فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتهای قرن ۱۳۰۰ خورشیدی
VS
انتهای قرن ۱۴۰۰ خورشیدی
😍😍
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ43
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_43
#جلد_4
••سعید••
_رسول چیکارش داری؟ ! توهم دوران نامزدیت زن ذلیل بودیا ...
من و فرشید بهت زده به آقا محمد نگاه کردیم!
اما رسول و داوود همچنان مشغول کار بودن و انگار نه انگار آقا محمد حرف زده!
_رسوول! توهم شنیدی؟
_چیو؟
_صدای آقا محمدو دیگه!
رسول و داوود نگاه مشکوکی بهمون انداختن..
داوود با خنده گفت:
_خب..چی میگفت؟
_میگفت سعیدو اذیت نکنین!
رسول خندید و گفت:
_آها از اون لحاظ! حرف دلشو شنیدی پس!
_نه به خدا خودش حرف زد! فرشیدم شنید،مگه نه فرشید؟
فرشید حرفم رو با سر تایید کرد،انگار قدرت تکلمشو از دست داده بود!
رسول و داوود دوباره خندیدن و جوری که انگار داریم سر به سرشون میزاریم مشغول به کار شدن..
آقا محمد نزدیک فرشید شد و گفت:
_فرشید چرا رنگت پریده؟
هیچکدوم جواب نمیدادیم...بشدت بهت زده شده بودیم!
_یا موسی ابن جعفر..!
_فرشید بگو که توهم میشنوی صداشو!
_منم دارم صداشو داداش..
_میگم ما دیوانه شدیم؟
_یا ما دیوانه شدیم یا این دوتا کر شدن صداشو نمیشنون!
نشستم روی صندلی تا یکم فکر کنم ببینم چیشده..
فرشید دم گوشم آروم گفت:
_سعید فکر کنم دارن سرکارمون میزارنا!
نگاهی به چهره های هرسه تاشون انداختم..
لبخند ریزی روی صورتاشون دیده میشد!
_ای نامردا !
بغض کرده بودم،یعنی خواب نمیدیدم ؟
کنترلمو از دست دادم ، بلند شدم و به سمت آقا محمد رفتم..مثل بچه های ۴ ساله که باباشونو پیدا کردن تو بغل آقا محمد گریه میکردم!
رسول هنوز دست از اذیت کردن برنداشته بود گفت:
_سعید چیشده؟
جوابشو ندادم که داوود ادامه داد:
_سعید جان خیال میکردی که صحبت میکنه ! واقعا که صحبت...
حرفش رو قطع کردم:
_خیالشم قشنگه..!
فرشید گفت:
_مچتونو گرفتیم اکیپ اذیت کن!
همشون خندیدن و من در عالم گریه و خنده فقط خداروشکر میکردم...از بغل آقا محمد بیرون اومدم که گفت:
_ناسلامتی چند وقت دیگه عقدته ها! کمتر گریه کن آقا سعید!
اشکهامو پاک کردم..واقعا نمیدونم چرا اینجوری گریه میکردم،شاید حامیم رو از دست داده بودم و الان که اومده پیشم از شدت ذوق گریه میکنم..شایدم بخواطر رنج و دوری هاییه که من کشیدم و بغل آقا محمد فقط یه بهانه بود برای گریه کردن..
بلاخره هرچی بود خیلی خوب بود!
فرشیدهم آقا محمد رو بغل گرفت و چیزی دم گوشش گفت.
مشغول به کار شدیم و مدارک لازم رو برای محاکمه گروه مافیا آماده کردیم..
همه چیز به فردا بستگی داشت!
《چند هفته بعد ! 》
_عروس خانم برای بار سوم میپرسم آیا بنده وکیلم؟!
سارا همونطور که دستهاش روی صفحات قرآن میلرزید، با صدای آرومی گفت:
_بله..
پارچه ی سفید رو که چندنفر روی سرمون گرفته بودن؛و یک نفر هم قند هارو بهمدیگه میسابید برداشتن .
صدای کل و سوت قطع شد.
و فقط صدای بله گفتن سارا بود که توی گوشم میپیچید..
با صدای رسول به خودم اومدم:
_دوماد زیر لفظی میخواد !
و بعد همه زدن زیر خنده..
سارا هم لبخند ریزی زد و گفت:
_بله رو بگو !
هول شدم و سریع گفتم:
_بله..
صدای سوت و کل و دست زدن دوباره بلند شد.
مادرم اومد و دستم رو توی دست سارا گذاشت و پر بغض گفت:
_ان شاءالله خوشبخت بشین.
و بعد هردومونو بغل کرد و نشست.
بعد از یه پذیرایی در سالن باز شد و اسما خانم وارد شد.
داوود همونطور بهت زده به اسما نگاه میکرد!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده: ارباب قلم@roomanzibaee