صبح شد
خیر است....
#صبحمان_بخیر
خداروشکر که یه روز دیگه خدا بهمون فرصت زندگی داد
#قدرشو_بدونیم☺️
#خداجونم_شکرت😇
#صبح_زیباتون_بخیر
🌷 @firoozeneshan 🌷
5.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایده_فیروزهای💎
استفاده از فنجون و نعلبکی برای تزیین های
زیبا و ساده😍
••———*💎*~💎~*💎*———••
@firoozeneshan
#استوری📱
چشماتو ببند خیال کن الان کربلایی....😭
@firoozeneshan 💎
دختران فیروزه نشان
#کش_مو_باپارچه_خز 🦋نکاتی درباره امتیاز ها ✅ کیفیت کار ✅ تمیزی کار ✅ زیبایی کار ✅ و در آخر خلاقیت خ
خب خب خب طبق قولی که دادیم امروز داوری میشه ....
برندگان این پویش امروز مشخص میشه ....
منتظر باشید تا اعلام کنیم 🤩🤩🦋🦋
دختران فیروزه نشان
#استوری📱 چشماتو ببند خیال کن الان کربلایی....😭 @firoozeneshan 💎
{•🖤🔗•}
📌 #تلنگر
میگناگہ🍃
میخواےعاشقچیزیبشے؛
باعملورفتارعاشقشو!
مثلااگرمیخواهۍ
عاشقِ#حسینبشۍ،
هرروزصبحتویہ
ساعتِمخصوصبگو :
" صلےاللّٰہعلیڪیااباعبدالله... "
بگو #حسیـنجانم،
میخوامبهٺعادتکنم...
تا#عاشقټبشم
تابہتوعارفبشم...! :)💔
#استادپناهیان
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_هفتم
_ علی نخوندیش ببینی چه بساط بزن ، بکش، تجاوز کن، بخور و ببر داشتند .
می گوید:
_ حداقل کتاب که می خونی یه نقد نصف صفحه ای و شبکه ها مجازی بذار .
این قدر بی کار نگرد
و می رود . حال ندارم رختوابم را بیندازم.
متکایی را که علی زیر سرش گذاشته بود می گذارم زیر سرم .
می خواهم درباره ی زندگی آینده ام کمی بیشتر از همیشه فکر کنم .
شاید هم خیال بافی کنم .نمی دونم در این اوضاع ناسالم اطرافم و آه و نالهی دوستانم ، عقل سالمی هست که شود به آن تکیه کرد .
پلکهایم سنگین می شود .....
دفتر علی سنگین نیست . اما ندانستن اینکه این داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته ، آزاردهنده است . تا دفتر را از دست ندادم باید تمامش کنم .
شب برایش سنگین و سخت شده است . قبلا منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده ی سیاه شب پناه ببرد ، اما این شب ها از فکر و خیال بی چاره شده است .
پیش ترها جایی خوانده بود که (( خوبی ها و مهربانی ها هم می تواند تورا تا جهنم بکشانند)) انسان اگر نفس خودش را زیر پا نگذاشته باشد ، خوبی ها و زیبایی ها مغرورش می کند . قابیل که از اول جنایتکار نبود .
گاه خودش را زیر ذره بین می گذاشت ، گاه دوستان دور و اطرافش را .
گاهی خوب اند ، گاهی پایش که بیافتد ، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند . این متن تمام هستی او را رو آورد .
مادر متوجه حال و روزش شده بود . مدارا می کرد . پدر یکی دوبار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد . گفته بود که هنوز تکلیف خودم با خودم روشن نیست .
صحرا ظاهرا خیلی در دانشگاه مراعات می کرد ، ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پیدا می کرد .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_هشتم
صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد .
برادرش ، درسش، تنهایی اش، مشکل دوستش ، سوال های ذهنش ...
_ شما به من شک داری و ازم دوری می کنی !
این حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش .
شک یعنی چه ؟ دوری کردن او از صحرا ، که از روی تردید به این کار بود .
_ همین که میفهمم پیاممو ، ایمیلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گیرم .
همین قدر همراهی ت برام کافیه . راضی ام .
چهاردهم اسفند بود . روزهای آخر نفس کشیدن زمستان.
با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد .
دم سحر عطش عجیبی داشت . به طلب آب از اتاق بیرون آمد . مادر را دید که سر سجاده اش نشسته است . دنبال پناه می گشت . مقابلش نشست .
برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشیه های سجاده را به بازی گرفت .
مادر از چشمان او حال و روزش را خواند .
این مدت شاید مراعات کرده و حرفی نزده ، اما مگر می شود که حالش را نفهمیده باشد .
مادر عادتش داده بود روی پای فکر و تدبیر خودشان بایستند و هرجا صلاح دیدند لب به سخن باز کنند .
اجازه می داد که تجربه کنند ، شکست بخورند ، بلند شوند، زخمی بشوند ، اما نشکنند و نا امید نشوند .
هرچند این مدت حالش این قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند . مادر لبخندی زد و دستش را میان موهای آشفته اش کشید .
چقدر به این نوازش و کلام مادر نیازمند بود !
