#صبح_بخیر⛅️
#رنگی_رنگی🌈
کارهایی را انجام بده که از آنها میترسی 💫🦋اما توانایی انجامش را داری🍓☄
#انگیزشی🍭
@firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_بستن_شال🧕🏻
#ایده_فیروزهای💎
آموزش بستن شال مناسب برای مهمونی
مخصوص دخترای شیک پوش فیروزه نشان😌
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_چهلم
در حالی که تو اول راهی ، اول راه شیرین جوانی .
همان راهی که یک روز من با چه آرزوهایی اولش ایستاده بودم و فکر هم نمی کردم به آنها نرسم،
فکر نمی کردم کودکی و نوجوانی و جوانی پرشور و شیرینم این قدر زود بگذرد ، و دچار این همه بلا و سختی بشوم.
باور نمی کردم که به این سرعت تمام شود ،
درحالی که من هنوز تشنه ی یک روز دیگر آنم.
اما این قانون دنیاست :
تمام شدن.
فقط مواظب باش گولت نزند که فکر کنی دائمی در آن می مانی .
من و مادر بزرگت دیر یا زود می رویم .
تو ی عزیز دردانه می مانی
و خواهش پدر پیرت این است که : بمان ، اما خودخواه و هوا پرست نمان.
با خدا زنده بمان عزیز دلم.
پتو را روی سرم می کشم تا خودم را پنهان کنم و با هزار کاش می خوابم .
سر و صدای گنجشک ها باز به دادم رسید. با عجله بلند می شوم که سرم گیج می رود. دستم را به دیوار می گیرم. چند لحظه چشمانم را می بندم تا خون به مغزم برسد. نمازم را که می خوانم همان جا کنار سجاده می خوابم . سکوت خارق العاده خانه و صدای پرندگان آرامشی درونم القا می کند خیال انگیز. این بار از شدت گرسنگی بیدار می شوم. از اتاق که پا بیرون می گذارم با صدای سلام پدر ، از جا کنده می شوم و بی اختیار جیغ می کشم.
- ببخشید . حواسم نبود شاید بترسی.
حال بدی پیدا می کنم . پدر لیوان آبی را که تکه های ریز نبات تهش پیداست مقابلم می گیرد و حالم را می پرسد.
لیوان را به لبم می گذارم . بوی گلابش مغزم را آرام می کند . با مکث عطرش را نفس می کشم و آرام آرام می خورم . پدر با انگشترش بازی می کند و دست آخر می گوید:
- لیلاجان! اگر حال داری و وقت ، یه خورده با هم صحبت کنیم.
حرفی نمی زنم ؛ حرفی ندارم که بزنم . نمی خواهم حرفی بزنم که ناراحتش کنم .
سرش را بالا می آورد و یک پایش را ستون دستش می کند.
- لیلا جان! شاید شما فکر کنی ، یعنی ... قطعا این حس رو داری که من خیلی در حقت کوتاهی کردم . گفتم شاید امروز وقت خوبی باشه تا با هم صحبت کنیم .
البته این رو هم بگم که عمل سهیل را دفن می کنم توی قلبم.
نفس عمیقی می کشد.
خیالم راحت می شود که سهیل را تمام شده می داند . طوفانی بود که وزید ، ویران کرد و تمام شد .
شاید این فرصتی که پدید آمده بهترین زمان برای پرسیدن سوال هایم باشد و شنیدن آنچه که بارها خواسته ام و کسی نبوده تا توضیحی بدهد. سرم را بلند می کنم و می گویم :
- چرا بین من و خودتون جدایی انداختید ؟
سوالم خیلی صریح است ، اما من حالم به همین صراحت خراب است....
بغض گلوگیرم می شود و سکته ای توی صدایم می اندازد.
- من ساعت ها فکر می کردم به این نبودن خودم کنار شما. به این تحمل تنهایی ها.
آب دهانم را محکم قورت می دهم تا همراهش بغضی را که مثل گردو در گلویم نشسته فرو ببرم. سخت است . پایین نمی رود، نه بغضم و نه گرمای تب دار بدنم....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_یکم
پدر سکوت کرده است . همیشه تصور می کردم اگر مقابلش بنشینم چه حرف هایی خواهم زد و الآن ...
_بدتر از اون اینکه خواهرم کنار شما بود و من تنها بودم.
هنوز نگاهش رو به پایین است . از خودم بدم می آید . چرا باید او را در تنگنا قرار بدهم .حس می کنم تک و توک موهای سیاهش دارد لحظه ای سفید می شود . نگاهش را تا صورتم بالا می آورد. چشمانش غرق اشک است . دوست ندارم ببینم و زود چشم می بندم و سرم را پایین می اندازم ، اما آرام نمی شوم.
_ تو پنج دقیقه زودتر از مبینا به دنیا اومدی . علی تازه چهارسالش بود . شرایط کاری من رو هم حتما از مادربزرگ خدا بیامرزت شنیدی. بعد از به دنیا اومدن شما ، مادرتون مریض شد .
مکثی میکن و نفس عمیقی می کشد
_اون موقع علی کوچیک بود و مبینا هم بعد از این که به دنیا اومد به خاطر حال بدش توی دستگاه بود . شرایط سخت شد برامون...
با اخمی که باعث می شود چهره اش دردناک شود صورتش را درهم می کشد . حس می کنم دارد خاطرات آن روزها را به صورت زنده می بیند.
_ با این که تو خیلی آرام بودی ، حال مادرت باعث شد همه چیز به هم بپیچه . نمی شد سه تا بچه رو با هم جمع و جور کنیم.
دستانش را به صورتش می کشد و می گوید :
_ لیلا جان ! تو خیلی برام شیرین بودی ، من همیشه دختر رو بیش تر از پسر می خواستم . لبخند شیرینی می زند و می گوید:
_ قبلا خونده بودم که خوشبختی مرد این که اولین بچه اش دختر باشه . وقتی علی به دنیا اومد ، به شوخی گفتم ، عجب بدبختی ای !
مادربزرگت سر همین کلمه دعوام کرد .
خداروشکر علی برام یه نعمت بزرگه . شاید باور نکنی لیلا جان! وقتی تو به دنیا اومدی و تونستم بغلت کنم ، حس یک پیامبر رو داشتم که فرشته ها تحفه ی آسمانی توی بغلش گذاشتند.
چون مبینا رو هم نمی تونستم ببینم و بغل کنم. برام پرستیدنی بودی .
خیلی می خواستمت .
وقتی آوردمت خونه ، رو دست می چرخوندمت دور اتاق .
نفس عمیقی می کشد و انگار عطر آن خاطرات را بو می کشد .
زندگی چه شیرینی های زود گذری دارد . قطار سریع السیر است .
با لحنی خاص می گوید :
_ این قدر احساس خوشبختی داشتم که فکر می کردم ده سال جوون تر شدم . نمی دونم سختی دوران بارداری مادرتون بود، غصه ی بستری بودن خواهرت بود ، چشم زخم بود ، نمی دونم . از روز سوم که مادرتون مریض شد همه چی به هم پیچید.
چهره اش رنگ می گیرد و صدایش خش دار می شود ... ادامه می دهد :
_ این حرف هایی رو که دارم برات می گم سال هاست که به کسی نگفتم و نخواستم که بگم . حتی به شما که منو باعث تمام سختی هات می دونی . حالا هم که دارم می گم حس کردم این موضوع زندگیت رو خیلی به هم ریخته . ناچار شدم که بگم . متوجه هستی ؟
مکثی می کند . هم می فهمم و هم حس می کنم دوباره در فضایی مه گرفته ، دارم حرکت می کنم . چند متر جلو ترم را هم نمی بینم . کدام طرفم دره و کدام طرف کوه است ؟ از روبه رو و پشت سرم خبر ندارم . چقدر این فضای لطیف وهم انگیز است . همیشه از این سردرگمی مه آلود می ترسیدم . باید درباره ی ای فضا با کسی حرف بزنم .
_ لیلا چان ! بابا... نمی خوام اذیت بشی . می خوام کمکت کنم از این سردرگمی در بیایی. حواست به من هست ؟
فقط نگاهش می کنم . شاید از حالت چشمانم متوجه می شود که حرف ها را می گیرم ، اما جواب دادن برایم از هرکاری سخت تر است .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_دوم
تسبیحش را دور انگشتانش می پیچد.
_خوبی بابا؟
خوب بودن را از یاد برده ام . فعل است یا حس ؟ رفتار است یا گفتار؟
خوبی ریشه اش از کجا می آید؟ از دل است یا عقل ؟ سرم را کج می کنم و باز هم فقط نگاهش می کنم .
خیالش انگار که راحت می شود از هرچه که من نمی گویم .
_ مریضی مادرت به حدی بود که نمی شد اصلا تو را تنها کنارش گذاشت .
با این که اهل گریه و بی تابی نبودی ، اما برایش تر و خشک کردنت سخت بود . مبینا هم بستری بود و رفت و آمد به بیمارستان هم داشت . خیلی درگیر شده بودم . دکتر می گفت باید فضای اطرافش آرام و پرنشاط باشد .
نمی شد لیلا جان! تو هر چقدر هم برام همه ی زندگی بودی اما مادرت سایه ی سر سه تا بچه بود. قرار شد تا حال مادرت بهتر بشه ، تورو بیاریم این جا . این برای من از همه سخت تر بود .
چیزی در صدایش می شکند و همین باعث می شود که سکوت کند .
سکوتی که من دوست نداشتم باشد و بود . حالا که من تشنه بودم برای حرف ، او سکوت درمانش بود .
در ذهنم غوغایی است از چراها و اماها و آیاهایی که خیلی از هست و نیست های زندگی ام را به میدان می کشاند .
هست هایی که تمام داری های یک نوزاد چند روزه بوده است .
_ علی را خیلی وقت ها با خودم می بردم و می آوردم . کارهای بیمارستان هم که بود . مادرتم هم که پیش مادرش بود . اون یک ماه خیلی سخت گذشت تا خلاصه مبینا از بیمارستان مرخص شد و مادرت می تونست بچه رو بغل بگیره و شیر بده .
صدای در خانه که می آید بابا نگران نگاهم می کند .
در نگاهش خواهشی میبینم که تابه حال تجربه نکرده ام .
تمام تلاشم را می کنم تا بتوانم حالم را از این ویرانی در بیاورم و شاداب نشان دهم. مادر و علی می آیند.
تازه حواسم جمع می شود که پدر تنها بود و آن ها کجا بوده اند که دیرتر رسیده اند ؟ مادر تا مرا می بیند پا تند می کند و در آغوش می گیرد .
صورتم را بین دو دستش نگه می دارد و می گوید:
_ سهیل رو ببخش.
فقط نگاهش می کنم. آرام تر کنار گوشم می گوید :
_ خودش زنگ زد و کمی تعریف کرد و عذر خواهی کرد .
پدرت بهش گفت برای همیشه لیلا را فراموش کن و فقط پسردایی اش باقی بمون . تو هم همه چیز رو فراموش کن عزیزم.
هنوز آنقدر قوی نشده ام که بتوانم فراموش کنم . اما آرام ترم . آب و هوای طالقان مثل اکسیژن تازه عمل می کند و زنده می شوم.
به خاطر کار علی مجبوریم برگردیم .
وارد اتاقم می شوم و در را می بندم . فضای مه آلود اطرافم آزارم می دهد . مینشینم روی صندلی میز خیاطیام ، اما دست به چیزی نمی زنم .
این ندانستن ها بیچاره ام می کند.
گوشیام را بر می دارم و شماره ی علی را می گیرم .
تا بخواهم پشیمان بشوم صدای ((سلام خواهر گلم)) مجبورم می کند که جوابش را بدهم .
_ علی فرصت داری؟
_ چیزی شده لیلا !
_ اول دوست دارم بدونم چه قدر فرصت داری .
می خوام ببینم می تونی همه ی حواست رو به من بدی ؟
_ پس چند لحظه گوشی دستت باشه . نه نه قطع کن زنگ می زنم .
مانده ام که پشیمان بشوم از تماسم یا نه!
اصلا چرا باید به علی بگویم ؟ مگر خودم نمی توانم حل کنم ؟
مگر او مرا می فهمد ... که صدای همراهم بلند می شود .
نمی دانم این حرف زدنم با علی از ضعفم است یا ... که تماس قطع می شود . دارم به تصویر خندانش نگاه می کنم و دوباره زنگ خوردن تلفن.
چاره ایی نیست .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎
Mohammad Hossein Pooyanfar - Man Haram Lazemam (320).mp3
5.3M
من حرم لازم دلم تنگ است...😭
روزگارم بهم خورده...
تو عراقی و منم هم ایرانم....😔
@firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_فیروزهای💎
آموزش ساخت گل رز مناسب تزیین کادو😍
@firoozeneshan 💎
{•💎🔗•}
#استادپناهیانِجان🦋🐚
-بروگریهکُن؛
التماسِخداکُن؛
بگونمیتونمازموقعیتِگناهفرارکُنم
اونقداینخُداکریمه،
کهموقعیتِگناهوفراریمیده، :)
توفَقطمیونِگریههاتبگو؛
-دیگهناندارمپاشم؛
بگومیخوامگناهنکنمآاا،زورمنمیرسه!
#معجزهمیکنهبرات 🙂🌱
@firoozeneshan 💎
💕 #پودینگ_شکلاتی
🔵 #مواد_لازم :
پودر کاکائو ۲ق
نشاسته ذرت ۳ق
وانیل کمی
شکر۱/۳پیمانه
شیر۲/۵پیمانه
🔴 #طرز_تهیه:
اول پودر کاکائو ونشاسته ذرت رو باهم مخلوط کنید بعد بهش کمی شیر اضافه کنید وهم بزنید تا گلوله نشه بعد بقیه شیر رو بذارید رو حرارت ملایم تا کمی گرم شه بعد بهش این مخلوط رو که درست کردید اضافه کنید ب همراه شکر و وانیل ومدام هم بزنید تا ی مخلوط یک دست وکرمی بدست بیاد دسر شما آمادست.
✔️هم میتونید گرم سرو کنید همسرد.
✔️بسته ب ذائقتون میزان شکر رو کم وزیاد کنید.
@firoozeneshan 👩🏻🍳