eitaa logo
دختران فیروزه نشان
527 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
83 فایل
╔═💠🌸💠═════════╗ #گروه‌فرهنگی‌دختران‌فیروزه‌نشان‌‌ شهرستان‌کاشان #تمدن_ساز✌🏻 #عرصه_دار_میدان_فرهنگی☝️ @Maryam_kafizadeh: مدیر کانال @kademshohda:ادمین کانال ╚═════════💠🌸💠═╝
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اذان گفتن رهبر معظم انقلاب در گوش فرزند چهارم شهید مدافع حرم «محمد بلباسی» @Firoozeneshan 💎
هیچ قیاسی در کار نیست ‌و ان شاءالله هیچ وقت برای شما این چیزی که میخوام بگم اتفاق نیفته به حق دل حضرت رقیه... ولی یه لحظه چشاتو ببند. قراره بازی کنیم چند دقیقه .جر نزنیا .بستی! همینطور که چشاتون بستی برو دوران بچگیت.چیزایی میاد جلو چشت نه ؟مثل کلی خاطره بچگیت! اما من میگم یه کوچولو برو عقب تر.اینقدر عقب که تو شکم مادرت باشی... چیزی از اون دوران یادت نمیاد نه؟ فقط شنیده هاییی از ذوق پدر و مادرت برای به دنیا اومدنت میاد تو خاطرت.. خب اینجا دست نگه دار.✋ فکرشو کن باهرنوع سبک زندگی و عقیده ای که داری،دارن برای به دنیا اومدن تو لحظه شماری میکنن پدرو مادرت،که یهو پدرت برای امنیت این مملکت به سرش میزنه بره تو یه کشور غریب برای امنیت تویی که دخترشی و امثال تو،با وحشی ترین آدما که داعش میگن بهشون بجنگه. خب تا اینجا داره حرفام اذیتت میکنن نه؟ استرس داری؟! بازیمون همینجا تموم نمیشه! بازفکرشوکن داری آماده میشی که پاتو به این دنیابزاری ولی بابات توی خان طومان ،یکی از شهرای سوریه مفقود الاثر میشه. یعنی داعشیا برای اینکه امثال پدرت نزاشتن دستشون به ناموس ایرونی بخوره به جنازشم رحم نکردن:) خیلی حس بدیه نه؟ بغض کردی!؟ هنوز کارم تموم نشده باهات...💔 به دنیا میای ولی تو این دنیا به خاطر امنیت دخترای مملکتت طعم داشتن پدرو نکشیدی.. حالا ۴_۳ساله ای و داری تو کوچه ها بازی میکنی که میگن بابات پیدا شده و داره برمیگرده تو کشوری که به خاطر امنیتش پرپر شد....🥺🖤 خب.چشاتو بازکن.نفست داره قطع میشه؟ حتی فکر کردن بهشم عذاب آوره برات نه؟ ولی باور کن یه چند ثانیه اونم تو خیالت رفتی تو واقعیت یه دختر۳_۴ساله به اسم زینب که اهل مازندرانه و نمیدونه اصلا بابا یعنی چی.یعنی تو زندگیش از وقتی که به دنیا اومده بابا نداشته وحالا بابا محمدش و چنتا از دوستاش جنازشون تو سوریه پیدا شده و دارن برمیگرده ایران. به نظرت زینب قصمون چه شکلی برای اولین بار باباشو بغل کنه؟!😭💔 ✍🏻فاطمه قیاسوند @firoozeneshan 😭
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 🧕🏻 آموزش بستن روسری قواره بلند بدون گیر و سوزن🤩 @Firoozeneshan ♡ツ
دعای هفتم صحیفه سجادیه ✅هر روز میخوانیم به تبعیت از امر رهبر عزیزمان 🦋 @firoozeneshan 🦋
انقدر داد نزن رفیق؛ انقدر گله نکن جانِ دل! او هست؛ به خودشم قسم که هست... کافیست فقط کمی زبان بر دهان بگیری و سکوت کنی! صدای نفس هایش را می‌شنوی... خدا را می‌گویم؛ در زندگیمان هست به خودشم قسمت که هست. :) •| @firoozeneshan |💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این قدرکه خرج جوون ایرانی می کنند، یک دهمش رو خرج جوون خودشون بکنند زودترنتیجه می گیرند. - چی گفت ؟ سری به تاسف و نگاهی نامیدانه به من میکند و با دست صورتش را ماساژ میدهد. ذهنم مشوش حال علی است. چرا این طور کرد. از سعید می پرسم. نفس عمیقی میکشد و میگوید: - نمیدونم. شاید میخواست به مسعود بگه، دشمن دشمنه. اگه یه روز هم منتت رو می کشه چون بهت نیاز داره، والا به وقتش ضربه ای که میزنه هوش از سرت می پرونه. کاش مسعود میدانست دنیایی را که او برایشان آباد می کند، می شود دست زور بالای سرمظلوم. سعید بلند می شود و میرود سمت در حیاط و میگوید: - بچه های ما، این قدر دنیا بین و بی غیرت نیستند فقط کاش موقعیت ایران رو میشناختند. سعید می رود دنبال علی. باید راهی پیدا کرد. در کتابخانهٔ پدر دنبال چمران می گردم. میخواهم بدهم مسعود بخواند. تا شب از علی خبری نمی شود. پدر لباس میپوشد. من چادر سر می کنم و جلوی در کنارش می ایستم. نگاهم می کند و حرفی نمی زند. مادر ظرف غذایی به پدر می دهد که سهم علی است. در خانه را که بازمی کنیم مسعود صدایم می کند. روبرمی گردانم. دارد کفش هایش را می پوشد. دنیا را انگاردو دستی تقدیمم کرده اند. پدر حرفی نمی زند. این اختیار دادن هایش هم خوب است. نمی پرسم کجا؟ اما مسعود می گوید: - شما می دونید کجاست؟ -نه! پیش شما بوده از خانه بیرون رفته. من باید بدونم؟ ناراحتی اش را با همین جمله بروز می دهد. یعنی توقع داشته مانگذاریم برود. پدریک راست می رودخانهٔ طالقان. یک درصد هم احتمال نمی دادم که اینجا آمده باشد. چراغ اتاق روشن است. پدر ظرف غذا را می دهد دستم. یعنی من اول باید سراغ علی بروم؟ داخل اتاق خودم روبه حیاط ایستاده و موهایش ژولیده است. رنگ صورتش از ناراحتی تیره شده است. ظرف غذا را روی میز میگذارم و بی طاقت بغلش می کنم. سرم را می بوسد. خوشحالم که آرام است. -مسعود چرا اومده؟ - بَد نَشو علی! خودش داره دیوونه می شه. در ظرف غذا را بازمی کنم و قاشق را درمی آورم: - بیا چند لقمہ بخور. - مسعود خورده؟ - نه! میشه این قدر مسعود مسعود نکنی. - کمرش خوبه؟ مطمئنم کمرو صورت مسعود خوب است. اما دقيقا حال دل وذهن على را نمی دانم. همه را با رفتارش متحیر کرده است. دست علی را می گیرم و به زور می نشانمش چند لقمه بخور بعد صحبت می کنیم. کاش مادر بود. من بلد نیستم بچه داری بکنم. آن هم پسرتخس وبدقلق ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭
-پدر چي گفت؟ مادر خوبه؟ نگاهش مي كنم. بنده ي خدا نگران كدام از ماست؟ -مادر خوبه كه تونسته اين غذا را برايت بفرستد. پدر هم اصلا نگران تو نشد كه هيچ. نپرسيد چرا زدي باز هم هيچ. فقط از اين كه پسرس از برادرش كتك خورده تا دم سكته رفت. قاشق از دست علي مي افتد. زبانم لال بشود با اين طرز حرف زدنم. حيران بلند مي شود ، دو قدمي مي رود سمت درو بر مي گردد. نگاهم مي كند.دلم برايش مي سوزد. هر چقدر من گستاخم، علي خاكسار است. كلافه دستي به موهايش مي كشد، دوباره مي رود و بر مي گردد.بايد كمكش بدهم. اما نه الان كه خودم به خجالن رسيده ام.بار سوم كه مي خواهد برود، پدر در آستانه ي در قرار مي گيرد. علي پا پس مي كشد. پدر اخمالود است و لب هايش را به هم فشرده كه حرفي نزند. علي خم مي شود. پدر نمي گذارد دستش را ببوسد و در آغوش مي كشدش و كنار گوشش مي گويد: -وقتي اعتراض مي كردي، لجبازي مي كردي، سر به هوايي مي كردي، جواني رو تجربه مي كردي، من هيچ وقت به خودم اجازه ندادم دستم از حدش تجاوز كنه. مسعود، مسعوده. نه علي،نه ليلا و نه سعيد. داشته هايش رو ببين نه خطاهاشو. چه كردي با خودت علي؟ما نميتونيم فرمان زندگي كسي رو دست بگيريم. فقط مي تونيم تابلوي راهنماي مسيرش باشيم. علي در آغوش پدر سكوت كرده است. اخمي كه بر پيشاني پدر نشسته در چشمان به خون نشسته علي انعكاس پيدا مي كند. پدر علي را از آغوشش جدا مي كند و بازوانش را فشار مي دهد و مي گويد: -آرامش رو به مسعود برگردون، اگر آروم شدي. دارم فكر مي كنم مگر مي شود كسي در آغوش پدرش اين طور برود و آرام نشود. مسعود به چهارچوب در تکیه می کند. خشم دوباره در صورت علی می دود. مسعود می خندد و می گوید: - با این کاری که کردی دو دل شدم که برم آمریکا یا فرانسه. خنده ام می گیرد. علی هنوز نتوانسته بر خودش غلبه کند. جلو می رود و جای سیلی هایی که زده، دست می کشد. مسعود دستش را می گیرد و می گوید: - این جا رو هم لیلا نوازش کرده. هم بابا بوسیده، هم جای اسکای مامان روش نشسته. فقط حواست باشه که هم من، هم تو، خودخواه خودشیفته ی خر هستیم که من خرتر از تو. علی نمی خندد که هیچ، حاضر نمی شود مسعود را همراهی کلامی هم بکند‌. از اتاق می رود بیرون. مسعود کوتاه آمده آما علی نه! بر می گردیم خانه. در سکوتی که پدر با صحبت هایش می شکند، نه علی را مذمت می کند، نه مسعود را نصیحت. تنها حرف هایی می زند که راه و چاه را نشان می دهد؛ راه درست به هدف رساننده. سحر است که می رسیم. مادر و سعید بیدارند. همان جا توی حیاط کنارشان می نشینیم. سعید با سینی دم نوش می آید و می گوید: - این چایی آخر روضه است. نمی خواهم، اما بر می دارم و راهی اتاق می شوم. امشب باید از فضای خانه قدم بیرون بگذارم، و الا خفه می شوم. صدای اذان مسجد، منجی من است. خالی و کم انرژی شده ام. سقف بلند می خواهم برای فکرهای بلندم. سقف خانه کوتاه است. شاید در زیر سایه ی بلندی ها بتوانم کودکی های درونم را کنترل کنم تا کمی رشد کند و من هم بتوانم بزرگانه فکر کنم. شاید هم مجبور شوم خودم را به جای دیگران بگذارم ببینم چگونه تصمیم می گیرم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