eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
بسی بلنددد😅😐 نظرات : @Arbabghalam
🖤-
یادگاری .‌.. !
🖤-
شب قدر فرصتی برای مغفرت است .
. آیاتی از جنسِ نور ♥️
علے ولے اللھ . .🖤 '
. علے ای ھماے رحمٺ ' > هنࢪ و عڪاسےِ مآ '♥️ @roomanzibaee|🖤
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ63 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• لبخندی زدم. _خودشه! پسر نوجوان گفت: _آقا پرسیدم کاری دارین؟ رسول در رو باز کرد و نگاهی به وضعیتمون انداخت. کمی به چهرم دقت کرد و بعد با خوشحالی گفت: _داوود تویی؟ جلو اومد و به گرمی در آغوشم گرفت. _کجایی تو بی معرفت! اسما در ماشین رو باز کرد و به طرفمون اومد. _سلام آقا رسول خوبین؟ _سلام اسما خانم. ممنونم بعد رو به من ادامه داد: _چه عجب یادی از ما کردین! دیگه کم‌کم داشتیم چهره هاتونو از یاد میبردیم. اشاره ای به کنار رسول کردم: _نگفته بودی دوتا دیگه بچه داری! رسول که تازه متوجه بچه ها شده بود گفت: _راستش من دوتا بچه بیشتر ندارم . بعد به پسر نوجوان اشاره کرد و گفت: _ارسلان پسر محمدِ ، فائزه هم دختر منه! _پس اون یکی پسرت چی؟ _امیرحسین دانشگاه میره! _چه زود بزرگ شدن... نفس سنگینی کشید. برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم: _اسرا خانم نیستن؟ رسول دستش رو پشت کمرم انداخت و گفت: _بفرمایید تو، اینجا صحبت نکنیم... بعد از کلی اصرار بلاخره قبول کردیم و داخل رفتیم. بعد از یک احوالپرسی گرم با اسرا رسول گفت: _اسرا جان به عطیه و محمد هم زنگ بزن بگو بیان. اسرا با خوشحالی قبول کرد و شماره ی خونه ی محمد رو گرفت! اسما گفت: _حالا اذیتشون نکنین ما تا چندساعت دیگه راهی مشهدیم! اسرا جواب داد: _خونشون همین کناره. میرین مشهد ماروهم دعا کنین! _چشم هروقت رفتیم حرم به فکرتون هستیم راستش برای زندگی میریم مشهد _مگه شما دزفول زندگی نمیکردین؟ _اره،همون موقع ها بود که بچه ی دومتون به دنیا اومد ما رفتیم دزفول... اسرا دیگه ادامه نداد و مشغول مکالمه شد. بعد از چند دقیقه خانواده ی محمد هم وارد خونه شدن. محمد محکم در آغوشم گرفت! با شوخی گفتم: _خوبین آقا محمد؟ از آغوشش بیرون اومدم که جواب داد: _خداروشکر با اشاره ی دست محمد که به نشستن دعوتمون میکرد نشستیم. هممون ذوق دیدار همو داشتیم. خانم ها یه طرف حرف میزدن و آقایون هم یه طرف؛بچه ها هم گنگ نگاهمون میکردن و فقط بعضی از خاطراتمون رو متوجه میشدن و همراه با ما میخندیدن! رو به آقا محمد گفتم: _آقای عبدی کجا هستن؟ قرار بود اول بریم به اونها سر بزنیم ولی خب به پیشنهاد دخترش اول اومدیم پیش شما! _والا از وقتی که بازنشسته شدن دیگه خبری ازشون نیست. اسما گفت: _بله درست میگید؛ پدرم برای استراحت به روستایی که به دنیا اومده بود مهاجرت کرده...و خودش میگه دوست داره استراحت مطلق داشته باشه،اتفاقا گفتیم اول داریم میایم پیش شما خوشحال شد گفت سلام من رو هم به فرمانده برسونین محمد از حرف آقای عبدی لبخند رضایتی زد و زیر لب چیزی گفت. یک ساعت بعد اسما گفت: _خب آقا داوود بریم؟ آروم لب زدم: _بلند شو بریم اسرا گفت: _یعنی چی بریم؟ تازه دور هم جمع شدیم! اسما جواب داد: _راستش قراره به بقیه ی همکار ها و آشنایان هم سر بزنیم باید زود تر بریم. _چرا انقدر زود؟ _آخه قراره که فردا بریم مشهد یکم... خانمها از کنارمون رد شدن و دیگه صدایی از صحبت کردنشون رو نشنیدیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee