eitaa logo
دختران فیروزه نشان
478 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
85 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح شد خیر است.... خداروشکر که یه روز دیگه خدا بهمون فرصت زندگی داد ☺️ 😇 🌷 @firoozeneshan 🌷
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 استفاده از فنجون و نعلبکی برای تزیین های زیبا و ساده😍 ••———*💎*~💎~*💎*———•• @firoozeneshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران فیروزه نشان
#کش_مو_باپارچه_خز 🦋نکاتی درباره امتیاز ها ✅ کیفیت کار ✅ تمیزی کار ✅ زیبایی کار ✅ و در آخر خلاقیت خ
خب خب خب طبق قولی که دادیم امروز داوری میشه .... برندگان این پویش امروز مشخص میشه .... منتظر باشید تا اعلام کنیم 🤩🤩🦋🦋
دختران فیروزه نشان
#استوری📱 چشماتو ببند خیال کن الان کربلایی....😭 @firoozeneshan 💎
{•🖤🔗•} 📌 میگن‌اگہ‌🍃 میخواے‌عاشق‌چیزی‌بشے؛ باعمل‌ورفتارعاشق‌شو! مثلااگرمیخواهۍ عاشقِ، هرروزصبح‌تو‌یہ ساعتِ‌مخصوص‌بگو : " صلے‌اللّٰہ‌علیڪ‌یا‌اباعبدالله... " بگو ، میخوام‌بهٺ‌عادت‌کنم... تا تابہ‌توعارف‌بشم...! :)💔 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_ علی نخوندیش ببینی چه بساط بزن ، بکش، تجاوز کن، بخور و ببر داشتند . می گوید: _ حداقل کتاب که می خونی یه نقد نصف صفحه ای و شبکه ها مجازی بذار . این قدر بی کار نگرد و می رود . حال ندارم رختوابم را بیندازم. متکایی را که علی زیر سرش گذاشته بود می گذارم زیر سرم . می خواهم درباره ی زندگی آینده ام کمی بیشتر از همیشه فکر کنم . شاید هم خیال بافی کنم .نمی دونم در این اوضاع ناسالم اطرافم و آه و ناله‌ی دوستانم ، عقل سالمی هست که شود به آن تکیه کرد . پلک‌هایم سنگین می شود ..... دفتر علی سنگین نیست . اما ندانستن اینکه این داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته ، آزاردهنده است . تا دفتر را از دست ندادم باید تمامش کنم . شب برایش سنگین و سخت شده است . قبلا منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده ی سیاه شب پناه ببرد ، اما این شب ها از فکر و خیال بی چاره شده است . پیش ترها جایی خوانده بود که (( خوبی ها و مهربانی ها هم می تواند تورا تا جهنم بکشانند)) انسان اگر نفس خودش را زیر پا نگذاشته باشد ، خوبی ها و زیبایی ها مغرورش می کند . قابیل که از اول جنایتکار نبود . گاه خودش را زیر ذره بین می گذاشت ، گاه دوستان دور و اطرافش را . گاهی خوب اند ، گاهی پایش که بیافتد ، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند . این متن تمام هستی او را رو آورد . مادر متوجه حال و روزش شده بود . مدارا می کرد . پدر یکی دوبار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد . گفته بود که هنوز تکلیف خودم با خودم روشن نیست . صحرا ظاهرا خیلی در دانشگاه مراعات می کرد ، ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پیدا می کرد . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد . برادرش ، درسش، تنهایی اش، مشکل دوستش ، سوال های ذهنش ... _ شما به من شک داری و ازم دوری می کنی ! این حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش . شک یعنی چه ؟ دوری کردن او از صحرا ، که از روی تردید به این کار بود . _ همین که میفهمم پیاممو ، ایمیلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گیرم . همین قدر همراهی ت برام کافیه . راضی ام . چهاردهم اسفند بود . روزهای آخر نفس کشیدن زمستان. با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد . دم سحر عطش عجیبی داشت . به طلب آب از اتاق بیرون آمد . مادر را دید که سر سجاده اش نشسته است . دنبال پناه می گشت . مقابلش نشست . برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشیه های سجاده را به بازی گرفت . مادر از چشمان او حال و روزش را خواند . این مدت شاید مراعات کرده و حرفی نزده ، اما مگر می شود که حالش را نفهمیده باشد . مادر عادتش داده بود روی پای فکر و تدبیر خودشان بایستند و هرجا صلاح دیدند لب به سخن باز کنند . اجازه می داد که تجربه کنند ، شکست بخورند ، بلند شوند، زخمی بشوند ، اما نشکنند و نا امید نشوند . هرچند این مدت حالش این قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند . مادر لبخندی زد و دستش را میان موهای آشفته اش کشید . چقدر به این نوازش و کلام مادر نیازمند بود ! به سجده رفت و سَر که از سجاده برداشت ، مطمئن بود این سجده و دعای مادر ، گره از کارش باز خواهد کرد ، اما این که چه طور باز می شود و او چه قدر باید تاوان بدهد ، نمی دانست . به استاد برای پروژه ی عملی قول داده بود . بعد از اینکه گفت و گویشان تمام شد و خواست از اتاقش بیرون برود ، استاد گوشی ای را به طرفش گرفت و گفت : _ قبل از شما خانم کفیلی همراهش را جا گذاشت . من دارم می رم ،شما بهش بده . چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت . پا از اتاق بیرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزید . بی اختیار نگاه به صفحه کرد . انگار کسی کیش و ماتش کرده بود . "عزیز دل من " روی صفحه افتاد . شماره هم آشنا بود . آنقدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را در بیاورد و برای اطمینان مطابقت بدهد . متحیر چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد . دردی از گیج گاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد . زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد ، پیامی روی صفحه اش آمد . _ عزیزدلم ، قرار ساعت دو رو فراموش نکن . سفارشتو هم تهیه کردم . خوش می گذره . میام دنبالت . بای . اگر دیوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگیرد ، حتما همان وسط سالن می نشست . کمی گذشت تا از منگی درآمد . تازه فهمید چه شده است . فوران عصبانیت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد . قدم برداشت سمت کلاس . دلش می خواست از کلاس بیرون بکشدش و بپرسد چرا ؟ بی اختیار وسط سالن ایستاد . هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگینی می کرد . گوشی توی دستش ، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش . آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زیر شیر آب سرد . فکر می کرد همین الان است که تاول بزند . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