💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـادم
✍در کمال تعجبم بعد از چند بوق جواب می دهد.
_بله؟
+سلام عروس خانوم
جیغ می کشد و با ذوق می گوید:
_وای پناه تویی؟؟سلام خانوم،خوبی؟
+مرسی عزیزم.مگه میشه تو عروس شده باشی و من خوب نباشم؟
_الهی قسمت خودت بشه
+ما که بخیل نیستیم!ایشالا...خوش گذشت امروز؟؟
_فکر کن بگم نه!
+همینو بگو
_ولی پناه باور کن خیلی جات خالی بود
+آخه تو اون همه شلوغی اصلا تو حواست به جای خالی منم بود؟
_معلومه!من از پلیس فتا بدترم،همیشه حواسم به همه چی هست.تازه شیدا و شیرین و از همه بدتر عمه مریمم سراغت رو می گرفتن مدام
سراغ گرفتن عمه و دخترعموهایش به هیچ درد من نمی خورد!می ترسم از اینکه حتی اسم شهاب را بیاورم...
+لطف دارن،خانواده ی مهربونی داری قدرشون رو بدون
_چشم.تو چه خبر؟اوضاع خوبه؟پدرت بهتره؟
+خوبه الحمدلله...
_ولی لحنت یجوریه ها
+چجوری؟
_نمی دونم انگار کسلی
+چه عروس ریزبینی
_می بینی؟انقدر خسته ام که اگه همین الانم بخوابم دست کم فردا ظهر بیدار میشم
+منم مزاحمت شدم
_لوس نشو لطفا
+چشم.شوهرت خوبه؟
_آخی...آره اونم رفت خونشون
+خوشبخت باشین ایشالا
_عروسی خودت باشه به زودی
نمی توانم جلوی آه کشیدنم را بگیرم!دوست ندارم قطع کنم.
+دلم براتون تنگ شده،برای تو...مامانت... خونه
_نرفتی که بمونی!خب برمی ...
+نه فرشته فکر نمی کنم دیگه دلیلی برای برگشتن داشته باشم
کمی سکوت می کند و بعد می پرسد:
_پس درس و دانشگاهت چی میشه؟
+یه روز زنگ می زنم بهت و یه دل سیر حرف می زنیم.اما فقط بدون که همین چند ماهم این دانشگاه رفتن هیچ لطفی نداشت برام
_با دل پر از تهران رفتی پس
+اگه دلی مونده باشه
_جان؟!یعنی چی اونوقت؟؟
از ترس اینکه بند را آب نداده باشم موضوع را سریع عوض می کنم.
+میگم که دلتنگ شماهام.راستی فرشته کتابای داداشت دستم جا...
می پرد وسط حرفم:
_اتفاقا شهاب دیروز عصر رسید خونه
با شنیدن اسمش ضربان قلبم شدت می گیرد.بالاخره صحبتش به میان آمد.
+بسلامتی
_ برات سوغاتی آورده بود
با تعجب می پرسم:
+برای من؟سوغاتی؟!
_آره.البته ببخشید من چون خیلی کنجکاوم فهمیدم چیه،یعنی خودش توضیح داد
+خب؟
_چندتا سی دی و کتاب و این چیزا بود.فرهنگیه دیگه!
+چه کتابی؟
_دقت نکردم اما فکر کنم یکی دوتاش در مورد شهدا بود
+دستشون درد نکنه
_وقتی بهش گفتم که رفتی مشهد،اولش تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد.
خوشحال شده بود از برگشتن من؟نمی دانم باید ذوق سوغاتی ها را بکنم و اینکه به یادم بوده یا ناراحت خوشحال شدنش باشم!فرشته می گوید:
+بهش گفتم حتی دو روز صبر نکرد که مراسم عقد من بگذره و بعد جمع کنه بره،ولی شهاب گفت عقد تو از زیارت امام رضا و خانواده ش که مهم تر نیست!راستی رفتی زیارت؟منو دعا کردی؟
_خب...آره
طوری دستپاچه می شوم که انگار از پشت تلفن دروغ گفتنم را می فهمد!
چه کسی باور می کند که چند سال شده و گذرم به حرم نیفتاده!
