eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
••زینب•• به چشمهام خیره شد،نفس هام به شماره افتاده بود. با اینکه حدسهایی زده بودم اما بشدت خجالت و استرس امونم رو بریده بود. انگار که توی یخبندان بودم، سردم شده بود! نمیتونستم نگاه ازش بردارم؛از نگاه های اطراف خیلی خجالت میکشیدم اما انگار نیرویی نگاهمو ثابت کرده بود به چشمهای امیرحسین. خواستم بلند بشم و اون صحنه رو ترک کنم بلکه حالم بهتر بشه؛قبل از اینکه بلند بشم امیرحسین جلوتر اومد و اول به من و بعدش به پدرم که کنارم نشسته بود چشم دوخت. شرم داشت،همین باعث شد که کمی سرش رو خم کنه‌. گفت:_آقا محمد،شما بهتر از هرکسی میدونی موضوع چیه... پدرم حرفش رو قطع کرد و با لبخند گفت: _من همون موقع اجازه رو دادم پسرم. ناخواسته لبخند رضایتی زدم،امیرحسین هم مثل من لبخند زد اما شادی اون بیشتر بود و استرسش کمتر شده بود! اطرافیانم مخصوصا ارسلان که با اخم به هردومون چشم دوخته بود متوجه لبخندم شدن و همین باعث شد که خودمو جمع و جور کنم‌. سکوت امیرحسین طولانی شد و همین موجب شد که سرم رو بالا بیارم...صورتش سرخ شده بود و پیشونیش عرق کرده بود. همونطور سربه زیر سرجاش نشست و به دایی رسول چیزی گفت. دایی خندید و رو به جمع گفت:_خب این طبیعیه امیرحسین برای بیان کردنش به مشکل بربخوره و خجالت بکشه،پس من مطرحش میکنم. این دفعه مخاطبش من و بابا بودیم. دایی ادامه داد: _دایی جان،با اجازه پدرت میخوایم تورو برای امیرحسین خواستگاری کنیم. اگه خودت راضی هستی الان باهم دیگه صحبت کنین اما اگه میخوای زمان بیشتری روی فکر کردن بزاری و بعدا راجع بهش حرف بزنی عیب نداره صبر میکنیم. نظرت خودت چیه دایی جان؟ اول نگاهم به سمت بابا و بعد به سمت مامان چرخید. هردوشون به من نگاه میکردن. نفس عمیقی کشیدم که بتونم کلمات رو توی ذهنم بچینم. _دایی جون من حرفی برای صحبت کردن با پسردایی ندارم...ولی‌...الان اصلا آمادگیشو ندارم...یعن..یعنی نمیدونم که... دایی بلند شد امیر حسین و زندایی هم همراهش بلند شدن. دایی با لبخند گفت: _حق داری دایی زندایی با خنده گفت: _راست میگه دیگه دخترم الان تو این موقعیت نمیدونه چی بگه ... ببخشید زندایی همش تقصیر من بود که جلوی امیرحسین نتونستم بگیرم که امروز این خواستگاری مطرح نشه اما خب چه کنم که... امیرحسین کلام زندایی رو قطع کرد،انگار اونم مثل من میدونست زندایی چی میخواد بگه. _خب با اجازتون رفع زحمت میکنیم. همگی به احترام مهمون ها بلند شدیم. اصرار ها و تعارف های مامان هیچ نفعی نداشت و خانواده ی دایی رفتن. مامان و بابا تا جلوی در حیاط برای خداحافظی رفتن ولی من و ارسلان موندیم خونه و تا جلوی همون در خداحافظی کردیم. نفس راحتی کشیدم و چادرم رو در آوردم و آویزون کردم؛چشمم به چشمای عصبانی ارسلان گره خورد. متعجب گفتم:_چته؟ چرا سگرمه هات توهمه؟ کلافه و پی در پی نفس میکشید. جلوتر اومد: _تو توی دانشگاه باهاش حرفی زدی؟ _نه! _پس چرا استرس تو از این یارو بیشتر بود انگار تو میخواستی خواستگاری کنی! از غیرتش خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم،دوست داشتم اذیتش کنم پس با لج درار ترین حالت ممکن گفتم: _اصلا به تو چه مربوطه؟ پسرداییمه...