🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼☘
『زیبایی از دست رفته』
#𝐏𝐚𝐫𝐭11
#پارت_11
از زبان آقا محمد:
داشتم میرفتم وارد اداره بشم دیدم که عطیه با اسرا خانم اومدن بیرون..رفتم جلو و به هر دوشون سلام کردم.. اوناهم جوابمو دادم.
گفتم:
_اتفاقی افتاده؟
_نه چه اتفاقی آقا محمد؟
_شما... اینجا؟ اسرا خانم؟؟
_نه اتفاق که نیست..خیره ان شالله
اینو که گفت اسرا خانم سرشو اندخت پایین..از چی خجالت کشید؟
_خب من برم اداره کار دارم!شما کاری ندارین؟
_نه خداحافظ
خداحافظی کردمو رفتم داخل.
_رسول؟
_بله آقا؟
_اطلاعات این منوچهر رو دوباره بفرستین تا شب باید راه بیفتیم برای دستگیریش!
_چشم آقا
خواستم برم که انگار چیزی یادش افتاده برگشت سمتم
_اممم راستی آقا
_جانم؟!
_خواهرم بیرون بود؟
_بله دیدمشون..انگار اتفاقی افتاده بود،بهش گفتم که اتفاقی افتاده..گفت خیره انشالله
لپ های رسولم گل انداخت.فهمیدم موضوع از چه قراره(😂)
_خب اقا رسول!کی قراره داماد بشی؟
_کی؟منن؟
_بله خود شما
_اقا ما فعلا درگیر کاریم وقت نمیکنیم به این چیزا فکر کنیم😅
_راست میگی.....فقط اقا رسول،اسرا خانم سلام رسوند
اینو که گفتم رنگش مث کچ سفید شد!حدس میزدم یه خبرایی هست
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
..................................................................
بخند..
در شان ماه نیست که غمگین باشد...✨💜
امیدوارم لذت برده باشین😄🧡
نویسنده:ارباب قلم✍🏻💓
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝11
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_11
#جلد_2
عطیه:✨✍🏻
به اسرا چشم غره ای رفتم تا دیگه ادامه نده!
اما اسرا انگار نه انگار باز دوباره گفت:
_رسول ببین الان درگیر کارای ماموریت میشیم بعد دیگه فردا وقت نمیکنیم اینا برن عقد کنن.مگه چقد کار میبره دو دیقه میرن عقد میکنن تموم میشه میره دیگه
رسول به فکر فرو رفت و گفت:
_اسرا راست میگه من پاسپورتم ندارم یکم وقت میبره همین الان برین عقد کنین بهتره.
متعجب از اینکه رسول داره حرف این جعبه رو تایید میکنه به سمتش برگشتم که آقا محمد گفت:
_از طرف من مشکلی نیست همین الان میرم به مادر زنگ میزنم آماده بشه ولی اگه عطیه خانم هنوز آمادگی ندارن میتونیم فردا صبح بریم مشکلی نداره.
با خودم فکر کردم و بعد رو به همشون که منتظر جواب من بودن گفتم:
_والا اولین باره که من از اسرا دارم حرف حق میشنوم پس مشکلی نمیبینم بریم عقد کنیم.
داوود که منتظر بود صحبتمون تموم بشه رو به جمع گفت:
_آقا هر چی زودتر کارا رو پیش ببریم بهتره،اقای عبدی گفته یه نفرم هست که اونجا منتظر ماست و خب همه ی گروه به اون اعتماد کردن و از همکار های ما هستن
_مشخصاتشو نگفت؟
_چرا دختر آقای عبدی هست ولی آقای عبدی مشخصات اون خانم رو هنوز نگفته،فعلا گفته که دخترمه و قراره یک عکس از اون خانم بهمون نشون بده
دوباره داوود یکم فکر کرد و گفت:
_بعد آقای عبدی گفت یک ساله داره رو این گروه کار میکنه فقط بستگی به ما داره که گیرشون بندازیم.
رسول رو به محمد کرد و گفت:
_شما به مادرتون اطلاع بده منم به پدر و مادر اطلاع میدم تا همگی بریم محضر زودتر عقد کنین بعد بریم دنبال کارای ترکیه..