+پس حسابی زیارتت قبول باشه.راستی پناه،نمی دونی موقع بله گفتن چی شد.حاج آقا داشت خطبه می خوند و من قرآن.مامان محمد،یعنی همون زنعمو
صحبت های بعدیش را نمی شنوم.جمله ای که شهاب گفته را هزار بار توی ذهنم مرور می کنم.نمی توانم برداشت منفی داشته باشم...حتما او هم به درستی کارم ایمان داشته،حتما تصمیم خوبی گرفته بودم!حالا بیشتر ذوق می کنم هم از اینکه تایید غیرمستقیم او را گرفته ام و هم از سوغاتی هایی که هرچند به دستم نرسید اما به قول فرشته محفوظ می ماند و این یعنی شهاب حتی در سفرش هم مرا فراموش نکرده بوده!
کتاب هایی که لاله داده بود را خوانده ام و مخم پر شده از سوالاتی بی سر و ته باورهایی که تمام این سال ها برای خودم داشته ام حالا یکی یکی رنگ می بازند انگار.
دوست دارم بیشتر در مورد حجاب و زن و باقی چیزها بدانم،اما جز چند کتاب مرجعی ندارم.
👈نویسنده:الهام تیموری
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_یـکم
✍یک ساعتی هست که خواهر افسانه برای دیدنش آمده و من را با کنجکاوی بررسی می کند و کلافه ام کرده.دلم نمی خواهد بیشتر از این زیر نظرش باشم، لباس می پوشم تا از خانه بیرون بزنم.همین که پا به کوچه می گذارم آه از نهادم بلند می شود.به امید اینکه بهزاد که در حال قفل کردن در ماشینش است مرا ندیده باشد سرم را پایین می اندازم و چند قدم می روم اما صدایش را می شنوم
_پناه؟؟
پوفی می کشم و زیر لب می گویم"خدا بخیر کنه!"
بر می گردم و سلام می کنم.متعجب نگاهم می کند و می پرسد:
+خودتی؟
به این فکر می کنم که قبلا لحنش انقدرها هم خودمانی نبود!اخم می کنم،نگاه خیره اش را بر می دارد و می گوید:
_ببخشید،آخه...یعنی...باورم نمیشه.چرا کسی به من نگفته بود برگشتین؟!
نیشخندی می زنم و به کنایه جواب می دهم:شما خودت که خوب بلدی آمار منو دربیاری!عجیبه که خبرا از زیر دستت در رفته دستی به موهای بالا زده اش
می کشد و می گوید:
_خدا شاهده من...
+قسم نخور آقا بهزاد،این موضوع اصلا برام دیگه مهم نیست
متوجه می شوم که هر لحظه تعجش بیشتر می شود.انگار طاقت نمی آورد که می پرسد:
_چقدر عوض شدین؟!
+آدما تغییر می کنن،شرایطه که عوضشون می کنه مثل شما
_من؟!
دلم می خواهد نیشم را بزنم و بعد بروم دلم طاقت نمی آورد که بعضی چیزها را نگویم
+مبارکتون باشه،من بجای شما خوب از همه چی خبر دارم
سرخ می شود و سوییچ را توی مشتش فشار می دهد.
_هنوز که چیزی معلوم نیست.مامان و خاله طبق معمول برای خودشون بریدن و دوختن
+بهرحال امیدوارم خوشبخت باشید
هنوز یک قدم هم دور نشده ام که می پرسد:
_پناه خانوم؟
+بله
_گیج شدم،شما...اینجا...اینجوری
+چجوری؟اینجا خونمه نباید می اومدم یا باید قبلش با کسی هماهنگ می کردم؟
_منظورم این نیست اما آخه...
+آره،با پناهی که شما تهران اومدی و زاغ سیاهش رو یواشکی چوب زدی فرق کردم.ولی خودمم نمی دونم چرا.پس منتظر جواب نمونی بهتره
_انگار دارم خواب می بینم
+هیچ اتفاق خاصی نیفتاده
_از نظر کی؟من یا شما؟
+من
_ولی اشتباه می کنید.امروز شما با روز آخری که توی همین کوچه من جلوتون رو گرفتم و التماس کردم که تهران نرین یکیه؟!نه که نیست
می ترسم می ترسم که اگر چند دقیقه اضافه تر بمانم،به قول خودش وسط همین کوچه دست دلم را رو کند و به خودش و خودم بفهماند که عاشق شده ام...آخ شهاب کاش بجای بهزاد تو بودی!فکر نمی کنم درست باشه توی خیابون اینهمه حرف زدن.من باید برم،فعلا
و از مقابل چشم های گرد شده از تعجبش می گذرم و می روم.