به سجده رفت و سَر که از سجاده برداشت ، مطمئن بود این سجده و دعای مادر ، گره از کارش باز خواهد کرد ، اما این که چه طور باز می شود و او چه قدر باید تاوان بدهد ، نمی دانست .
به استاد برای پروژه ی عملی قول داده بود . بعد از اینکه گفت و گویشان تمام شد و خواست از اتاقش بیرون برود ، استاد گوشی ای را به طرفش گرفت و گفت :
_ قبل از شما خانم کفیلی همراهش را جا گذاشت .
من دارم می رم ،شما بهش بده .
چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت .
پا از اتاق بیرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزید . بی اختیار نگاه به صفحه کرد . انگار کسی کیش و ماتش کرده بود .
"عزیز دل من " روی صفحه افتاد . شماره هم آشنا بود . آنقدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را در بیاورد و برای اطمینان مطابقت بدهد .
متحیر چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد . دردی از گیج گاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد . زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد ، پیامی روی صفحه اش آمد .
_ عزیزدلم ، قرار ساعت دو رو فراموش نکن . سفارشتو هم تهیه کردم . خوش می گذره . میام دنبالت . بای .
اگر دیوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگیرد ، حتما همان وسط سالن می نشست .
کمی گذشت تا از منگی درآمد . تازه فهمید چه شده است .
فوران عصبانیت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد .
قدم برداشت سمت کلاس . دلش می خواست از کلاس بیرون بکشدش و بپرسد چرا ؟ بی اختیار وسط سالن ایستاد . هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگینی می کرد .
گوشی توی دستش ، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش . آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زیر شیر آب سرد .
فکر می کرد همین الان است که تاول بزند .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_نهم
نشست توی اولین تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد .
اصلا یادش نیست که چگونه پیاده شده . نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت . چه طور به پناهگاه رسید . فقط دوساعتی که آنجا بود ، انگار روح در کالبدش نبود .
شب باحالی خراب به خانه رسید . مادر را دید که داشت بافتنی می بافت . جواب سلامش را خسته داد . برایش شربت آورد ، خوشحال شد .
چون مغزش هیچ انرژی نداشت .
_ می خوای باهم صحبت کنیم .
می خواست تنها باشد ، اما هم به سکوت نیاز داشت و هم به کسی که حرف هایش را بر شانه ی او بگذارد .
دراز کشید ، مادر کنارش نشست و دست هایش را شانه ی موهای پسرش کرد .
_ سختی اگه نباشه ، زندگی افسرده ات می کنه .
چون تو هیچ انگیزه ای برای تلاش پیدا نمی کنی .
خب این وسط رنج هایی هم پیش می آد . گاهی تقصیر خود آدمه ،
گاهی از طرف دیگرانه . می دونی مادر ! مهم سختی نیست . مهم اینه که متوجه بشی منشا این رنج از کجاست ؟ به کجای زندگیت ممکنه آسیب بزنه .
این رنج از عمل خودت بوده یادیگران . اگر به خاطر خودته ، ریشه اش رو شناسایی کنی و برطرفش کنی . اگرهم از طرف دیگران بوده باید بتونی درست مدیریتش کنی تا خیلی آسیب نزنه .
فهمید دردی که دچارش شده را باید تحمل کند .
جای زخمی که کفیلی زده بود می سوخت . چند روزی دانشگاه نرفت .
مادر از او هیچ نپرسیده بود . صحرا برای او مشغولیتی ذهنی بود که کم کم داشت در دلش جاباز می کرد . پاک کردن رد پای او سخت بود ، اما باید این سختی را به جان می خرید . این چند روز ، سرش مشغول افکار ریز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان این که او نمی خواست زندگی یک نسل را با یک انتخاب نا عاقلانه به تباهی بکشد .
مگر نه اینکه مادر ریشه ی نسل است ؟ ریشه ی فاسد ثمره ندارد.
هست و نیست پدر این پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نیستش هستیم ببرد زیارت .
هنوز روحیه ام خیلی نیامده سرجای خودش تکیه بزند و فرمانروایی کند .
در هم پیچیدگی افکارم کم بود ، برخورد سهیل بیشترش کرد .
پدر تدارک سفر می بیند و می دانم که می خواهند مرا یاری دهند.
دروغ چرا ؟ مثل لاک پشت شده ام ، این چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهاردیواری خودم و نقاشی می کشم .
علی که هیکلی تر است می شود راننده . نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زیبایی اندام برود . مادر هم جلو می نشیند .
حالا ما چهار نفر باید عقب بنشینیم . سخت است ، اما نشد ندارد.
پدر پهلوی من می نشیند که کنار پنجره ام .
مسعود غر می زند :
_این شعار " دوبچه کافیه " راسته ها. سر به تن بقیه نباشه . این حرفا برای همین جاهاست دیگه پدرمن .
مادر کم صبر و عصبی می گوید :
_ مزخرف ترین شعار ممکن که من اصلا گوش ندادم .
سعید می گوید :
_ خودم پایه تم مامان ! غصه نخور.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