#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_سوم
دکمه ی وصل را می زنم :
_ لیلا ! خواهری ! خوبی که؟
یه ساعت اجازه گرفتم . الآن توی محوطه ام . خیالت راحت باشه .
حرفم را مزه مزه می کنم و می گویم :
_ تا حالا شده که توی وضعیتی قرار بگیری که نه مقابلت رو ببینی ، نه پشت سرت رو ، نه اطرافت رو .
با مکثی می گوید :
_ خیلی ....
و نفسی بیرون میدهد : _ خیلی وقت ها ، خیلی جاها برام این حال پیش اومده . یه حیرت عجیبی که تمام فکر و ذهنت رو تعطیل می کنه . درست می گم؟
_ اوهوم . دیدی تو جاده های شمال وقتی که مه پایین می آد چه جوری می شه؟ علی ، من این فضای مه آلود رو دوست ندارم . ازش وحشت می کنم . همش فکر می کنم یکی از پشت مه بیرون می آد که غریبه است و من نمی شناسمش و ممکنه به من آسیب بزنه..
دلم می خواهد حالم را درک کند .
_ من درکت می کنم لیلا ! می دونم فضای مه آلودی که برات تو زندگی پیش اومده یعنی چی .
فقط دوست دارم که بدونی می شه از این فضای مه آلود رد شد .
درسته وهم آلوده ، اما دیدی راننده ها توی این فضای نا آشنا چه با احتیاط حرکت می کنند. چراغ ماشین رو روشن می کنند و با دقت جاده رو نگاه می کنند . فقط نباید توی این فضا بمونی . حرکتت رو متوقف نکن . می تونی کمک بگیری از نوری که فضا رو برات روشن کنه ، ازکسی که دستت رو بگیره . چشمانم را بسته ام و دارم تصویر سازی علی را در خیالم دنبال می کنم .
راست میگوید:
اما
- اما من می ترسم . از کی کمک بگیرم که واقعا من رو دوست داشته باشه ، نه به خاطر خودش.
علی جوابم را نمی دهد ؛ اما از صدای نفس هایش می فهمم که هست.
نوری ذهنم را روشن می کند .درجا گوشی را قطع می کنم . کسی که هست و نیست . کسی که وجودش می تواند من را آرام کند حتی اگر حاضر نباشد . همراهم زنگ می خورد . خاموشش می کنم . دفترم را باز می کنم و می نویسم :
من محتاج کسی هستم که مرا بیش تر از خودم بخواهد.
خواسته و نیازش و منافعش در میان نباشد .
محتاج کسی هستم تا مرا در آغوش محبت خودش طوری غرق کند که همه ی عقده های وجودم باز شود .
من دستان کسی را طلب می کنم که وقتی دستم را می گیرد ،
بدانم که می توانم با نور وجود او سال های سال راحت حرکت کنم .
نه به دره ای بیافتم نه به کوهی برخورد کنم و نه از مقابل و پشت سرم تصادفی رخ بدهد .
وجودش بر تمام زندگی ام سایه بیاندازد و مرا همراه خودش تا فرا آبادی ها ببرد.
وجودی ماورایی می خواهم .
صدای در اتاق، افکارم را به هم می ریزد. مادر در را باز می کند و می گوید:
لیلا جان! علی کارت داره .
بلند می شوم . گوشی را می گیرم و می گویم :
- سلام .
صدایش عصبی است:
- دختر خوب ! گوشیت رو خاموش می کنی بی چاره می شم . چه ت شد ؟ خوبی؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_چهارم
بیام خونه؟ لیلا...
- دنبال کسی می گردم که وقتی دستم را از دستش در می آورم و دوباره پیدایم می کند بر من نتازد.
علی سکوت می کند . ادامه می دهم :
- آن قدر من را به خاطر خودم بخواهد که هروقت به سراغش رفتم ، حتی بعد از هزاران خطا و دوری کردن های مدامم بازهم به من لبخند محبت بزند .
نفسی از عمق دلش بیرون می دهد و می گوید :
- خوبه !دیوونه بازی هاتم خوبه ! شب که می آم صحبت می کنیم. فقط مواظب باش با این حال و روزت حال و روز بابا و مامان رو به هم نریزی. گناه دارن.
و ادامه می دهم :
- و کسی که مرا دیوانه نداند و بی خود متهمم نکند.
می خندد. ((مجنونی)) حواله ام می کند و خداحافظی می کند . حالم خیلی بهتر از یک دیوانه است . دفترم را باز می کنم و می نویسم :
- ((دیوانه کسی است که در فضای مه آلود زندگی می کند و از آن نمی ترسد.
نمی خواهد از آن فضا بیرون بیاید و در روشنای روز زندگی کند . دیوانه کسی است که در فضای مه آلود دستش را در دست کسی می گذارد که مثل خودش است . تکیه بر کسی می کند که راه را بلد نیست و خودش هم محتاج کمک دیگری است . دیوانه انسان هایی هستند که به امید کسانی مثل خودشان دارند مسیر زندگیشان را می روند . بی چاره ها .))
شب که می آید، منتظر عکس العملش می شوم . در اتاق را که باز می کند ، قبل از این که حرفی بزند لباس نیم دوخته اش را بالا می گیرم و می گویم : دست و صورتت رو بشور ، وضو بگیر ، موهاتو شونه کن ، مسواک هم بزن ، بیا لباست رو بپوش .زود باش.
چشمانش را درشت می کند . لبش را جمع می کند و می رود و می آید . لباسش را می پوشد . دورش می چرخم و همه چیز را اندازه می کنم . سکوت کرده ، حاضر نیست حرف بزند . می دانم که دارد ذخیره می کند که به وقتش همه را یکجا درست و حسابی بگوید. کم نمی آورم:
- این قاعده را هم خوب رعایت می کنی ها . قاعده ی زمان مناسب ، مکان مناسب، بیان مناسب برای حرف زدن. خوبه ، خیلی خوبه . شاگرد خوبی هستی . حرف های آدم خراب می شه اگه وقت خوبی انتخاب نکنه . شخصیت هم خراب می شه اگه کلامش خوب و به جا نباشه ، مکان هم که حرف آدم رو پیش می بره دیگه .
نگاه و اخمش حالا پر از ناسزاست . آستین هایش را با سوزن وصل می کنم و هلش می دهم سمت در و می گویم :
- برو مامان پسرش رو ببینه که چقدر رو قیمتش اومده .
مامان سرش را می چرخاند و وقتی علی را می بیند ، گل از گلش می شکفد و می گوید :
- هزار ماشا الله .
- مدیونید اگه به من از این حرف ها بزنید .
علی طاقت نمی آورد و بلند می گوید :
- ای خدای خودشیفتهها ، ای خدای دختران فرهیخته !
می خندم . پدر می گوید :
- خانم، حالا دیگه با این لباس می شه رفت خواستگاری .
علی به روی خودش نمی آورد و جوابی نمی دهد .
موقع خواب هنوز پایم را برای مسواک زدن از در بیرون نگذاشته ام که علی می گوید:
- اسم کسی که می تونه از فضای مه آلود بیرونت بیاره رو ننوشته بودی .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
#صبح_بخیر⛅️
#انگیزشی🌈
اگه درد میکشم یعنیزندم...✨
اگه زندم پس می جنگم..☄
اگه تلاش میکنم پس یعنیمی تونم موفق بشم✌️🏻
#رنگی_رنگی🍭
@firoozeneshan 💎
بـہ من میگنــ نـہ خاص نـہ آس✌️
میگنــ این دختریـہ ڪابوس واسـہ داعشیاس👊
آره عزیزم اینجوریاس😎✌️
شعارم لبیک یازهراس✋
آهاے داعشـے ڪارے میکنمـ بیفتـے بـہ پاش😏
توکلم بـہ خداس😊
آرزوم کربلاس😔
دلتنگیم مهدی مولاس😭
ڪل زندگیمـ آقاس😌
تیڪہ ڪلامم حرفاے مولاس😎
اوه اوه داشت یادم میرفت بگم...
حرم بـےبـے زینب(س) ڪُلش واس ماس😎
نـہ مال شما داعشیاے آس وپاس😆
یادت نره پیروزے مال ما شیعـہهاس✊
دور وبر حرم نبینمتون پلاس😡
درضمن میدونم سرورتون آمریڪاس😏
اینجوریاس ڪہ بـہ مادختر شیعـہها میگن آدماے خاص😍
این پیام دخترشیعـہ بـہ ڪل دنیاس😎
آره اینجوریاس😎💪
#دخترانهـ
#اللهمعجللولیکالفرج🌏✨
#منتظر_ظهور🌤🌿
@firoozenshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_فیروزهای💎
درست کردن چیپس خونگی خیلی راحت و خوشمزه🤩😋🍟
@firoozeneshan 👩🏻🍳
{•💎🔗•}
🚨 #تلنگر
تقوایعنۍ:
اگہتویِجمع
همہگناهمۍکردند
توجَوگیرنشے
یادٺباشہڪہ
خداییهسټ
وحسابوڪتابی ...📝
@firioozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_پنجم
چشمانم را از حرص می بندم و به سمت علی بر می گردم :
- شد من یه مطلبی بنویسم و تو نخونی .
نگاه حق به جانبی می کند :
- اشتباه نکن لیلا جان ! دفترت باز بود من نگاهم افتاد . اصلا نوشتنی رو برای چی می نویسند. برای اینکه خونده بشه دیگه . چند بار اینو بگم.
اینجا همیشه من متهمم و این برادر محق . تکیه به چهار چوب در می دهم . کمی صدایش را جدی می کند و ادامه می دهد :
- نه جدی پرسیدم ، به کسی هم رسیدی ؟
نگاهش می کنم فقط . این را از نگاهم می فهمد که هنوز همراهی اش را قبول ندارم .
بی خیال می شود و می گوید:
- نه برو صورتت رو بشور ، مسواک بزن ، موهات رو شونه کن ، آب بخور حالت عوض بشه .
بیدار موندم چند کلمه حرف بزنیم . تازه از این که تلفن رو قطع کردی هنوز دلخورم.
جای ایستادن من نیست . می روم بیرون . آب خنک را که به صورتم می زنم جریان پیدا کردن آرام خون را زیر پوستم حس می کنم .
آرام تر از همیشه وضوی خوابم را می گیرم و مسواک می زنم . مزهی شور نمکی که به جای خمیر دندان روی دندان ها و لثه ام می کشم ، تلخی افکارم را به هم می ریزد. علی همچنان در اتاقم است و این بار دارد با گوشیاش ور می رود .
میخواهم کتابم را بردارم و بخوانم که میگوید:
- برام خیلی جالب بود که شک و تردیدها و حیرتهای طول زندگی در دنیا رو به فضای مه آلود تشبیه کرده بودی.
شاید چون خودم قبلا تجربه اش کردم و ضربه فنی هم شدم .
تکیه می دهد به دیوار و باهر دو دست ، صورتش را ماساژ می دهد
موهایش به هم ریخته است . برای اینکه بتواند زودتر بخوابد میگویم :
- من سال ها به این فضا فکر کردم . مخصوصا وقتی که پانزده شانزده ساله بودم و انواع و اقسام سوال ها سراغم می اومد .
صبح مسلمون بودم، عصر پر از شبهه، شب گرفته و افسرده، نمی دونم تو اصلا این طوری بودی یانه؟
سرش را به تایید حرفم تکان می دهد :
- سوال هایی که آن قدر کلاف زندگیت رو به هم می پیچوند که می شدی عین کلاف سردرگم.
حس می کنم که سختی این حالت برای من و علی مشترک نبوده است .
من تنها و دور از خانواده بوده ام. با مشکلات اختلاف سنی زیادم با پدربزرگ و مادر بزرگ مواجه بودم ، آینده ام مبهم بود، مریضی و کارهای زیاد و سختی درس ها و دوری راه و مرخصی های اجباری تحصیلی ام ...
نه ، علی مرا نمی فهمد....
انگار ذهنم را می خواند که می گوید:
- مخصوصا که هیچ کس هم حال و روز تو رو درک نمی کنه.
اصلا نمی فهمه که داری توی دریای پر سوال و شکی دست و پا می زنی. اگه جرئت کنی و بپرسی، می گن وای این بچه خراب شد .
اگه نپرسی هم که ...
دستش را بین موهایش می کشد .
- من ساعت ها با خودم فکر می کردم . یه سوال رو سبک سنگین می کردم می چرخوندم که راحتش کنم، بلکه به جواب برسم،
اما پنج تا سوال دیگه هم از کنارش در می اومد. پیچیده می شد .
خراب می شدم . ولی یه خوبی هم داشت ، اگر اون فضا رو درک نمی کردیم ، این مسیر رو هم انتخاب نمی کردیم ....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