برای لاله که تعریف می کنم می گوید:
بدبخت چه غافلگیر شده پس،چقدر مامانش مخش رو زده که بردش خواستگاری کاش امروز نمی دیدت
+تقصیر من که نبوده
_نه،ولی خب...پناه؟یه چیزی بگم نمی کشیم؟چی؟
_میگم بهزادم پسر خوبیه ها.اراده کنی میاد خونتون با دبدبه و کبکبه
+حرف مفت نزن لاله...یه عمر باهاش مشکل دارم از اینکه خجالتیه و تو سری خور خانوادش متنفرم
_والا همچینم خجالتی نیستا
+ولم کن توام،تا حالا که شهاب نبودم نمی تونستم راجع به بهزاد فکر مثبتی داشته باشم دیگه چه برسه به الان
_فقط چون مامانش براش تصمیم می گیره؟
+علاوه بر اینکه بچه ننست دستشم تو جیب باباشه و خیلیم دست و پا چلفتیه،من ازش خوشم نمیاد.از بس که خون دل خوردم از دستش.همین که سایشو با تیر نمی زنم شانس آورده.دیگه هم چیزی در موردش نگو خواهشا
_باشه،ولی وقتی همین بهزاد خنگ سر سفره عقد نشست می بینمت که از حسادت می سوزی
+هرگزحالا می بینیم
👈نویسنده:الهام تیموری
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
مَنۅ حَݪاݪَم ڪُݩ
گُݩاه اۅمَد
عِشقِ ٺۅ یادَم رَفٺ...😔
#کربلا❣ #محرم🖤
#ما_ملت_امام_حسینیم ✌️🏻
@firoozeneshan 💎
#دخترونه🎀🌈
#رنگی_رنگی🍭
☁️☀️☁️
هیچ حس خوبی تو زندگیت دو بار تکرار نمی شه حواست باشه راحت از کنارش نگذری قدر زندگیتون رو بدونید 💞
🎀 🌸🌷
@firoozenwshan 💎
#رهبرانه💚
بچه شیعه باس😌☝️🏻:
هر چی آقاش بگه چشم❤️
و بهش عمل کنه...
یادمون باشه تا روزی که میاد خورشید از راه...💛
روشنه راهمون با نور ماه🌙
یاور و یار رهبر میمونیم✌️🏻
تا جمعه ظهور انشاالله📿🤲🏻
☘@firoozeneshan ☘
هدایت شده از مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
🥀🏴🥀🏴🥀🏴
🏴🥀🏴🥀🏴
🥀🏴🥀🏴
🏴🥀🏴
🥀🏴
🏴
این #حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست
🏴 بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
نوشته علامه جوادی آملی
✅ با حضور سرکارخانم نصیری
🗓 زمان : چهارشنبه ۱۹ الی ۲۸ شهریور ۹۹
🕜 ساعت ۱۷
🏠 مکان : خیابان باباافضل، تالار نورجهان
✅ عزیزانی که قصد خرید این کتاب را دارند میتوانند جهت سفارش با شماره تلفن زیر تماس بگیرند تا هرچه سریعتر برایشان ارسال شود.
📲 09378853535
•┈••✾• 🥀🏴🥀🏴🥀 •✾••┈•
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_دوم
✍حتی با یک محاسبه ی سرانگشتی هم می شود فهمید که شهاب کجا و بهزاد کجا!تفاوت از زمین تا آسمان است...
هرچند دل کندن به ظاهر ناگهانی بهزاد غافلگیرم کرد،اما با حرف های امروزش مطمئن شدم که هنوز گلویش گیر دارد!
منتها من انتخاب خودم را کرده بودم...
