eitaa logo
دختران فیروزه نشان
478 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
85 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
بیام خونه؟ لیلا... - دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش در می آورم و دوباره پیدایم می کند بر من نتازد. علی سکوت می کند . ادامه می دهم : - آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هروقت به سراغش رفتم ، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم بازهم به من لبخند محبت بزند . نفسی از عمق دلش بیرون می دهد و می گوید : - خوبه !دیوونه بازی هاتم خوبه ! شب که می آم صحبت می کنیم. فقط مواظب باش با این حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نریزی. گناه دارن. و ادامه می دهم : - و کسی که مرا دیوانه نداند و بی خود متهمم نکند. می خندد. ((مجنونی)) حواله ام می کند و خداحافظی می کند . حالم خیلی بهتر از یک دیوانه است . دفترم را باز می کنم و می نویسم : - ((دیوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد. نمی خواهد از آن فضا بیرون بیاید و در روشنای روز زندگی کند . دیوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است . تکیه بر کسی می کند که راه را بلد نیست و خودش هم محتاج کمک دیگری است . دیوانه انسان هایی هستند که به امید کسانی مثل خودشان دارند مسیر زندگیشان را می روند . بی چاره ها .)) ‌ شب که می آید، منتظر عکس العملش می شوم . در اتاق را که باز می کند ، قبل از این که حرفی بزند لباس نیم دوخته اش را بالا می گیرم و می گویم : دست و صورتت رو بشور ، وضو بگیر ، موهاتو شونه کن ، مسواک هم بزن ، بیا لباست رو بپوش .زود باش. چشمانش را درشت می کند . لبش را جمع می کند و می رود و می آید . لباسش را می پوشد . دورش می چرخم و همه چیز را اندازه می کنم . سکوت کرده ، حاضر نیست حرف بزند . می دانم که دارد ذخیره می کند که به وقتش همه را یکجا درست و حسابی بگوید. کم نمی آورم: - این قاعده را هم خوب رعایت می کنی ها . قاعده ی زمان مناسب ، مکان مناسب، بیان مناسب برای حرف زدن. خوبه ، خیلی خوبه . شاگرد خوبی هستی . حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه . شخصیت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه ، مکان هم که حرف آدم رو پیش می بره دیگه . نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست . آستین هایش را با سوزن وصل می کنم و هلش می دهم سمت در و می گویم : - برو مامان پسرش رو ببینه که چقدر رو قیمتش اومده . مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بیند ، گل از گلش می شکفد و می گوید : - هزار ماشا الله . - مدیونید اگه به من از این حرف ها بزنید . علی طاقت نمی آورد و بلند می گوید : - ای خدای خودشیفته‌ها ، ای خدای دختران فرهیخته ! می خندم . پدر می گوید : - خانم، حالا دیگه با این لباس می شه رفت خواستگاری . علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد . موقع خواب هنوز پایم را برای مسواک زدن از در بیرون نگذاشته ام که علی می گوید: - اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بیرونت بیاره رو ننوشته بودی . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ 🌈 اگه درد میکشم یعنی‌زندم...✨ اگه زندم پس می جنگم..☄ اگه تلاش میکنم پس یعنی‌می تونم موفق بشم✌️🏻 🍭 @firoozeneshan 💎
5.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 💇🏻‍♀ مخصوص خترای خوش سلیقه های فیروزه نشان🙃 @firoozeneshan 💎
بـہ من میگنــ نـہ خاص نـہ آس✌️ میگنــ این دختریـہ ڪابوس واسـہ داعشیاس👊 آره عزیزم اینجوریاس😎✌️ شعارم لبیک یازهراس✋ آهاے داعشـے ڪارے میکنمـ بیفتـے بـہ پاش😏 توکلم بـہ خداس😊 آرزوم کربلاس😔 دلتنگیم مهدی مولاس😭 ڪل زندگیمـ آقاس😌 تیڪہ ڪلامم حرفاے مولاس😎 اوه اوه داشت یادم میرفت بگم... حرم بـےبـے زینب(س) ڪُلش واس ماس😎 نـہ مال شما داعشیاے آس وپاس😆 یادت نره پیروزے مال ما شیعـہ‌هاس✊ دور وبر حرم نبینمتون پلاس😡 درضمن میدونم سرورتون آمریڪاس😏 اینجوریاس ڪہ بـہ مادختر شیعـہ‌ها میگن آدماے خاص😍 این پیام دخترشیعـہ بـہ ڪل دنیاس😎 آره اینجوریاس😎💪 🌏✨ 🌤🌿 @firoozenshan 💎
2.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 درست کردن چیپس خونگی خیلی راحت و خوشمزه🤩😋🍟 @firoozeneshan 👩🏻‍🍳
{•💎🔗•} 🚨 تقوایعنۍ: اگہ‌تویِ‌جمع همہ‌گناه‌مۍکردند توجَوگیرنشے یادٺ‌باشہ‌ڪہ‌ خدایی‌هسټ‌ وحساب‌و‌ڪتابی ...📝 @firioozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی بر می گردم : - شد من یه مطلبی بنویسم و تو نخونی . نگاه حق به جانبی می کند : - اشتباه نکن لیلا جان ! دفترت باز بود من نگاهم افتاد . اصلا نوشتنی رو برای چی می نویسند. برای اینکه خونده بشه دیگه . چند بار اینو بگم. اینجا همیشه من متهمم و این برادر محق . تکیه به چهار چوب در می دهم . کمی صدایش را جدی می کند و ادامه می دهد : - نه جدی پرسیدم ، به کسی هم رسیدی ؟ نگاهش می کنم فقط . این را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم . بی خیال می شود و می گوید: - نه برو صورتت رو بشور ، مسواک بزن ، موهات رو شونه کن ، آب بخور حالت عوض بشه . بیدار موندم چند کلمه حرف بزنیم . تازه از این که تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم. جای ایستادن من نیست . می روم بیرون . آب خنک را که به صورتم می زنم جریان پیدا کردن آرام خون را زیر پوستم حس می کنم . آرام تر از همیشه وضوی خوابم را می گیرم و مسواک می زنم . مزه‌ی شور نمکی که به جای خمیر دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم ، تلخی افکارم را به هم می ریزد. علی همچنان در اتاقم است و این بار دارد با گوشی‌اش ور می رود . می‌خواهم کتابم را بردارم و بخوانم که می‌گوید: - برام خیلی جالب بود که شک و تردیدها و حیرت‌های طول زندگی در دنیا رو به فضای مه آلود تشبیه کرده بودی. شاید چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم . تکیه می دهد به دیوار و باهر دو دست ، صورتش را ماساژ می دهد موهایش به هم ریخته است . برای اینکه بتواند زودتر بخوابد می‌گویم : - من سال ها به این فضا فکر کردم . مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سوال ها سراغم می اومد . صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا این طوری بودی یانه؟ سرش را به تایید حرفم تکان می دهد : - سوال هایی که آن قدر کلاف زندگیت رو به هم می پیچوند که می شدی عین کلاف سردرگم. حس می کنم که سختی این حالت برای من و علی مشترک نبوده است . من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنی زیادم با پدربزرگ و مادر بزرگ مواجه بودم ، آینده ام مبهم بود، مریضی و کارهای زیاد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصیلی ام ... نه ، علی مرا نمی فهمد.... انگار ذهنم را می خواند که می گوید: - مخصوصا که هیچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه. اصلا نمی فهمه که داری توی دریای پر سوال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای این بچه خراب شد . اگه نپرسی هم که ... دستش را بین موهایش می کشد . - من ساعت ها با خودم فکر می کردم . یه سوال رو سبک سنگین می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم، اما پنج تا سوال دیگه هم از کنارش در می اومد. پیچیده می شد . خراب می شدم . ولی یه خوبی هم داشت ، اگر اون فضا رو درک نمی کردیم ، این مسیر رو هم انتخاب نمی کردیم .... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
سرش را کج گرفته ، انگار دارد گذشته را از زاویه ی دیگری نگاه می کند. دلم می خواهد شانه را بردارم و موهایش را شانه کنم . یقه ی لباسش را درست کنم . وای چقدر دلم می خواهد برایش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش راببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند: - من گاهی از خونه می زدم بیرون و پیاده چند ساعت راه می رفتم و اصلا نمی فهمیدم کجا می رم و چرا دارم توی این مسیر می رم . گاهی هم سر به کوه می گذاشتم . چند بار شد که شب هم نتونسشم بیام پایین و همون بالا موندم . مخصوصا اون وقتایی که دربه در جواب می موندم . نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گویم : -هوای مه آلود هنوز هم هست . علی پاهایش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمین می گذارد . - فضای مه آلود برای همه ی آدم ها هست. اگه کمک های بابا و مامان نبود ، نمی دونم چی میشد . ذهنم روی دور تند بازبینی گذشته می افتد . تصاویر لحظه هایی که هر چقدر هم سعی می کردم بی خیالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغولیت مزخرف دیگر فراهم کنم ، بازهم بود . آرام می گویم : - وقتی هیچ اطلاعی از فردات و هیچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هیچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا همدم و هم‌رازت بشه و درکت کنه .... شاید اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم ، می تونستم به راحتی علی از پیچ و خم های سخت زندگی گذر کنم ، آن هم در نوجوانی که در حیرت داری دست و پا می زنی . می دلنم که دارم حاصل چند سال حیرانی ام را در چند جمله ی ناقص می گویم . - ما آدما گاهی یه جوری می ریم و می آییم، یه جوری حرف می زنیم، انگار آینده تو مشتمونه و کاملا مطمئنیم که فردا زنده ایم و همه ی کارها طبق برنامه ای که چیدیم جلو می‌ره ، اینا همش بلوفه . علی آرام زمزمه می کند : - و در به در کسی بودی که توی این فضا دستت رو بگیره . چشمم را می بندم . دربه در بودن جمله ی کاملی است . هم جایی ساکنی، هم می دانی که مسافری . قبرستان که می روی زود بیرون می آیی تا حقیقت مردن را ، مسافر بودن را برای خودت غیر ممکن ببینی . مرگ هست اما نه برای من . بلند می شود که برود . دفترم را هم می‌زند زیر بغلش . حرفی نمی زنم . تا می آیم اعتراض کنم می پرسد : - چیه ؟ جواب می دهم : - هیچی . فکر نمی کنی بد نیست اگه اجازه بگیری ! می خندد و می گوید : - چقدر خوندن این کتاب طولانی شده! - هم می خونم ،هم فکر می کنم ، هم نقد می کنم . آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را ، خودشان توی یه رمان بر باد داده اند . من مرده ی این اعتماد به نفس غربی ها هستم . علی با تعجب نگاهم می کند : - این قدر نقد دقیق ارائه می دی چرا دعوتت نمی کنن برای همایش های ادبی؟ - به جان خودت اگه قبول کنم. - خواهر من! درست نقد کن . می نشینم . گلویم را صاف می کنم : - خدمتتون عرض کنم که کتاب ((جان شیفته)) از رومن رولان ، یک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجیبی واقعیت های تمدن اروپا رو نشان می دهد . با دستش ریشش را منظم می کند. دلم می خواهد . هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربی ها سر ما گذاشته اند یکجا با دو جلد توی سر علی بکوبم. مسخره ام می کند ! - و شما الان تعجب کرده ای که این قدر شیفته ی آنها بودی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