eitaa logo
دختران فیروزه نشان
478 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
85 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر پدرت می موند سر زندگی مجبور نبود این همه سال تو رو از خونه دور کنه، این که با پدرت سر ناسازگاری گذاشتی و تحویلش نمی گیری رو هم میبینم و هم می دونم . علتش هم تقصیر اونه . این همه حق گرایی پدرت چه نتیجه ای داشته لیلا؟ من دیگه نمی خوام تو رو غصه دار ببینم. می‌فهمی؟ نمی فهمم. نمی خوام منش و بینش پدرم را اینطور ساطور کشی شده بفهمم. بستنی می آورد . سهیل لبخند می زند. بستنی را می گیرد و مقابلم می گذارد. گریه ام را قورت می دهم . چه کار سختی ! باید زودتر از این یاد می گرفتم اشکم از چشمم روی صورتم نریزد. باید اشکم از قلبم بچکد. هرچند رنگ خون باشد و در رگ هایم جریان پیدا کند. این طور دیگر هر کس جرئت نمی کرد دایه‌ی مهربان تر از مادر بشود برایم. -لیلا! ببخش عصبی شدم . اصلا نفهمیدم چی گفتم . ببین لیلا! بیا بی‌خیال بشیم. من تو رو می‌پرستم . دیگه حرف فلسفی منطقی نزنیم . محبت مون رو باهم بگیم. راست می گوید. بین عاشق و معشوق فلسفه و منطق مزخرف ترین علم کلامی است؛ اما درست نمی گوید. با منطق عشق ، فلسفه ی کلامی معشوقین شکل گرفته است. ولی الان نه او عاشق است و نه من معشوق. آرام بلند می شوم. چرا عصبی نیستم ؟ چون تازه دارم می فهمم دنیا چه رنگی است و بر چه ایده ایی دارد جلو می رود که این قدر خشن و خونین و زشت است. صندلی را سرجایش می گذارم . نگاه به چشمانش نمی کنم تا دلم نسوزد. به آرم طلایی سرآستین خیره می شوم و می گویم : - راست می گی پسردایی! اگه الان اینجا نشستیم و ادای عاشقی در می آریم و اگر موفقیم و طبل برداشتیم و می کوبیم تا عالم و آدم حسرت زده نگاهمون کنند، اگه می تونیم موسیقی لایت گوش بدیم و کافی میکس رو در عالم واقع کنار تمام این پسرها و دوستای خوشگل شون بخوریم ، چون خیالمون راحته چند نفری هستند که پای همه ی حقایق عالم هستی وایسادند. من شاید مثل تو فکر می کردم ، اما الان ازت ممنونم که برام گفتی . هرچند که من نمی خوام افکارم مثل افکار شما خودخواهانه و پست باشه . رنگ چهره اش سفیدی را رد کرده و به سرخی رسیده . می ترسم و چشم می گیرم .بلند می شود و مقابلم می ایستد. به ثانیه ای دستش با شدت به صورتم می خورد . زمان لحظه ای می رود و بر می گردد. در گوشم زنگ بلندی به صدا در می آید ، چشمانم را می بندم تا بتوانم صدای زنگ را کنترل کنم. تازه سوزش صورتم را حس می کنم . چشم باز می کنم . دستش روی هوا مانده است . تقصیری ندارد . دردش آمده، شنیدن حق تلخ است . لبخند می زنم ،اما تمام تنم می لرزد . دستم را مشت می کنم . لبم را به دندان می گیرم . کاش می توانستم برای چند دقیقه ای بغض نکنم . به زحمت چشمانم را باز می کنم و نگاهش می کنم . فقط می گویم: - حق ، اون کودکیه که زیر آوار می مونه ،چون جامعه ی جهانی سرزمینش رو می خواد. فرقی هم نمی کنه ،سرخ پوست آمریکایی باشه که زنده زنده سوزوندنش ، یا اون بچه ی کشور همسایه که گریه می کنه و می گه من نمی خوام بمیرم . حق گرسنه ی سومالیایی که بچه ش داره جلوش جون می ده و آمریکا گندم اضافه ش رو توی دریا می ریزه . این هم حقه ، هم واقعیت . من حالا فهمیدم که باید به پدرم افتخار کنم. تا می آیم بروم دستش را مقابلم می گیرد : - لیلا ، من غلط کردم . ببین .... دستم بشکنه . خواهش میکنم صبر کن . اگر لحظه ای دیگر در این فضای مستانه بمانم بالا می آورم . دستش را پس می زنم و تند پله ها را پایین می روم . از در که بیرون می روم ، کسی صدایم می کند . برمی گردم . پدر و علی هستند . صورتم را می پوشانم و همراهشان سوار ماشین می شوم. جواب سوال های پی در پی علی را می دهم . هنوز گنگ و منگم . هم از سیلی ای که خوردم ،هم از سهیل . چقدر تغییر کرده است ! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