بعد از ظهر ساعتای چهار بود که رفتیم محضر و عقد کردیم.
همگی تصمیم گرفتیم تا واسه ی شیرینی خوردن به یه کافی شاپ بریم تا اونجا قضیه ی ماموریت رو با خانواده ها درمیون بزاریم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم ✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_11
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_11
#جلد_3
💛سعید💛
_وای سعید بسه دیگه
_من برای خودتون میگم الان اون دختره رو بیخود و بی جهت اون تو زندانیه بعد برای خودمون بد میشه
_الان واقعا دردت اینه؟
_بله
_دردت همینه دیگه؟
_بله!
_دردت همین دختره اس دیگه؟
کشیده تر گفتم:
_بله
_هیچی دیگه از دست رفتی
_چی میگی فرشید
_هیچی ان شالله در روزهای آینده معلوم میشه
بعد وسایلش رو جمع کرد و رو به من گفت:
_منم دیگه کارام تموم شد...شبت بخیر
_مگه شیفت نیستی؟
_نه دیشب شیفت بودم
_باشه برو به سلامت شبت بخیر.
همینکه رفت دوربینای سلول سارا رو روی مانیتور فعال کردم.
دستی روی شونم باعث شد بترسم و به دست کسی که منو اونجور ترسونده نگاه کنم.
صدای کلفتی که نمیشناختم کی بود با عصبانیتی گفت:
_آقا سعید !؟
_بله
_داری چیکار میکنی؟
_بله؟
_گفتم داری چیکار میکنی!
خواستم برگردم که زد روی شونم و گفت:
_برنگرد
_شما کی هستی؟
_اول از همه بگو ببینم داشتی چیکار میکردی؟
_داشتم سلول سارا واهبی رو چک میکردم!
_مگه نمیدونی الان به شروطی آزاده؟
هنوز قلبم از ترس تند تند میزد
_کی...کی همچین کاری کرده؟
_یه کسی به نام رسول
_رسول!؟
_بله قدر اون دوستتو بدون !
بعد رسول کنارم نشست و شلیک خندش به هوا پرتاب شد!
میان خنده هاش گفت:
_وای سعید...سعید... قیافت اون لحظه دیدنی بود
وای کاش ازت فیلم میگرفتم
و بعد دوباره خندید
دوست داشتم همون لحظه بگیرم هرچقد میشه کتکش بزنم
هنوز میخندید...
کلافه پرسیدم :
_تموم شد؟ (خیلی تاثیر گذار بود😂)
اما انگار نه انگار دارم با اون حرف میزنم فقط و فقط میخندید
_آقا رسول کلی کار دارما بگو ماجرای واهبی چیه؟
خنده هاش کم کم کمرنگ شد و بعد با چهره ی نیمه جدی گفت:
_خانم واهبی که سابقه ای نداشته تا دستگیر بشه
پیگیر شدیم و بعد از کلی شرط و شروط گذاشتن گذاشتیم بره خونش
البته بچه های ما حواسشون بهش هست
_خیله خب کاری نداری من دارم میرم.
_ای بابا بودی حالا داشتی دوربینارو چک میکردیا
_رسول خسته ام با من شوخی نکن جدی دارم از خستگی هلاک میشم
_باشه فقط برای فردا خودتو آماده کن!
_چرا؟
_چون قراره بری پیش خانم واهبی و بیاریش اینجا...بلاخره باید خوش تیپ باشی
و باز شروع به خندیدن کرد.
سرم رو به تاسف تکون دادم و خداحافظی کردم.
به ماجراهای امروز که فکر میکردم...به عملیاتی که تو اون برج انجام شد و...
کلا یکم برام جالب بود
شایدم نه....نه جالب نبود
یکم عجیب بود!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✍🏻🍀 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ11
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_11
#جلد_4
••رسول••
عطیه صداشو صاف کرد و رو به من گفت:
_رسول...
_بله؟
_میگم به بچه ها بگیم؟
به سرعت به طرفش برگشتم:
_چیمیگی؟ به بچه ها بگم محمد...