شایدم همسر آیندم... میخواست بیاد سمتم که جیغی کشیدم و از دستش فرار کردم. در اتاق رو بستم و به پشت در تکیه دادم. خنده هام توی نفس های پی در پی ام گم شده بود. ارسلان زیرلب غر میزد: _دختره کم مونده بود غش کنه! زیرلب برو بابایی نثارش کردم و روی تخت دراز کشیدم. تمام فکرم شده بود امیرحسین... ازدواج باهاش کار درستیه؟آخه از من کوچیکتره...اصلا ربطی به سن نداره علاقه مهمه...ولی خب من که نمیدونم بهش علاقه دارم یا نه..اختلاف طبقاتی که نداریم،شغلشم درسته...درسم که میخونه...علاقه هم که...پسر بدی نیست! یعنی عالیه... سوالات متعدد توی ذهنم رو خودم جواب میدادم و روی تخت به پهلوی راست و چپ میخوابیدم. یگانه با ورودش من رو از اون همه افکار نجات داد.بغض داشت...اینو از نگاهش فهمیدم. اغوشم رو باز کردم،دوید و اومد به سمتم. _چیشده آبجی کوچیکه؟ هیچی نگفت و زد زیرگریه! _ارسلان چیزی بهت گفته؟ با سر جواب منفی داد‌. _خب چیشده بهم بگو؟ _ابجی من طاقتم نمیاد تورو نبینم. یعنی تو برای همیشه میری؟ یعنی نمیمونی ببینی سال بعد میرم کلاس اول؟ خندیدم و لپش رو کشیدم. _کی گفته این حرفا رو؟ _یکی از همکلاسی های توی پیش دبستانیم گفت که آبجیش عروسی کرده و دیگه نیومده پیششون. پیشونی یگانه رو بوسیدم و گفتم: _اولا نه به باره نه به داره شاید اصلا زن پسردایی نشدم...دوما اگرم با پسردایی ازدواج کنم من هرهفته میام پیشتون...سوما من یه آبجی بیشتر ندارم که من حتما سال بعد میام میبینم تو بزرگتر شدی و رفتی مدرسه! به جای خالی دندون شیریش اشاره کردم و با خنده گفتم: _و البته من حتما شآهد افتادن دندون های بعدیتم هستم.. خندید و خندش باعث شد خودمم بخندم. نویسنده:ارباب قلم@roomanzibaee
😌♥️ . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام فرمانده🙂❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقت حاج قاسم ♥️
نگاهۍ کن به آه ِ دلم . یاعلی ✋🏼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون بخیر ☺️✋🏼 .
منم یک دهه هشتادۍ که حاج قاسم‌و دیده . . :) -بی تو یه ایران یتیم شد حاج قاسم ؛ صدامونو داری ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💬 . . -تو بھ ما جرأٺ طوفان دادۍ .
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ67 #ᴊᴇʟᴅ4 ••عطیه•• حواسم پیش زینب بود. محمد کلافه بود که چرا انقدر نگرانم! _خب چیکار کنم ابجی.. محمد نگاه متعجبش رو به من دوخت: _عطیه از کی تاحالا من شدم آبجیت؟ _من کی گفتم آبجی؟ _لا اله الا الله . یه روز بدون سوتی نمیتونی زندگی کنی؟ نوچی زیرلب کردم و بلند شدم سمت در اتاق زینب رفتم. از پشت در یگانه رو صدا زدم. یگانه که غرق در خنده بود جواب داد: _بله مامان؟ _بابات میگه به یگانه بگو بیا باهم بازی کنیم. محمد بشکنی رو به من زد. صورتم رو به طرفش برگردوندم: _چیه؟ _من کی گفتم میخوام... صدای جیغ یگانه اومد: _آخ جونم! با چشم و ابرو به در اشاره کردم. محمد قیافش رو کج کرد و به سمت حیاط رفت. یگانه در رو باز کرد. رو بهش گفتم: _بدو برو تو حیاط با بابات بازی کن. دیگه منتظر حرفی ازش نشدم و وارد اتاق شدم. زینب به جای خالیِ یگانه نگاه میکرد. انقدر غرق در فکر بود که متوجه من نشد. _زینب مامان؟.. زینب نگاهش رو به چشمهام داد و بلند شد: _جانم مامان کاری داشتی؟ _نه بشین میخوام باهات حرف بزنم! هردو نشستیم،انگار از من خجالت میکشید. لبخند زدم و با محبت نگاهش کردم: _از اولی که تورو باردار بودم همش باهات حرف میزدم...