eitaa logo
یادگاری .‌.. !
443 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘🌼☘ 🌼☘🌼☘ 『زیبایی از دست رفته』 #𝐏𝐚𝐫𝐭22 رسول:✍🏻💕 _عطیه جان من دارم میرم خواستگاری نه تو...چرا اروم قرار نداری؟ _نمیدونم،همش حس میکنم یه اتفاقی قراره بی افته... _خب طبیعیه! داریم میریم خواستگاریاا _نمیدونم والا ایشالا خدا بخیر کنه. _ایشالا نه و ان شا الله... _خب چه فرقی میکنه؟ _آقا محمد گفته ایشالا یعنی نعوذ بالله نعوذبالله ما خدارو خاک میکنیم... ولی ان شاءالله یعنی به امید خدا... _عجب..! نمیدونستم صدای مادر نشون از گرفتن گل و شیرینی میداد _بچه ها درو باز کنین دستم پره. عطیه در رو برای مادر باز کرد. _مامان جان لازم نبود دست گل به این بزرگی بگیریا!! _تقصیر من نیست مادر دیگه هیچ دستگلی نداشت،رسول مامان روشن کن بریم. تو دلم اشوب بود،سوییچ رو با بسم اللهی که زیر لب گفتم چرخوندم،ماشین روشن شد و براه افتادیم.بعد از یک ربع به خونه ی اسرا... زنگ در رو زدیم... اسرا اومد دم در و سلام و احوالپرسی گرمی شدیم،گل و شیرینی هارو با استرس و اضطرابی که تو دل هردومون بود گرفت و هدایتمون کرد سمت خونه. _بفرمایید،بفرمایید!خیلی خوش امدید..! مادر و عطیه با مادر اسرا دست و روبوسی و اینا...😂منم با پدر اسرا خانم و برادرش دست دادم و همگی بعد از یه احوال پرسی طولانی نشستیم. بعد از نیم ساعت حرف زدن درمورد مسائل اجتماعی که کاملا بی ربط به خاستگاری بود(😐) صدای جیغ یکی رو شنیدیم همگی هول کرده بودیم و رنگ از سرو صورتمون پریده بود...من دیگه مخم کار نمیکرد فقط اولین چیزی که یادم اومد اسرا بود... به صورت دو به سمت آشپزخونه رفتم و در رو محکم باز کردم و صدا زدم:اسرااا _چیشده؟ سرمو به طرف صدا برگردوندم،اسرا بود _خداروشکر چیزیت نشده..! _چیشده آقا رسول؟ _صدای جیغ کی بود پس؟ هردو به طرف جمع رفتیم.پدر اسرا از توی حیاط اومد توی خونه و در رو بست و باحالت نگران گفت: _خونه ی یکی از همسایه هارو گاز گرفته،دخترش اومده دیده بوی گاز میاد الانم زنگ زدیم به اتش نشانی... .................................................................. نویسنده:ارباب قلم ✍🏻🖤 @roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕 💜💕💜💕💜💕💜💕 『زیبایی از دست رفته』 #𝙿𝚊𝚛𝚝22 #𝙹𝚎𝚕𝚍_2 رسول:✍🏻✨ بلاخره بعد از چند ساعت به ترکیه رسیدیم. و این یعنی آغاز ماموریت... بیشتر برای عطیه ، اسرا و محمد و داوود نگرانم تا واسه ی خودم. اولی که رسیدیم ترکیه استرسم شروع شد،ولی بعدش با خودم گفتم که اگه من استرس داشته باشم و به بقیه منتقل کنم احتمالا وضع از این بدتر بشه! پس با انرژی گفتم: _وایی ترکیه انقدر قشنگ بود و ما نمیدونستیم؟ محمد گفت: _آقا حامد ما فعلا تو فرودگاهیم😐! بزار بریم جلوتر جاهای قشنگتری هم داره ها _آمم خب داوود این دوشیزه دلسا کجا تشریف دارن؟ اسرا سریع برگشت سمتم و گفت: _آهااا دوشیزه خب؟ لبم رو آویزون کردم و گفتم: _چیه مگه؟ _هیچی! اسرا قدم هاش رو تند تر کرد و از جمعمون دور شد. عطیه در گوشم گفت: _مگه نمیدونی خانما حسودن؟ چرا با حسودی خانمت بازی میکنی آقا حامد!؟ تازه فهمیدم چه گندی زدم و به سرعتم اضافه کردم تا بهش برسم! وقتی بهش رسیدم جلوش وایستادم که باعث شد از حرکت دست برداره! _گلی عزیزم...بخدا منظوری نداشتم. _اوکی برو کنار! _میدونی چیه گلی یه جا خوندم که اگه یه دختر بهت گفت اوکی یعنی تا اطلاع ثانوی باهات قهره! جلوی خندشو گرفت تا از جدیتش کم نشه! _خب درسته تا اطلاع ثانوی باهات حرف نمیزنم. درمونده تر از قبل وایستادم تا عطیه بهم برسه! _چیکار کنم؟ با خنده گفت: _بیشتر ناز بکش خان داداش،با همین حرکت اول که نمیشه راضیش کرد. محمد رو به من گفت: _خدا به داد من برسه حامد،برو برادر موفق باشی! 𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎ نویسنده:ارباب قلم 💜✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_22 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💓سعید💓 _خیلی ممنون که به آقا محمد گفتین چون من واقعا این شرایط برام سخت بود آدمای منوچهر و پدرم همه جا هستن اونا اگه بفهمن من دارم برای شماها کار میکنم یه دقیقه امونم نمیدن _بله درست میگید _ببخشید آقا سعید شماروهم انداختم تو زحمت بیشتر برای خودتون میترسم اگه بگیرنم اتفاقای بدی می افته! وگرنه که خودم تنهایی میتونستم برم _نه خواهش میکنم مراحمین _با اجازتون من برم،شب بخیر _به سلامت شب بخیر. صبر کردم تا از ماشین پیاده بشه و بره خونه وقتی کامل در رو بست ماشین رو روشن کردم. به اداره که رسیدم رسول با خنده اومد طرفم معلومه از اون موقع منتظر بوده حال منو بگیره! _به به دوستان هم اکنون آقا داماد😂 _رسول خسته ام حوصله ندارم ولم کن _مگه من گرفتمت؟ یه سوال داشتم _بله بفرما برم به کار و زندگیم برسم. _عروس خانم سالم به مقصد رسیدن؟ _لا اله الله آقا محمد به کمکم اومد و منو از دست این رسول نجات داد‌ _آقا سعید کم کم وسایلتو جمع کن تا هفته ی آینده ان شاالله تو و خانم واهبی میرید ترکیه رسول بازم با مسخره بازی گفت: _البته آقا سعید رفتی اونجا لطفا بیا ایران یه فکری به حال دلت کن نری ترکیه بعد خبر عروسیت بهمون برسه من آرزو به دل بمونم یه عروسی نتونستم برما با حرص رو به آقا محمد گفتم: _چشم امر دیگه ندارید آقا محمد؟ آقا محمد که از شوخی های رسول خندش گرفته بود خودشو جمع کرد و با جدیت گفت: _نه خسته نباشی! _پس خدانگهدار از تمام بچه های سایت خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم خیلی خسته شده بودم... کلا از صبحه که درست و حسابی یه جا ننشستم همش به اینور و اونور و کارای ترکیه و... با صدای موبایلم از افکار خسته ام بیرون اومدم _جانم رسول؟ _آقا داماد کلیدای خونتونو فراموش کردی شب میخوای تو کوچه بخوابی؟ دستی به کتم کشیدم که دیدم بله مثل اینکه روی میز جا مونده _باشه دستت درد نکنه الان میام اصلا حواس برام نمونده رسول _بله خب عشق و عاشقی حواس برای آدم نمیزاره میزاره؟ _رسول جان من الان پشت فرمونم تروخدا وقت شوخی نیست _چشم چشم اصلا کِی وقت شوخی با توئه؟ با عصبانیت گفتم: _رسولللل _باشه باشه جوش نیار بیا اداره منتظرتم. گوشی رو قطع کردم و راهی که اومده بودم رو برگشتم. به اداره رسیدم رسول جلوی در اداره ایستاده بود و به ماشین تکیه داده بود. اسرا خانم هم تو ماشین نشسته بود. با حالت شرمنده ای سلام کردم. _سلام آقا سعید بفرما اینم کلید ! _دستت درد نکنه رسول رو به اسرا خانم گفتم: _ببخشید معطل شدید _نه خواهش میکنم. رسول زد رو شونم و گفت: _آقا سعید مراقب حواست باش ! بعد با خنده ی شیطانی(😂😂) خداحافظی کرد و سوار ماشین شد من نمیدونم این پسر کی قراره آدم بشه! زنم گرفته ولی ادم نشده خدایا خودت یه صبری به زنش بده □□□□□□□□□□□□□□□□ آره آره بخندین که دنیا به روتون بخنده😌😂 نویسنده:ارباب قلم✍🏻🍀 @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ22 #ᴊᴇʟᴅ4 ••رسول•• _داوود مواظب باشیا...من نمیتونم محمد رو اینجا تنها بزارم ! _باشه،رسول میگم میخوای تو بیای اداره من به جات وایستم؟ _نه داوود تو اونجا باشی بهتره. _خیله خب ... کاری نداری؟ _نه خداحافظ بعد از اینکه تماس رو قطع کردم روی صندلی نشستم،نمیدونم چیشد چشمهام گرم شد و روی صندلی خوابم برد. با برخورد پای یه نفر به پای من از خواب پریدم. به اون مرد نگاه کردم،اول یکم شوک شده بود ولی بعد با خونسردی از من عذر خواهی کرد. سری تکون دادم تا بره! راهشو کج کرد به طرف اتاق محمد! سریع از روی صندلی بلند شدم و به سمت اتاق محمد رفتم. مرد سیاه پوش تفنگش رو از داخل کتش درآورد و به سمت محمد نشونه گرفت ! ••محمد•• با صدای گلوله چشمهام رو باز کردم. با اینکه چشمام تار میدید چهره ی رسول رو تشخیص دادم ... بعد از چند دقیقه تصاویر محیط واضح تر شد! دستهای رسول خونی بود و با مردی با حیرت چشم تو چشم شده بودن! کم کم همه جمع شدن! من نمیتونستم شاهد ماجرای بیرون از اتاق باشم. فریاد زدم: _رس..ول، رسول! پرستار اومد داخل: _اقا آرامش خودتونو... _رسو..ل رسول کجا...ست؟ _رسول؟ رسول کیه؟ _هم..همونی... که الا..ن توی...اتاق..بود! _آقا شما بخوابید...اصلا سعی نکنید گردنتونو تکون بدید! لطفا _من...توی این شرا..یط... آرو..م باشم !؟ _یکم شرایط بیمارستان برای این شلیک بهم ریخته آقا لطفا یکم آروم باشید! حرف های پرستار با باز شدن در اتاق قطع شد و فردی داخل اومد. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ ●|نویسنده:ارباب قلم|● @roomanzibaee