_حالا پاشو بریم تا اذان نشده
+کجا؟
_حرم
می گوید و به چشمانم خیره می شود. مثل همیشه نگاهم را بی هدف می چرخانم و جواب می دهم:
+خونه کار دارم
_مگه نگفتی بهزاد و مامانش اونجان؟
_خب آره
+پس برنمی گردی خونه
_ولی حرمم نمیام
+میشه بگی دردت چیه؟تو مگه مدام نمیگی اون پناه قبلی نیستم،پس کو؟ آخه آدم مشهد باشه و چندسال نره زیارت؟خیلی سنگدلی بخدا...یا این دفعه میای یا دیگه نه من نه تو!خود دانی
_چرا گروکشی می کنی لاله؟
همانطور که جورابش را می پوشد می گوید:
+همین که گفتم.خجالت آوره ،این رفتارت رو نمی تونم درک کنم
_به خودم مربوطه
+آره اما تو فقط یه بار یه دلیل محکم بیار که چرا با آقا قهری،لاله دیگه لال میشه...اوم اوم
و می کوبد روی دهانش.نفس عمیقی می کشم و به دلیلی که خودم هم نمی دانم فکر می کنم!این شاید صدمین باریست که در چنین شرایطی قرارم می دهد.
باعجز پاسخ می دهم:
_نمی دونم
+پس برو وضو بگیر تا بریم
_ول کن دستمو
+پس دیگه...
_باشه حالا روش فکر می کنم!
+پشیمون نمیشی.همین که بری تو حرم،خودت می فهمی چه توفیقی رو از دست داده بودی. اونوقت می شینی یه گوشه زار می زنی
_هه...
+مرض!تو ماشین منتظرتم.
هنوز نرفته بر می گردد و می گوید:
_بیا و از خود امام رضا حاجتت رو بگیر دستت رو رد نمی کنه.حداقل حالا که کارت گیره بیا...پایین منتظرم
کدام حاجتم را بگیرم؟شهاب؟!خنده ام می گیرد...هرچقدر توی ذهنم مرور می کنم دلیلی برای نرفتن ندارم.قبل از این همیشه حسی مانع می شد تا اصلا به حرم رفتن فکر کنم،اما لاله راست می گفت.مگر ادعا نداشتم که پناه سابق نیستم؟مگر حاجت نداشتم؟اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟...شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم ...
نمی خواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و...همه جوره تحت
فشار فکری هستم.
به این اعتقاد رسیده ام که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل می کند!کیفم را بر می دارم و از خانه ی عمه بیرون می زنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند می زنم.لااقل دل او را شاد می کنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمی دهم.بی تفاوت بودن را ترجیح می دهم.از پارکینگ که بیرون می آییم حس آدمی را دارم که بعد از سال ها قرار است به دیدن عزیزی برود که حالا شک دارد حتی او را بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی می ایستم و از روی عادت بسم الله می گویم.لاله دست دور شانه ام می اندازد و کنار گوشم می گوید:
+خدمت شما،بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دست های خیسم را به کنار مانتو می کشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را می گیرم.از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکرده ام.
توی هوا بازش می کنم و می اندازم روی سرم.آینه ی کوچکی می گیرد و می گوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم.ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد.می پرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه...راحته که
+آخه سر می خوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
از بازرسی که می گذریم و وارد حیاط می شوم دلم هری می ریزد.از بلندگوها صدای مناجات پخش می شود.به روی خودم نمی آورم و هم قدم لاله می شوم.
انگار با هر گامی که بر می دارم چیزی از دلم کنده می شود و سرعتم تغییر می کند!
نمی فهمم من ناآرامم یا همه؟به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم می گذرند.زمزمه می کنم:
"حال همه خوب است
من اما نگرانم..."
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـفتـاد_سـوم
✍لبه های چادر را با دست نگه داشته ام و مثل بچه ها دنبال لاله راه می روم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا وارد صحن می شویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله می گوید:
_چرا وایسادی؟بریم تو دیگه همونجا هم نماز می خونیم
+تو برو
_باز لوس...
+یادم رفت وضو بگیرم
_ای بابا!خب حداقل زودتر می گفتی
+میشینم همینجا که دارن فرش پهن می کنن.تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده
انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی می رود سمت کفشداری ها
گوشه ای می نشینم و به همه جا با دقت نگاه می کنم.به پسرهای جوانی که فرش های لوله شده را تند و تند پهن می کنند و مردمی که با عشق همراهیشان می کنند.
به صف هایی که بسته می شود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند.صدای اذان پخش می شود و به این فکر می کنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟!منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچ وقت روبه قبله هم نمی کردم.
زنی کنارم نشسته و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانه ای با امام رضا درددل می کند.طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته...
دلم می خواهد که من هم حرف بزنم اما بلد نیستم!زبانم انگار الکن شده واژه ها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم.
صدای پیامک گوشیم بلند می شود.بازش می کنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده می خوانم:
"سکوت کرده ام و خیره بر ضریح تو ام
که بشنود دلتان التماسِ باران را..."
و بالاخره قفل دهانم باز می شود
"سلام،رو سیاه اومدم ولی توقع ندارم ببخشیم.نمی دونم حاجتی دارم با نه ولی وسط یه دوراهی گیر کردم.اگه میشه کمکم کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم!
میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟میشه حاجتمو بدی؟میشه معجزه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو می بینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه.خودت گره بزن و نزدیکش کن به خدا!سپردم دست خودتتون..."
می گویم و نفس عمیقی می کشم.انگار سبک شده ام.جماعت که تمام می شود لاله هم می رسد و می گوید:
_قبول باشه
+من که نماز نخوندم
_زیارتت رو گفتم
+هه...خوبه تو حیاط بودم!
_مهم دله در ضمن اگه لیاقت زیارت نداشتی تا همینجا هم نمی تونستی بیای. حاجت روا ان شاالله
حتی او هم عجیب شده این روزها!هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار...
شب شده و هیچ معجزه ای نبود!روی تختم جابجا می شوم و از پشت پنجره به ماه نگاه می کنم.نیشخندی می زنم و می گویم:
+بهش گفتم سستم،گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره...نخواست
و پتو را می کشم روی سرم.ویبره ی گوشی که صدا می دهد کلافه چشم باز می کنم و به لاله ی مزاحم بد و بیراه می گویم.پیام را باز می کنم و با دیدن اسم فرشته لبخند پت و پهنی می زنم.
"سلام پناه جان،خوبی خانوم؟خواب که نبودی؟شهاب برای یه کاری داره میاد مشهد،چند ساعت بیشتر نمی مونه اما گفتم سوغاتی هات رو بیاره،زحمتت نمیشه خودت بری و بگیری؟"
گوشی از دستم سر می خورد،بغض می کنم.دوباره به مهتاب سرک کشیده به اتاقم خیره می شوم و زمزمه می کنم:
"شهاب داره میاد مشهد...
نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود!
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود!!
و حس می کنم اولین گره ای که دلم را بند گرمای آفتاب امامم می کند!
به فرشته می نویسم "سلام عروس خانوم نه بیدارم.مگه میشه از سوغاتی گذشت؟"
و جواب می دهد:"خداروشکر که مثل خودمی و از خیر هیچی نمی گذری اشکالی نداره شمارت رو بدم بهش تا خودش باهات قرار بذاره؟"
و من با ذوق می نویسم!"نه عزیزم هرجور خودت صلاح می دونی..."
هنوز هم احساس می کنم که نخوابیده رویا می بینم!
دلم می خواهد زودتر صبح بشود،چشمانم را می بندم و با یک عالمه فکر و خیال شیرین خوابم می برد به امید فردا
👈نویسنده:الهام تیموری
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🖤
•°از همه دنیا
°•ششگوشهتو میخوام
•°عاشق شدن یعنے
°•آغوشتو میخوام
🌴🌤@firoozeneshan 🌤🌴
#پروفایل😍💛
#انرژی_مثبت🍭🐥
به داشته ها ،موقعیت ها و آدم های خوب زندگی ام فکر میکنم💫
به هرچیز یا هرکسی که دنیای مرا زیبا و حال مرا خوب می کند..🌙🌼
و میخندم..🙃
به تمام روزهای خوبی که در راهند...🌤
اتفاقات خوبی که خواهند افتاد..⭐️
و ارزو هایی که براورده خواهند شد⚡️
خوشبختی یعنی همین..👑
که زندگی را سخت نگیریم.!🍋
که حال من خوب باشد...🌻
#انگیزشی💫
#رنگی_رنگی💛
@firoizeneshan 🕯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_بستن_روسری🧕🏻
مخصوص دختران شیک پوش فیروزه نشان😌
○━━⊰♡💎♡⊱━━○
@firoozeneshan
○━━⊰♡💎♡⊱━━○
{•🖤🔗•}
#دلنوشته 🌱
برسهاونروز...✨
ڪهخستہازگناهامون
جلـو #امامزمان💚
زانـوبزنیـم
سرمونوپایینبندازیم
وفقطیہچیزبشنویم
#سرتـوبالاڪن
منخیلیوقتـهبخشیدمت...💔
عـزیزترینم،❣️
امـامتنھـایمـن
ببخشاگـهبرات #زینب نشدم...😔
*ڪِےشَود*
*حُــربشـوَم*
*تـوبـہمردانـِہڪُنم...*
اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚
🌤 @firoozeneshan 🌤
╔═💠🌸💠═════════╗
#جشنواره_ستاره_های_فیروزه_ای🎁
♥️ با دوستات رقابت کن♥️
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
و اما جوایز امسال جشنواره👇🏻👇🏻👇🏻
1⃣ نفر اول ساعت هوشمند 12⌚️🥇
2⃣ نفر دوم کوله 🎒🥈
3⃣ و نفر سوم اســلایـــم🤤🤤🥉
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🎁از فردا جشنواره آغاز می شود🎁
@firoozeneshan
╚═════════💠🌸💠═╝
ما هر چالشی ک میزاریم بجای جایزه ستاره براش ثبت میکنیم
بعد هر روز سوال مسابقه با تعداد ستاره گوناگون داریم
از جمله قرآنی
هنری
حدسی
آموزشی
و....
