🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ22
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_22
#جلد_4
••رسول••
_داوود مواظب باشیا...من نمیتونم محمد رو اینجا تنها بزارم !
_باشه،رسول میگم میخوای تو بیای اداره من به جات وایستم؟
_نه داوود تو اونجا باشی بهتره.
_خیله خب ... کاری نداری؟
_نه خداحافظ
بعد از اینکه تماس رو قطع کردم روی صندلی نشستم،نمیدونم چیشد چشمهام گرم شد و روی صندلی خوابم برد.
با برخورد پای یه نفر به پای من از خواب پریدم.
به اون مرد نگاه کردم،اول یکم شوک شده بود ولی بعد با خونسردی از من عذر خواهی کرد.
سری تکون دادم تا بره! راهشو کج کرد به طرف اتاق محمد!
سریع از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاق محمد رفتم.
مرد سیاه پوش تفنگش رو از داخل کتش درآورد و به سمت محمد نشونه گرفت !
••محمد••
با صدای گلوله چشمهام رو باز کردم.
با اینکه چشمام تار میدید چهره ی رسول رو تشخیص دادم ... بعد از چند دقیقه تصاویر محیط واضح تر شد!
دستهای رسول خونی بود و با مردی با حیرت چشم تو چشم شده بودن!
کم کم همه جمع شدن!
من نمیتونستم شاهد ماجرای بیرون از اتاق باشم.
فریاد زدم:
_رس..ول، رسول!
پرستار اومد داخل:
_اقا آرامش خودتونو...
_رسو..ل رسول کجا...ست؟
_رسول؟ رسول کیه؟
_هم..همونی... که الا..ن توی...اتاق..بود!
_آقا شما بخوابید...اصلا سعی نکنید گردنتونو تکون بدید! لطفا
_من...توی این شرا..یط... آرو..م باشم !؟
_یکم شرایط بیمارستان برای این شلیک بهم ریخته آقا لطفا یکم آروم باشید!
حرف های پرستار با باز شدن در اتاق قطع شد و فردی داخل اومد.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
●|نویسنده:ارباب قلم|● @roomanzibaee