خیلی دوست داشتم که زودتر به دنیا بیای و من باهات رفیق بشم. الان که دارم میبینم برات خواستگار اومده زیاد غم دوریت رو ندارم چون میدونم دوری رفیقا زیاد طول نمیکشه. _مامان اصلا اینطوری نیست که من شمارو ول کنم و برم... _اصلا واسه این حرفها نیومدم اینجا‌‌‌...میخوام راجع به اونی که دلشو بردی صحبت کنیم‌ نگاهش سر به زیر شد. از خجالتش یاد خودم افتادم و خندم گرفت! _یه روزیم من اینجوری بودم... از لبخندم لبخند به روی لبهاش اومد. ادامه دادم: _اما من اون روز هم خوشحال بودم و هم خجالتی...من محمد رو دوست داشتم،از اینکه اومده بود خواستگاریم از خوشحالیم بالا پایین میپریدم..اون روز عید فطر بود که بابات ازمن خواستگاری کرد...بهت گفتم چی گفت؟ سرش رو تکون داد. گفت: _بابا خیلی رمانتیکِ _بله،پدرت رمانتیک ولی در عین حال جدی هم هست...یادمه تو اون بخشی که کار میکردم هیچکس جرعت نداشت توی محل کار باهاش شوخی کنه...رفته رفته خودش شوخی هم میکرد ولی بازم توی خیلی مسائل جدی بود! هردومون خندیدم. به چشمهاش نگاه کردم،خندش رو جمع کرد و منتظر حرفم بود: _حالا فکر کن واست خواستگار نیومده...فکر کن ببین چه پسری مد نظرته؟ سکوت کرد. از جا بلند شدم و به طرف در رفتم...اما زینب هنوز تو فکر بود! رو بهش گفتم: _زینب...همه چیز کار و شغل و تحصیلات و رفتار و قیافه نیست. علاقه هم مهمه،اصلا ببین به هم دیگه میاین؟ سری به علامت تایید تکون داد. از اتاقش بیرون اومدم و وارد حال شدم. ارسلان با قیافه ی درهم به در اتاق نگاه میکرد. اخم کردم و گفتم: _چیه باز؟ _مامان نگاه کن آخه،این خواستگاری چقدر همه رو بهم ریخته؟ _حالا کاریه که شده...آبجیت از قبل نمیدونست اگه میدونست الان وضعش این نبود _بله درد منم همینه این پسره با چه رویی بلند شده و میگه با اجازه ی آقا محمد من دخترتونو میخوام! اگه شما بهش میگفتین که الان اینجوری نبود مثل دخترای دیگه میشست فکر میکرد. _الان واقعا درد تو فکرای زینبه؟ _آره... _از دست تو ارسلان. لبخند زدم و ادامه دادم: _ان شاءالله وقتی خودت توی دام یکی افتادی میفهمی چقدر دوست داری زودتر به دستش بیاری! لبخندش پهن شد و خبری از اخمهاش نبود. به شوخی گفتم: _ای خدا..پسراهم پسرای قدیم! تا حرفی از خواستگاری میزدیم سرخ و سفید میشدن! _عه مامان! خندیدم و به طرف آشپزخونه رفتم. فقط به این فکر میکردم که زینب حالش چجوریه و اصلا به فکر غذا نبودم...فکر کنم امشب باید یه چیز حاضری درست کنم ! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
♥️ ڪاش خادمِ حَرمٺ شم .:) 🌸
1_1575716371.mp3
17.7M
🌸 سرود سلام فرمانده بدون ریتم(بدون اهنگ )😌✨
یه لیوان انگیزه‌ :)😃♥️'
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ68 #ᴊᴇʟᴅ4 ••امیرحسین•• یقه ی لباسم رو ول نمیکرد‌. عصبی به چشمهام نگاه میکرد،میدونم این خشمش به جاست ولی نباید کم بیارم و باید بهش بفهمونم که کارش اشتباهه! _ارسلان داری اشتباه میکنی! _مطمئنی؟ خیلی بی معرفتی...برای اینکه خواستگاری کنی منو خر میکنی آره؟ _درست حرف بزن ارسلان ! _بخواطر اینکه دل منو به دست بیاری گفتی بریم مشکلتو حل کنیم نه؟ _میگم داری اشتباه میکنی! _اشتباه نمیکنم...