هرچه بیشتر فکر می کنم این نتیجه برایم ملموس تر می شود که سهیل می‌خواسته مرا برای خودش تصاحب کند . این مدل رایج علاقه است که همه جا و بین همه جریان دارد . چیز عجیبی هم نیست . به کسی محبت کنی تا او را برای خودت کنی ؛ خود خواهانه ترین صورت محبت . اما حالا این ها مهم نیست ؛ مانده ام که با این جای سیلی روی صورتم چه کنم؟ خدا به داد برسد. علی و پدر مرا پیاده می کنند و می روند . چه لطف بزرگی ! با مادر راحت تر می شود تدبیر کرد . دنبال مادر تمام خانه را می گردم . نیست ،قرار نبود جایی برود . مثل بچه ها گریه ام می گیرد . چند بار جیغ می کشم تا بلکه از فشار روانم کم کنم . صورتم را با آب سرد می شورم فایده ندارد . آینه ی روشویی را خیس می کنم تا دیگر سرخی جای دستان سهیل را نشانم ندهد. از داخل یخچال کرم آلوئه ورا را بر می دارم و روی صورتم می مالم . مستأصل توی حیاط می نشینم . به دقیقه ای نمی کشد که در خانه باز می شود . با دست جای سیلی را می پوشانم . - این جا چرا نشستی ؟ چادرش را می گیرم و دنبالش راه می افتم. در سالن را باز می کند . پشت سرش در را می بندم . کیفش را به جا لباسی آویز می کند. چادرش را تا می زنم و روی جالباسی می‌گذارم . مقنعه اش را در می آورد . می گیرم و تا می زنم . راه می افتد طرف آشپزخانه . دنبالش می روم . صندلی را عقب می کشد و می نشاندم. - مثل جوجه اردک دنبال من راه افتادی ، قضیه چیه؟ در یخچال را باز می کند ظرف میوه را روی میز جلویم می گذارد . - مامان ! - جان! بالاخره لب باز کردی . - شما الان بابا رو دوست داری برای اینکه تصاحبش کنی یا.... مکث می کنم . صندلی را عقب می کشد و مقابلم می نشیند . گیر سرش را باز می کند . موهای مجعدش دورش میریزد . دست می زند زیر چانه اش و نگاهم می کند . چقدر قشنگ است نگاهش . اگر می شد تک چروک پیشانی اش را پاک کرد، هیچ نقصی در صورتش پیدا نمی شد. _نه! من دلم نمی خواد که برای محبتم به بابا یا هرکس دیگه ای چیزی دریافت کنم. شعاری است این حرف . _ مخصوصا پدرت که من بهش محبت ندارم. چشمکی می زند و ادامه می دهد: _برایش می میرم . تو چرا روسری تو در نیاوردی و کشیدی توی صورتت؟ نمی توانم لبخند بزنم . ته دلم ذوق خاصی جریان پیدا می کند شاید هم حسرت است. بالاخره که باید جوابی باشه تا این حس و حالت ایجاد بشه . _این حرفت درسته ، اما بحث به به سلطه درآوردن دیگران نیست ، یعنی اینکه من شوهرم رو دوست دارم ، پس باید هر طوری که من می خوام باشه. این درست نیست. این محبت به مشاجره می کشه ، به حالت برخوردی می رسه ، به مقایسه ی کارهای دو طرف می رسه. چاقو را برمی دارم و روی پوست پرتقالی که مقابلم است خط های موازی می کشم. زندگی دونفر مثل دو خط موازی است یا دو خط منقطع ؟ من هم اگر روزی کسی را دوست داشته باشم قطعا همین کار را می کنم . حس بد یک شکارچی روی قلبم می نشیند. اصلا مگر غیر از این هم مدلی هست؟ میدونی لیلا جون! درست نیست که محبت طوری شکل بگیره که مثل بازی های بچه ها برد و باخت باشه، یعنی اگر باب میل من رفتار کرد پس برده ام، اگر نه باخته ام. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