تعداد ستاره های گوناگون
تازه مهم تر از همه اینه از شهر های گوناگون وارد جشنواره میشن
بعد به کسی که در یک ماه بیشترین ستاره رو کسب کنه جایزه داده میشه ...
👇🏻‼️👇🏻‼️👇🏻‼️👇🏻
خب حالا دوستانی که ثبت نام کردند و #کداهرازهویت دریافت کردند از این به بعد هر سوالی که در کانال گذاشته شود به آیدی زیر #ارسال می فرمایید و در صورت صحیح بودن جواب برای شما ستاره ثبت می شود🌟🌟🌟
@Roozamodir
اما خوبی این جشنواره اینکه اگر کسی سوالی رو اشتباه جواب بده #حذف_نمیشه بلکه میتونه در مرحله بعدی شرکت کنه ...
🌈🎁پس هدف ما اینکه کسانی که بیشترین 🌟#ستاره🌟 را کسب کنند برنده جشنواره هستن...
فقط ³ نفر از برگزیدگان جوایزی اهدا می شود✨🌺🌺🌺🌺🌺
باسلام خدمت تک تک شما عزیزان🦋
فیروزه نشان های عزیزی که در جشنواره ثبت نام نکردند حتما حتما اقدام فرمایید✅🦋
نکته دوم اینکه : شما جهت ثبت نام کردن
🌹نام و نام خانوادگی
🌹سن
🌹تحصیلات
را به آیدی زیر ارسال میکنید👇🏻👇🏻👇🏻
@Sadat_83
@firoozeneshan
👆🏻👆🏻لینک کانال برای گذاشتن سوالات👆🏻👆🏻
نکته سوم اینکه : وقتی ثبت نام شما کامل صورت گرفت از طرف ادمین برای شما یک کد #اهرازهویت داده می شود .
‼️این کد را نزد خود نگه دارید و به دیگران ندهید‼️
چرا⁉️
❌چون اگر شما برنده خوش شانس🤩 ما باشید فقط با داشتن #کداهرازهویت میتوانید جایزه را دریافت کنید🎁🎁
نکته چهارم : زمانی که ثبت نام شما کامل صورت گرفت مطمئن شوید💚🦋
‼️ امشب افتتاحیه جشنواره آغاز می گردد و خدارا شاکریم که تاکنون مورد استقبال قرار گرفته🙂
🍫 زمانی که ادمین جشنواره (کسی که سوالات را طراحی میکند ) سوال را در کانال گذاشت .
⏰برای شما فرصتی تعیین می شود ..
چنانچه پاسخ شما صحیح بود ستاره ای به شما تعلق میگیرد🌟✅✅
و اما اگر پاسخ شما غلط باشد از جشنواره حذف نمی شوید اما هیچ ستاره ای کسب نمی کنید❌❌
از الان به بعد توجه داشته باشید ⁉️
برای فرستادن پاسخ سوالات فقط و فقط به آیدی زیر مراجعه فرمایید👇🏻👇🏻👇🏻
@Roozamodir
و برای ثبت نام و دریافت کد اهراز هویت به آیدی زیر مراجعه فرمایید 👇🏻👇🏻👇🏻
@Sadat_83
سخنم تمام🌺🌺🌺🌺
حتما شرکت کنید و برنده یکی از جوایز نفیسمان باشید🌸✨💐💐💐💐