ادای مظلومارو برای من در نیار مجبور شدم دستشو فشار بدم تا دست از سرم برداره. یقه ی لباسم رو ول کرد و ازمن دور شد. _من عمرا بزارم خواهرم با تو ازدواج کنه! همونطور که یقه ام رو درست میکردم با خونسردی نگاهش کردم؛ جوابش رو ندادم و ازش دور شدم. صدای عصبیش از پشت سرم میومد: _فهمیدی آقا امیر حسین یا بهت بفهمونم؟ ایستادم. صدای قدمهاش رو به سمت خودم میشنیدم. سریع به طرفش برگشتم و با صدای کنترل شده گفتم: _ارسلان کمک من به تو ربطی به خواهرت و خواستگاری من نداره! نباید بهت بگم ولی میگم ... من خواهرتو دوست دارم،اگه قسمت بشه و باهاش ازدواج کنم کمکت میکنم اگرم قسمت نشه بازم کمکت میکنم...من فقط میخواستم بهت کمک کنم میفهمی! اومدم ثواب کنم کباب شدم. نگاهمو ازش گرفتم و دوباره به راهم ادامه دادم! دوید سمتم و دستمو گرفت. با صدایی که نشون میداد پشیمونه گفت: _خیلی خب امیرحسین ببخشید نفس عمیقی کشیدم و طلبکار بهش نگاه کردم. خودش رو مظلوم کرد: _بخشیدی؟ سرم رو به علامت تایید تکون دادم: _لا اقل این دم رفتنی انقدر اعصاب منو خورد نکن. _دم رفتنی؟ از سوتی که دادم جا خوردم‌. نباید توی این وضعیت ارسلان چیزی بفهمه... با خنده گفتم: _دم رفتنم دیگه ... همین رفتنم از مجردی! از خندم خندش گرفت! دستم رو به کمرش زدم: _خب بگو ببینم این خانمی که گفتی چندسالشه؟ _همسن منه! متعجب نگاهش کردم. قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: _باور کن اونجوری که تو فکر میکنی نیست...اون روزم بهت توضیح دادم که... _الانم بهم توضیح بده ! من اونموقع حواسم زیاد جمع نبود و فقط فهمیدم تو کمک میخواستی. تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو برام مو به مو تعریف کرد. گفت: _اینا همه رو گفتم بهت اون روز _خیلی خب! پس فقط نیاز داریم به همجنس خودش برای سر قرار درسته؟ _دقیقا! _گفتی همسنت هست دیگه؟! فکر کنم فائزه بتونه کمکی کنه...چون زینب خانم یکم بزرگتر از اون سنی هست که اون خانم بهش نیاز داره آره ای زیر لب گفت و باهم هم قدم شدیم. توی راه خونه فقط باهم صحبت میکردیم و از همه جا میگفتیم. _راستی اسمش چیه؟ از سوال یهوییم جا خورد. کمی فکر کرد و گفت: _فکر کنم نرگس _میگم حالا واقعا قصد کمک کردنه یا... _قصد کمک کردنه..بهت که گفتم فقط توی یه روز اونم اتفاقی باهم آشنا شدیم! به شونه اش زدم و با لبخند گفتم: _خب دیگه کاری نداری؟ _نه خداحافظ. باهم خداحافظی کردیم،در خونه رو باز کردم که صدام زد: _امیرحسین _جانم؟ همونطور که داد میزد گفت: _ببخشید واسه همون موضوع! منم خندیدم و داد زدم: _عیب نداره...منم ببخش! اونم مثل من جواب داد: _عیب نداره... در خونه باز شد و من پرتاب شدم بغل بابام! _سلام بابا. _سلام پسرم خوبی؟ _آره خوبم ممنونم شما خوبی؟ _من که خوبم ولی تو قصد نداری از بغل من بیای بیرون؟ خیلی سنگین شدی ماشاءالله سریع خودمو جمع و جور کردم. _ببخشید بابا حواسم نبود. خندید و گفت: _عیب نداره،حالا یه چیزی بگم که از ذوق نتونی ناهارتو بخوری؟ _چی؟ _زینب خانم گفته که همراه با خانواده تشریف بیاریم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
Mohammad Hossein Pooyanfar - Remix Man Iranamo To Araghi (320) (1).mp3
13.16M
یه بانوی گلی بهم گفتن حدقل در هفته یک نوحه . مداحی بزارین پیشنهادشون خیلی خوب بود :) -من‌ایرانم‌و‌تو‌عراقی‌ ؛ چه‌فراغی . .💔 [یا‌حسین] . خدمت ِ شما
هدایت شده از هیـ‌چ ؛
چیزی ک فرستاده🙂🙂🙂💔🤣
شده نزدیک که هجران تو ما را بکشد :))💔