🌺✨بخونید خیلی قشنگہ
بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد
خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍
صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند)
صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت
اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت
صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑
ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ
اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻
خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت
و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇
روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم
اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم
تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋
#اللهمعجللولیکالفرج🌹🌿
| #زنانمحجبہ 🧕🏻•°
#منتظر_ظهور🌸
🌺✨
@firoozeneshan 💎
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_یکم
پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گوید :
_ بریم توی صحن ، اونجا بایستیم .
قدم هایم را کوتاه برمی دارم . نمی خواهم ذره ای لذتش رااز دست بدهم .
فواره های حوض وسط صحن را باز کرده اند . نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم .
کنار صحن به دیوار تکیه می دهم . مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گیرد . بازی کودکان شاد را ، قدم زدن مردمان آرام را ، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زیبا را .
پدر کنارم زمزمه می کند :
_ " کاش کوزه ی آب داشتند ، پر می کردیم ، دور حوض می چیدم ."
بغض راه اشکم را می گیرد . پدر هم این کتاب را خوانده است ! ادامه می دهد :
_" پشت حرم اتاقی داشتیم دیوارش چسبیده به دیوار حرم . صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کردیم ."
کنار مادر راه می روم . وقتی کنار ضریح می ایستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هایت را مرور می کنی . هرچه تحقیر شده ام از جانب سهیل این جا تبدیل به طلا می شود . ترس ها و شک هایم را ، تردیدهایم را برای خانم می گویم ، حس هایم را در اشک هایم خلاصه می کنم و یک جا روی ضریح می پاشم و می دانم که همین طور نمی ماند . می فهمم که خواستن ، مقدمه حرکت و تغییر است .
نمی توانم برای سهیل دعا نکنم . این مدت چندبار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد ، اما پدر تا جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد .
_ به هر حال سهیل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوشی جوانی ام .
این را به علی می گویم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ایم تا بقیه که رفته اند سوهان بخرند ، بیایند .
بالاخره لب باز می کند :
_ من با سهیل مخالف بودم .
_ چرا ؟
نگاه از پاهای زاِیران برنمی دارم . می گوید :
_ آدمی که دنبال دنیا می ره ، اگه یه جایی دنیاش به خطر بیفته ، دنیا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سیلی ناحق بزنه .
احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پیچد . دستم را روی صورتم می گذارم . صدای سلام پدر نجاتم می دهد . می آیند و گرد می نشینیم . پدر قوطی سوهان را باز می کند . ذوق می کنم و همین طور که برمی دارم می گویم :
_ جای چای خالی !
مسعود سوهان را می گذارد گوشه ی لپش و می گوید :
_آخ گفتی . مخصوصا چای به و سیب مامان .... جوش .
مادر می گوید :
_ پسره ی ناخلف ، من کی به تو چایی جوشیده دادم .
_ نه قربونت برم مادر من . این برای اینکه قافیه و ردیفش درست بشه بود ، والا جوش و حرصی رو که این بچه هات به جز من به شما می دن منظورم بود ، یعنی با این حرصی که از دست علی قلدر ، این سعید چشم سفید ، این لیلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی ، والا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نیست .
فایده ندارد باید یک کتک مفصل به این مسعود زد . سعید می گوید :
_ تو با من خوابگاه نمی آی که . تنها نمی شیم که . گرسنه ت نمی شه که .
مسعود می ماند و جمله ی :
_ سعید جان خودم نوکرتم !
و سعیدی که قرار است یک نوکر بسازد از این مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش در بیاید و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshqn
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_یکم
پدر دست می گذارد پشت کمرم و آرام می گوید :
_ بریم توی صحن ، اونجا بایستیم .
قدم هایم را کوتاه برمی دارم . نمی خواهم ذره ای لذتش رااز دست بدهم .
فواره های حوض وسط صحن را باز کرده اند . نگاه تشنه ام قد می کشد تا پرده های مقابل حرم .
کنار صحن به دیوار تکیه می دهم . مردمک چشمانم با شوق تمام صحن را در آغوش می گیرد . بازی کودکان شاد را ، قدم زدن مردمان آرام را ، خضوع خادمان مهربان را و پرواز کبوترهای زیبا را .
پدر کنارم زمزمه می کند :
_ " کاش کوزه ی آب داشتند ، پر می کردیم ، دور حوض می چیدم ."
بغض راه اشکم را می گیرد . پدر هم این کتاب را خوانده است ! ادامه می دهد :
_" پشت حرم اتاقی داشتیم دیوارش چسبیده به دیوار حرم . صبح به صبح ما در را برای مهمان ها باز می کردیم ."
کنار مادر راه می روم . وقتی کنار ضریح می ایستی با آسودگی خاطر تک تک داشته هایت را مرور می کنی . هرچه تحقیر شده ام از جانب سهیل این جا تبدیل به طلا می شود . ترس ها و شک هایم را ، تردیدهایم را برای خانم می گویم ، حس هایم را در اشک هایم خلاصه می کنم و یک جا روی ضریح می پاشم و می دانم که همین طور نمی ماند . می فهمم که خواستن ، مقدمه حرکت و تغییر است .
نمی توانم برای سهیل دعا نکنم . این مدت چندبار زنگ زده و مادر هم صحبتش شده است و نگذاشته علی عکس العملی نشان دهد ، اما پدر تا جای سرخی صورتم برود نگاهم نمی کرد .
_ به هر حال سهیل شد تکه ای از خاطرات خوش کودکی و ناخوشی جوانی ام .
این را به علی می گویم وقتی توی شبستان منتظر نشسته ایم تا بقیه که رفته اند سوهان بخرند ، بیایند .
بالاخره لب باز می کند :
_ من با سهیل مخالف بودم .
_ چرا ؟
نگاه از پاهای زاِیران برنمی دارم . می گوید :
_ آدمی که دنبال دنیا می ره ، اگه یه جایی دنیاش به خطر بیفته ، دنیا رو می چسبه حتی اگر مجبور بشه سیلی ناحق بزنه .
احساس می کنم درد دوباره در صورتم می پیچد . دستم را روی صورتم می گذارم . صدای سلام پدر نجاتم می دهد . می آیند و گرد می نشینیم . پدر قوطی سوهان را باز می کند . ذوق می کنم و همین طور که برمی دارم می گویم :
_ جای چای خالی !
مسعود سوهان را می گذارد گوشه ی لپش و می گوید :
_آخ گفتی . مخصوصا چای به و سیب مامان .... جوش .
مادر می گوید :
_ پسره ی ناخلف ، من کی به تو چایی جوشیده دادم .
_ نه قربونت برم مادر من . این برای اینکه قافیه و ردیفش درست بشه بود ، والا جوش و حرصی رو که این بچه هات به جز من به شما می دن منظورم بود ، یعنی با این حرصی که از دست علی قلدر ، این سعید چشم سفید ، این لیلی مجنون می خوری بازم خوب جوون موندی ، والا که بر لوح دلم جز الف قامت شما نیست .
فایده ندارد باید یک کتک مفصل به این مسعود زد . سعید می گوید :
_ تو با من خوابگاه نمی آی که . تنها نمی شیم که . گرسنه ت نمی شه که .
مسعود می ماند و جمله ی :
_ سعید جان خودم نوکرتم !
و سعیدی که قرار است یک نوکر بسازد از این مسعود تا هفتاد تا نوکر از پشتش در بیاید و پدری که مهربانانه جمع را نگاه می کند .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
@firoozeneshqn
#صبح_بخیر⛅️(با اندکی تاخیر😂)
#انگیزشی 🌈
از زندگیت رویا بساز ✨💫
از رویاهات حقیقت☄💥
#رنگی_رنگی🍭
@Firoozeneshan 💎
{•💎🔗•}
【• #حرفاے_خودمـونے🗣 •】
اینوهمیشهیادتباشه🧐
قولْهایےروکه
هنگامِطوفانبهخدامیدے😢
هنگامِآرامشــ
فراموشنڪنے...🙂
@firoozeneshan 💎
دختران فیروزه نشان
#کش_مو_باپارچه_خز 🦋نکاتی درباره امتیاز ها ✅ کیفیت کار ✅ تمیزی کار ✅ زیبایی کار ✅ و در آخر خلاقیت خ
خب دخترا نوبت اعلام نتایج این پویش هست 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
🥇 نفر اول : #خانمفاطمهکاظمیان با 500 امتیاز که نفر اول شدند.
🥈نفر دوم : خانم #زهراساداتشکوهینیا کد430 با 250 ستاره نفر دوم شدند.
🥉نفرسوم: #خانممحدثهرحمانی کد 920 با 150 امتیاز نفر سوم شدند.
🏆🏆🏆به همتون تبریک میگیم ستاره های سرزمین 🏆🏆🏆
#ستاره_بارون
#ستاره_شهرت_شو