#قصه_کودکانه
🐜مورچه کوچولوی کتابخوان🐜
یکی بود یکی نبود، توی یک شهر زیبا و قشنگ یه مورچه کوچولو بود که با مامان و باباش تو لونه کوچیک و مرتبشون زندگی میکردن ، مورچه کوچولوی قصه ما عاشق کتاب خوندن بود و هیچ کاری رو به اندازه کتاب خوندن و مطالعه کردن دوست نداشت ، روزا که مورچه های دیگه میرفتن با هم بازی میکردن و سرگرم میشدن مورچه کوچولو تند تند خودشو به مغازه کتاب فروشی ای که نزدیک لونشون بود میرسوند و از قفسه های کتاب بالا میرفت و شروع میکرد به خوندن کتاب های مختلف، مورچه کوچولو از کتابا خیلی چیزای جدید و مفیدی یاد گرفته بود بچه ها ، اون انقدر سرگرم کتاب خوندن میشد که یادش میرفت وقت خونه رفتن شده و باید برگرده به لونشون.
مورچه های دیگه که میدیدن مورچه کوچولو همش در حال کتاب خوندن ومطالعست بهش میخندیدن ودستش مینداختن، اونا به مورچه کوچولو میگفتن:” مورچه ها که کتاب نمیخونن، مورچه ها باید دنبال غذا باشن، مورچه ها باید همش در حال جمع کردن عذای مورد نیازشون باشن”
اما مورچه کوچولو اصلا به حرف اونا توجه نمیکرد و تمام روز رومشغول خوندن کتاب میشد ، بعضی وقتا که میدید بچه ها مشغول خوندن قصه و کتاب داستان هستن آهسته آهسته از پاشون میرفت بالا و روی شونه اونا مینشست و مشغول خوندن میشد.
مورچه های دیگه هر روز دنبال غذا میگشتن و هر چیزی روکه میشد برای زمستون زیر زمین ذخیره کرد و نگهداشت ازروی زمین برمیداشتن و با خودشون میبردن.
مورچه کوچولو هر دفعه که به لونشون برمیگشت مامان و باباش خیلی عصبانی میشدن و همش بهش میگفتن که تو نباید کتاب بخونی و باید بری همراه مورچه های دیگه غذا جمع کنی ، مورچه کوچولو هم خیلی ناراحت میشد بچه ها.
روزها گذشت و تا اینکه بالاخره فصل پاییز از راه رسید و مورچه ها باید غذای بیشتری رو برای زمستونشون زیر زمین انبار میکردن. به خاطر همین یه روز ملکه مورچه ها رو جمع کرد و بهشون گفت که ما باید تمام انبارهای زیر زمین رو پر از غذا و آذوقه کنیم تا تو زمستون بدون غذا نمونیم به خاطر همین همه مورچه ها باید بیشتر و بیشتر دنبال غذا بگردن و کار کنن.
مورچه کوچولو که داشت حرفای ملکه رو گوش میکرد یک دفعه بلند بلند شروع به حرف زدن راجع به جایی که قبلا تو کتابا خونده بود کرد، اونگفت:” یه رستوران همون چیزیه که ما بهش احتیاج داریم ، رستوران جاییه که آدما میرن اونجا و غذا میخورن، من اینجارو از تو کتابایی که میخوندم یاد گرفتم.”
مورچه های دیگه از این فکر مورچه کوچولو خیلی خوششون اومدو قبول کردن که دنبال مورچه کوچولو به رستوران برن.
مورچه ها دونه دونه پشت سر هم صف کشیدن و پشت سر مورچه کوچولو شروع کردن به حرکت کردن، اونااز صبح تا غروب آفتاب حرکت کردن تا بالاخره به رستورانی که مورچه کوچولو گفته بود رسیدن. مورچه کوچولو با خوشحالی فریاد زد :” هورا ، رسیدیم”
مورچه ها همونطوری پشت سر هم وبه صف وارد رستوران شدن وشروع کردن به جمع کردن انواع و اقسام غذاهایی که روی زمین ریخته بود، اونا یه کم همبرگر برداشتن بعد یه چندتایی نون برداشتن، خلاصه هر چی که میتونستن بردارن برداشتن و با خودشون اوردن بیرون. مورچه ها باز هم همون طوری منظم و پشت سر هم به سمت لونه هاشون حرکت کردن. وقتی که رسیدن ملکه از دیدن اون همه غذا خیلی خوشحال و شاد شد ، تمام انباراشون پر از غذا شده بود ، اونا شروع کردن به دست زدن و هورا کشیدن. ملکه از مورچه کوچولو به خاطر فکر خیلی خوبی که کرده بود تشکر کرد. وقتی مورچه کوچولو به لونشون برگشت مامان و باباش اونو محکم بغل کردنو حسابی تشویقش کردن.خواهر مورچه کوچولو که از این کار مورچه خیلی خوشش اومده بود دلش میخواست اونم بتونه مثل مورچه کوچولو کتاب بخونه به خاطر همین به مورچه کوچولو گفت که فردا با هم به کتابخونه برن و مشغول خوندن کتاب بشن.
🍃بچه ها جونم ما با کتاب خوندن خیلی چیزای خوب و جدیدی یاد میگیریم ، کتابا به ما کمک میکنن که باسوادتر و داناتربشیم ، میتونیم با خوندن کتاب با حیوونا با کشورا با شهرها یا با هر چیز دیگه ای بدون اینکه اونارو از نزدیک دیده باشیم آشنا بشیم.
#قصه_متنی
📕
🐜📘
╲\╭┓
╭ 🐜📗
https://eitaa.com/joinchat/3812819265Cd30c8a9066