#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_نهم
نشست توی اولین تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد .
اصلا یادش نیست که چگونه پیاده شده . نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت . چه طور به پناهگاه رسید . فقط دوساعتی که آنجا بود ، انگار روح در کالبدش نبود .
شب باحالی خراب به خانه رسید . مادر را دید که داشت بافتنی می بافت . جواب سلامش را خسته داد . برایش شربت آورد ، خوشحال شد .
چون مغزش هیچ انرژی نداشت .
_ می خوای باهم صحبت کنیم .
می خواست تنها باشد ، اما هم به سکوت نیاز داشت و هم به کسی که حرف هایش را بر شانه ی او بگذارد .
دراز کشید ، مادر کنارش نشست و دست هایش را شانه ی موهای پسرش کرد .
_ سختی اگه نباشه ، زندگی افسرده ات می کنه .
چون تو هیچ انگیزه ای برای تلاش پیدا نمی کنی .
خب این وسط رنج هایی هم پیش می آد . گاهی تقصیر خود آدمه ،
گاهی از طرف دیگرانه . می دونی مادر ! مهم سختی نیست . مهم اینه که متوجه بشی منشا این رنج از کجاست ؟ به کجای زندگیت ممکنه آسیب بزنه .
این رنج از عمل خودت بوده یادیگران . اگر به خاطر خودته ، ریشه اش رو شناسایی کنی و برطرفش کنی . اگرهم از طرف دیگران بوده باید بتونی درست مدیریتش کنی تا خیلی آسیب نزنه .
فهمید دردی که دچارش شده را باید تحمل کند .
جای زخمی که کفیلی زده بود می سوخت . چند روزی دانشگاه نرفت .
مادر از او هیچ نپرسیده بود . صحرا برای او مشغولیتی ذهنی بود که کم کم داشت در دلش جاباز می کرد . پاک کردن رد پای او سخت بود ، اما باید این سختی را به جان می خرید . این چند روز ، سرش مشغول افکار ریز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان این که او نمی خواست زندگی یک نسل را با یک انتخاب نا عاقلانه به تباهی بکشد .
مگر نه اینکه مادر ریشه ی نسل است ؟ ریشه ی فاسد ثمره ندارد.
هست و نیست پدر این پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نیستش هستیم ببرد زیارت .
هنوز روحیه ام خیلی نیامده سرجای خودش تکیه بزند و فرمانروایی کند .
در هم پیچیدگی افکارم کم بود ، برخورد سهیل بیشترش کرد .
پدر تدارک سفر می بیند و می دانم که می خواهند مرا یاری دهند.
دروغ چرا ؟ مثل لاک پشت شده ام ، این چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهاردیواری خودم و نقاشی می کشم .
علی که هیکلی تر است می شود راننده . نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زیبایی اندام برود . مادر هم جلو می نشیند .
حالا ما چهار نفر باید عقب بنشینیم . سخت است ، اما نشد ندارد.
پدر پهلوی من می نشیند که کنار پنجره ام .
مسعود غر می زند :
_این شعار " دوبچه کافیه " راسته ها. سر به تن بقیه نباشه . این حرفا برای همین جاهاست دیگه پدرمن .
مادر کم صبر و عصبی می گوید :
_ مزخرف ترین شعار ممکن که من اصلا گوش ندادم .
سعید می گوید :
_ خودم پایه تم مامان ! غصه نخور.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshan 💎