ملیحی روی لب‌هام نشست . _ راستی استاد گفته بود ، هفته ی بعد سه‌شنبه برم دانشگاه . صدایی از پشتِ سرمون ، هردومون رو ساکت کرد ؛ آسیه گفت : _ شما دوتا وقت گیر آوردین . به عکاسِ نگاه کنین ازتون داره عکس میگیره . هردو ناچار به عکاس نگاه کردیم . نگاهم روی عکسِ مهدی و لیلا ثابت موند ؛ اشک توی چشم‌هام جمع شد که حامد گفت : _ الآن ، حواسشون به ما هست . به حرمِ زرین رنگ ، نگاهم رو گره دادم. هیچوقت مثلِ الآن ، از دیدنش لذت نبرده بودم . با اینکه کلِ دیروز ، صرفِ نگاهِ حرم شد . اما امروز که حالم خوبه دوست دارم یه دعایی کنم ، خود امام حسین میتونه برآورده‌ش کنه ... _ من چیزی جز خوشبختی ازت نمیخوام تو که خودت داستان زندگی منُ بهتر از هرکسی میدونی ، میدونی که چقدر بدبخت و بیچاره بودم از این به بعد خوش‌بختم کن . _ تویِ دلواپسی‌هام ، تورو صدا نکنم چه کنم ؟ میونِ بی‌کسی ها تروصدا نکنم چه کنم ؟ چشم‌هام رو بستم و به نوحه‌ای که همسرم ، میخواند گوش کردم . *شکوه:شکایت °•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم، @film_Nevis کپی ، لاااا لااا
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ به چی فکر میکنی ؟ با صدایِ حامد ، نگاه از مُهر بر رویِ سجاده‌ام برداشتم . به چشم‌هاش که منتظر نگاهم میکرد چشم‌دوختم ؛ لبخندی زدم و گفتم : _ به روز‌هایِ سختی که بهمون گذشت . لبخندی به صورتم زد و گفت : _ به روزهای خوبِ زندگیمون فکر کن ، بچه اذیت میشه اگه ناراحت بشی . لبخندم عمیق‌تر شد و دستم رو رویِ بچه‌ای که هنوز ، ماهیت‌ش معلوم نیست ، نوازش وار کشیدم . در همون حال‌و‌هوا بودیم که ، تلوزیون اخباری رو پخش کرد که اعتراضات و کشتارِ مردمی رو که اخیرا پیش اومده ، نشون میداد. غمگین نگاهم روی تلوزیون ثابت مونده بود که حامد با کنترل ، خاموش کرد . معترض بهش نگاه کردم ولی اون بی تفاوت سجاده‌ش رو جمع کرد . گفت : _ راضیه ، پدر و مادرت زنگ زدن گفتن امشب بریم خونه‌شون ... از اینکه پدر و مادرم ، برای اولین بار دعوتمون کرده بودن خوشحال شدم . اینکه حامد تونسته‌بود با همکارانش ، پدر و مادرم رو پیدا کنه و پیگیر بود خیلی خوشحال‌ترم کرد . گفتم : _ پس حاضر شو بریم دیر نشه . باشه‌ای گفت و به سمتِ اتاق مشترکمون رفت . منم سجاده و چادرم رو جمع کردم و به اتاق رفتم . حامد درحالِ پوشیدن لباسِ سفید رنگی بود که برایش اتو زده بودم . به کمد لباس‌ها نگاهی انداختم . لباسی که زیاد ضایع نباشه رو انتخاب کردم . با اینکه دو هفته از بارداری‌م میگذره اما خجالت میکشم . حامد متوجه ی انتخابم شد و با لحنِ شیطنت آمیزی گفت : _ خب خب ، امشب میخوام خودم مادرزن و پدرزنم رو سوپرایز کنم . به اعتراض گفتم : _ حامد ! صحبت نمیکنی‌ها ... خندید و گفت : _ خیلی‌خب عصبانی نشو برای بچه‌بده . ادایش رو درآوردم : _ برای بچه‌بده ... ابروهاش رو بالا داد و جلویِ خنده‌ش رو گرفت : _ ادایِ من رو در میاری ؟ _ میخوای چیکار کنی ؟ _ واستا بچه بدنیا بیاد ، خودم میدونم چیکارت کنم . _ خوبه که دست و بالت بسته‌ست هردو خندیدیم ، حامد گفت : _ فقط راضیه ، سریع‌تر بعد از شام برگردیم من میخوام برم سرِکار . ناراحت گفتم : _ بیمارستان یا اداره ؟ _ مگه فرقی داره ؟ _ با این داستان‌هایی که پیش اومده بله فرق داره ... _ نگران نباش . سوار ماشین شدیم و به طرفِ خونه مادرو‌پدرم حرکت کردیم . بعد از سلام و احوالپرسی و البته روبوسی ، هرکدوم جایی نشستیم. مامان حمیده گفت : _ خب شما دوتا ، الآن نزدیک به یک‌سالِ که باهمین ، نمیخواین از تنهایی در بیاین؟ متوجه منظور مامان شدم و با خجالت لبم رو گزیدم ؛ حامد چشمکی زد و گفت : _ اتفاقا ... با چشم‌های گرد بهش نگاه کردم ، وقتی فهمید ترسیدم، خنده‌ش بیشتر شد : _ اتفاقا ، به این فکر بودیم ..‌. نفس راحتی کشیدم ، بابا گفت : _ هرچی خیرِ ، ان شاءالله خوشبخت بشین ... °•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ؟) خیر
ما ، درفراق‌کربلا ؛ دلتنگ‌که‌نه ؛ دل‌مرگ‌شده‌ایم . . :) [ @film_nevis ] | مجنون‌‌اَرباب ؛ #
بچه‌ها یه توضیحی برای پآرتِ جدید بدم ، با اینکهِ میدونم خیلی‌هاتون متوجه شدید ولی شاید کسایی باشن که ندونن .. در واقع این پارت ، برایِ آینده‌ایِ که برایِ حامد و راضیه اتفاق افتاده و یک توضیح مختصر هم اوایل پارت دادم که راضیه گفت داره به خاطراتِ گذشته ، فکر میکنه و خب ... ؛ . حله دوست عزیزی که توی ناشناس پرسیدی ؟)🙂😅