ادامه ی حرفم رو با بغض گفتم:
_بگم محمد..فل..فلج شده؟
سعی داشت که دوباره اشکهاش نریزه بخواطر همین با صدای آرومی گفت:
_بلاخره باید بفهمن..الان ما چند ساعته اینجاییم بنظرت؟...الان اینا نمیگن محمد کوش؟ رسول کجاست؟ عطیه نیست!؟
_نمیتونم...اگه میتونی خودت بگو!
_اگه میتونستم که به تو نمیگفتم.
برای اینکه بحث رو خاتمه بدم از روی صندلی بلند شدم و به دیوار تکیه دادم.
دوباره یاد وضعیت محمد افتادم...
این چشمه ی اشک چرا خشک نمیشه؟
چرا دوباره سرازیر میشه؟
عطیه اومد کنارم،با گریه گفت:
_رسول...همش تقصیر من بود ! اگه...
حرفش رو قطع کردم:
_عطیه مشکل اینجاست نمیدونم چجوری بهشون بگم! واقعا نمیدونم...
_شاید اگه...اگه اول آقای عبدی بفهمه بهتر باشه...شاید اون بتونه بگه!
_تو که میدونی...آقای عبدی محمد رو مثل پسرش دوست داشت! الان...الان واقعا توضیح دادن به اون کار دشواریه...
با اومدن دکتر حرفهامون قطع شد.
_اگه میخواید ببینیدش الان بهترین موقعیته...تازه بهوش اومده،بهتره زودتر برید تا زودترم برگردید که اذیت نشه،فقط قبلش من وضعیتشو دوباره چک کنم...شماهم اون لباس هارو بپوشید و بیاید.
از دکتر تشکر کردیم. عطیه سریع رفت تا لباس هارو بپوشه که بهش اجازه ندادم:
_عطیه...فکر کنم بهتره تو همینجا باشی!
_چرا؟...منم میخوام بیام.
_عطیه!! به فکر بچه باش!
بعد از کلی کلنجار رفتن با عطیه بلاخره راضی شد تا نیاد داخل و از پشت شیشه نگاهش کنه!
دکتر وضعیتش رو چک میکرد...محمد حتی نمیتونست من رو نگاه کنه!سرش رو به سقف.حتی نمیشد تکونش بده.
سعی کردم بغضم رو قورت بدم...
بعد از اینکه کار دکتر تموم شد رو به من کرد و گفت:
_لطفا طولانی نشه...زیادم ازشون نخواید که حرف بزنه!
با سر تایید کردم !
دکتر که رفت روی صندلی نشستم.
_سلام...داداشی.سردت نیست.
_چ..ه..ف..ر..قی..می..کنه..
نگاهش به سقف بود اما چشمهاش اشکی و پلکهاش لرزون!
یکم پتو رو بالا کشیدم...همه جسمش زیر اون پتو پنهون شده بود...
سعی میکرد سرش رو به سمتم تکون بده..
_نه تو رو خدا محمد نه سرت نه گردنت رو تکون نده...
_چ..ش..م..اس..تا..د
سعی کردم بغضم رو مخفی کنم..اما نمیشد...
چشمش رو از سقف گرفت و به من دوخت...یه لبخند بی جونی رو لباش نشست...
_ب..چ..ه..ها.. فهمیدن..
_نه فقط منو عطیه میدونیم.
_ا..س..تاد..رس..ول!
_جاانم..
_دست..چپ..م..روبگی..ر..بیار بالا..
کاری که خواسته بود رو انجام دادم. دستش رو گرفتم...این دستها...این دستها قبلا میزد به شونه ی من...این دستها قبلا منو به آغوش محمد برده بودن..اما حالا...
ادامه داد:
_بدتر..ین...حس...دنی..ا اینه..ک..دس..ت دا..داش..تو..حس...نکن..ی..این..که..ت..ا..خر..عمرت..رو..ت.خت..باشی..چشمت..به..سق..ف..باشه..
_نمیزارم داداشی..نمیزارم..خونه نشین بشی شده با ویلچر بیایی سرکار..نه تخت نه خونه نشینی..نمیزارم محمد..نمیزارم..
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
{نویسنده:ارباب قلم} @roomanzibaee