🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_75
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_75
#جلد_3
✨سعید✨
برای عملیات آماده شدیم.
حالا که میدونیم رسول کجاست بهتره زودتر دست به کار بشیم!
همینکه از اداره بیرون رفتیم به سارا برخورد کردم.
از تعجب زبونم گرفته بود! یعنی...!
_سلام
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و جوابشو دادم.
واقعا هردو نمیدونستیم چی بگیم!
داوود از پشت به کمرم زد و به سارا نگاه کرد.
_عه سلام شما اومدین!
حرصی به داوود نگاه کردم و گفتم:
_نه هنوز نیومده.
_اعصاب نداریا!
جلوی سارا زشت بود باهم بحث کنیم پس به پهلوی داوود زدم تا بحث رو تموم کنه.
سارا گفت:
_انگار کار دارین...من میرم بعدا میام.
با عجله گفتم:
_نه نه خانم عبدی توی اداره هستن بفرمایید اونجا
تشکری کرد و از کنارمون رد شد.
داوود با خنده گفت:
_پس کار خودتو کردی؟
_چی؟
_اینجور که تو و خانم واهبی رفتار میکنین معلومه یه اتفاقایی افتاده ها.
_فعلا بریم رسول بدبخت رو از چنگ اون دوتا دربیاریم بعدا راجع بهش حرف میزنیم.
آقای عبدی شروع عملیات رو برای همه اعلام کرد.
تا رسیدن به مقصد حدود یک ساعتی درگیر بودیم.
وقتی رسیدیم، من و داوود و فرشید پیاده شدیم ببینیم داخل چجوریه!
وقتی دیدیم سفیده و فعلا هیچکس نیست گروه عملیات رو به چند دسته تقسیم کردیم.
عطیه و اسرا و داوود باهم به طرف اتاق ها رفتن.
من و فرشید هم به طرف اون طرف سالن رفتیم.
یجورایی انگار ساختمانش خراب شده بود چون رد اتاق ها و سالن به جا مونده بود!
_سعید...سعید اونجا رو نگاه کن.
به طرفی که فرشید اشاره کرده بود نگاه کردم.
رسول بیحال روی صندلی بسته شده بود!
به تیم اشاره کردم آروم به سمت رسول برن.
همینکه چند نفر داخل شدن به هر نحوی از روی زمین به سمت پایین فرستاده شدن!
_فرشید تله اس!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙🦋💙
🦋💙🦋💙
🦋💙
『زیبایی از دست رفته』
#ᑭᗩᖇT_76
#ᒍᗴᒪᗪ_3
#پارت_76
#جلد_3
❣عطیه❣
وقتی سعید خبر داد که نزدیک رسول تله گذاشتن با افراد تیم آماده ی شروع تیر اندازی شدیم.
_اسرا خیلی مواظب باش...
با سر تایید کرد و گفت:
_توام همینطور!
از اسرا جدا شدم،نزدیک رسول شدم تا تله هایی که گذاشت رو شناسایی کنم.
همینطور که با دوربین مخصوص مشغول بودم دستی مردی روی شونه ام نشست!
تو اون لحظه شک شده بودم!
تصمیم گرفتم بدون هیچ سر و صدایی شرش رو کم کنم.
دستم رو بالا بردم برای سیلی زدن به فردی که پشتم بود...
_هیس!
باورم نمیشه! با تعجب لب زدم:
_محمد!
_هیس...بیا بریم اونطرف تر میتونیم رسول رو بگیریم ببریم.
دستم رو گرفت و آروم به سمت در اونطرف اتاق شدیم.
از موقعیتی که برامون پیش اومده بود خندم گرفته بود.
با خنده ولی آروم گفتم:
_محمد حداقل لباسای بیمارستان رو درمیاوردی!
محمد که انگار تازه متوجه ی لباساش شده بود با تشر گفت:
_بزار اول اون بیچاره رو نجات بدیم بعد میریم خونه به سر و وضعم بخند.
دستهامو به نشونه ی تسلیم بالا بردم!
_من تسلیم بریم...بریم
دوباره دستش رو گرفتم و به سمت در رفتیم.
رسول بیحال روی صندلی بسته شده بود!
به سعید خبر دادم که ما داریم رسول رو نجات میدیم تا نگران ما نشه!
همینکه مطمئن شدیم که تله ای اون اطراف نیست،با عجله به سمت رسول رفتم تا بازش کنم.
محمد هم کمکم میکرد!
صدای درگیری و جیغ زنی که جلوی در بود نگاه هامون رو به سمتش جلب کرد!
اسرا...! اسرا با دست جلوی تفنگ اون زن رو گرفته بود تا به ما شلیک نکنه!
محمد فورا به بقیه خبر داد بیان اینجا.
اون زن با زور تفنگ رو از چنگال اسرا در آورد و به سمت من نشونه گرفت!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
□□□□□□□□□□□□□□□□
نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻 @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستر_جوئل😍
طرفداران آقا محمد❣
#درخواستی😌
(خودم این ویدئو رو خیلی دوس دارم🤤)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستر_جوئل😍
طرفداران آقا محمد❣
#درخواستی😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستر_جوئل😍
محداجمعی😅 (محمد ، داوود ، دسته جمعی😂)
#درخواستی😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستر_جوئل😍
طرفداران آقا محمد❣
و باز هم تام و جری و گاندو😅
#درخواستی😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مستر_جوئل😍
طرفداران دهقان😁
ولی خدایی عروسکیش قشنگ هس ولی شبیه خود آقای دهقان نیس😅 اصلا چشاش و آبی کرد و صورتشو گرد😜😄
#درخواستی😌