eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ11 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• عطیه صداشو صاف کرد و رو به من گفت: _رسول... _بله؟ _میگم به بچه ها بگیم؟ به سرعت به طرفش برگشتم: _چیمیگی؟ به بچه ها بگم محمد... ادامه ی حرفم رو با بغض گفتم: _بگم محمد..فل..فلج شده؟ سعی داشت که دوباره اشکهاش نریزه بخواطر همین با صدای آرومی گفت: _بلاخره باید بفهمن..الان ما چند ساعته اینجاییم بنظرت؟...الان اینا نمیگن محمد کوش؟ رسول کجاست؟ عطیه نیست!؟ _نمیتونم...اگه میتونی خودت بگو! _اگه میتونستم که به تو نمیگفتم. برای اینکه بحث رو خاتمه بدم از روی صندلی بلند شدم و به دیوار تکیه دادم. دوباره یاد وضعیت محمد افتادم... این چشمه ی اشک چرا خشک نمیشه؟ چرا دوباره سرازیر میشه؟ عطیه اومد کنارم،با گریه گفت: _رسول...همش تقصیر من بود ! اگه... حرفش رو قطع کردم: _عطیه مشکل اینجاست نمیدونم چجوری بهشون بگم! واقعا نمیدونم... _شاید اگه...اگه اول آقای عبدی بفهمه بهتر باشه...شاید اون بتونه بگه! _تو که میدونی...آقای عبدی محمد رو مثل پسرش دوست داشت! الان...الان واقعا توضیح دادن به اون کار دشواریه... با اومدن دکتر حرفهامون قطع شد. _اگه میخواید ببینیدش الان بهترین موقعیته...تازه بهوش اومده،بهتره زودتر برید تا زودترم برگردید که اذیت نشه،فقط قبلش من وضعیتشو دوباره چک کنم...شماهم اون لباس هارو بپوشید و بیاید. از دکتر تشکر کردیم. عطیه سریع رفت تا لباس هارو بپوشه که بهش اجازه ندادم: _عطیه...فکر کنم بهتره تو همینجا باشی! _چرا؟...منم میخوام بیام. _عطیه!! به فکر بچه باش! بعد از کلی کلنجار‌ رفتن با عطیه بلاخره راضی شد تا نیاد داخل و از پشت شیشه نگاهش کنه! دکتر وضعیتش رو چک میکرد...محمد حتی نمیتونست من رو نگاه کنه!سرش رو به سقف.حتی نمیشد تکونش بده. سعی کردم بغضم رو قورت بدم... بعد از اینکه کار دکتر تموم شد رو به من کرد و گفت: _لطفا طولانی نشه...زیادم ازشون نخواید که حرف بزنه! با سر تایید کردم ! دکتر که رفت روی صندلی نشستم. _سلام...داداشی.سردت نیست. _چ..ه..ف..ر..قی..می..کنه.. نگاهش به سقف بود اما چشمهاش اشکی و پلکهاش لرزون! یکم پتو رو بالا کشیدم...همه جسمش زیر اون پتو پنهون شده بود... سعی میکرد سرش رو به سمتم تکون بده.. _نه تو رو خدا محمد نه سرت نه گردنت رو تکون نده... _چ..ش..م..اس..تا..د سعی کردم بغضم رو مخفی کنم..اما نمیشد... چشمش رو از سقف گرفت و به من دوخت...یه لبخند بی جونی رو لباش نشست... _ب..چ..ه..ها.. فهمیدن.. _نه فقط منو عطیه میدونیم. _ا..س..تاد..رس..ول! _جاانم.. _دست..چپ..م..روبگی..ر..بیار بالا.. کاری که خواسته بود رو انجام دادم. دستش رو گرفتم...این دستها...این دستها قبلا میزد به شونه ی من...این دستها قبلا منو به آغوش محمد برده بودن..اما حالا... ادامه داد: _بدتر..ین...حس...دنی..ا اینه..ک..دس..ت دا..داش..تو..حس...نکن..ی..این..که..ت..ا..خر..عمرت..رو.‌.ت.خت..باشی..چشمت..به..سق..ف..باشه.. _نمیزارم داداشی..نمیزارم..خونه نشین بشی شده با ویلچر بیایی سرکار..نه تخت نه خونه نشینی..نمیزارم محمد..نمیزارم.. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ {نویسنده:ارباب قلم} @roomanzibaee
✌️🏻✨:))))