مادر بلند می شود . روسری ام را برمی دارد و دستم را از روی صورتم می کشد. نگاهش مات می شود و به لحظه ای حالش عوض می شود . دستانم را می گیرد و آرام روی صندلی کنارم می نشیند: _لیلا! مگر علی و بابا نیومدند؟ می ترسد دست به صورتم بزند . دوباره مثل بچه ها بغض می کنم : _ مامان ! می شه من چند روز برم خونه ی طالقان؟ می شه الان برم تا پدر و علی نیومدن ؟ خواهش می کنم. بغضم می ترکد. مادر چشمانش را بسته است . خوب یاد گرفته است که چشمانش را روی زخم زبان هایی که دیگران به این همه گذشتنش از زندگی اش می زنند، ببندد و نبیند. از زندگی سیرم و جز دفتر خاطراتم چیزی بر نمی دارم. دفتر را که باز می کنم ، برگه ای از میانش می افتد . خم می شوم و بر می دارمش . کامم را تلخ می کند . نامه ی علی است که برای تبریک قبولی ام در کنکور نوشته. چشمانم دوباره مرورش می کند . مچاله اش می کنم . یاد تحیر آن زمانم افتادم. بین ماندن و پرستاری از مادر بزرگ یا رسیدن به آرزوی درسی ام . آن موقع ها در تنهایی ام گریه می کردم و حالا خوشحالم از زمانی که سپری کرده بودم . اطرافیانم کم نبودند که زندگیشان با طعم لیسانس و فوق بود ، اما گاهی طعم ها تقلبی می شود . مادر می گفت درس اگر فایده ای جز مدرک نداشته باشد، همان بهتر که نباشد . شرایط سختی داشتم . رتبه ی دو رقمی را از دوستانم پنهان کردم تا برای نرفتن سرزنش نشوم . آن ها رفتند و من در طالقان شدم عصا. خانه ی طالقان آرامش بخش تمام این چند روزی ست که در آن درمانده و عاصی بوده ام . شب که می رسد تازه می فهمم که امروز چه اتفاقی برایم افتاده است مدام تمام حرف ها و لحظه ها را مرور می کنم. از رفتار و گفتار سهیل سردرگم تر می شوم. خسته و ناراحت روی تختم دراز می کشم و به خاطراتم پناه می برم. قلمی نیاورده ام تا بنویسم . اشک پرده ی توری می شود و مقابل دیدم را می گیرد . تمام خاطرات آن سال ها برایم زنده می شوند ، با پدر بزرگ تا امام زاده رفتیم . مادر بزرگ زودتر از ما رفته بود کنار مزار عمو تا عکسی را که من نقاشی کرده بودم عوض کند. موها ی کوتاه شده اش را بلند کشیده بودم و سربند سبز و قرمز روی پیشانی اش طراحی کرده بودم . نگاه خندانش را عمق داده بودم و خلاصه از هر عکسش قسمتی را کشیده بودم که می خواستم . زیبا شده بود. مادربزرگ نقاشی ام را برد که بالای قبر بگذارد و ما رفتیم تا زیارت کنیم و بیاوریمش. پدربزرگ اول رفت تا به امام زاده سلام بدهد . وقتی که نیامد رفتم صدایش کنم ، آرام سرگذاشته بود به ضریح و انگار چندسالی بود که خوابیده بود . تلخی دیروز و حسرت گذشته ، تمام وجودم را می سوزاند . دلم می خواهد همه ی گذشته زنده شود و من با دید دیگری در آن زندگی کنم و دیگر حسرت هیچ نداشته ای را نخورم. یاد وصیت پدربزرگ می افتم و آرام برای خودم زمزمه اش میکنم: از پدری که فانی است و می میرد به تو نوه ی عزیزم! پدری که می بیند ، زمان دارد با سرعت می گذرد. طوری که تو حتی نمی توانی برای یک لحظه نگهش داری و ... لیلاجان! من کسی هستم که زندگی ام را پشت سر گذاشته ام ، بدون آنکه حواسم باشد پیر شدم ،و هیچ چاره ای هم در مقابل این خاصیت دنیا نداشتم . این روز ها دیگر دارد وقت من تمام می شود . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ 🌈 کارهایی را انجام بده که از آنها میترسی 💫🦋اما توانایی انجامش را داری🍓☄ 🍭 @firoozeneshan 💎
3.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧕🏻 💎 آموزش بستن شال مناسب برای مهمونی مخصوص دخترای شیک پوش فیروزه نشان😌 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا