#صبح_بخیر⛅️
#انگیزشی🌸
حواســـــت باشــــــــــھ
اونے که خدا برات مے خـــــواد
قشنڳ تࢪ از اونیھ
که خودت می خواے
بهشـــــ اعتماد کن..☂
#رنگی_رنگی❄️
#انرژی_مثبت🌈
@Firoozeneshan 💎
#رفیق🎈👭
تورفاقتماقهروآشتیهست
شوخیوخندههست
گریههایازتَهدلوخَندههایازتَهدلهست
نِگرانیهست
اَخمومِهربونیهست
کلااینتَضاداهست
ولیمُهماینِکِهماتاتَهشچجوریپیشبِریماِدامهبدیمیابشیمرِفیقنیمهراه🖇🐰
#رفیق_فیروزه_نشان_من 💎
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━━┓
@Firoozeneshan 💎
┗━━━━━━━━━━┛
میخوانمت به طرز زمان های کودکیم:
بابای مهربانِ امام زمان، حسن!
🏴آجر الله یا صاحب الزمان
@firoozeneshan
هدایت شده از دکتر حمید حبشی
⛔️ #بدون_توقف ...!✋
💥 حضور دکتر حمید حبشی استاد دانشگاه از ۳ آبان ماه، بعد از خبر ساعت ۱۹، در برنامه #بدون_توقف با موضوع چالشهای روابط دختران و پسران
🔷 از شنبه تا چهارشنبه از #شبکه_سه
18.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▬▬➰🕯🕯🕯﷽🕯🕯🕯➰▬▬
🔳فرارسیدن سالروزشهادت حضرت امام حسن عسکری(ع)تسلیت باد
🎞 کلیپ ویژه شهادت حضرت امام حسن عسکری(ع)
┄┄┅┅•➰🍃🖤🍃➰•┅┅┄┄
@firoozeashan
┄┄┅┅•➰🍃🖤🍃➰•┅
☘| #پویش_آخر😍😍
🎊همزمان با آغاز امامت منجی عالم بشریت حضرت صاحب الزمان (عج) به نیت تعجیل در امر فرج و رفع گرفتاری و بلا از همه مردم جهان، همه باهم دعای فرج را راس ساعت ۲۰ امشب 4 آبان ماه زمزمه می کنیم.
🦋کارهایی که می توانید برای پویش ارائه دهید:
😍 درست کردن کلیپ با موضوع آغاز امامت
😍درست کردن پادکست
😍 درست کردن روزنامه دیواری و نصب آن در یک مکان عمومی
😍 خوشنویسی بر روی پرده و نصب آن بر سر در خانه
😍 جشن گرفتن در خانه و گرفتن عکس از آن
😍 پخت کیک برای امام زمان «عج»
📩مهلت ارسال آثار: سه شنبه ۶ آبان ماه
💌مهلت رای گیری: تا ساعت 16 روز شنبه 10 آبان ماه
🛑🛑🛑نکات مهم :
⭕اثر خود را فقط و فقط یکبار به شناسه @Roozamodir ارسال کنید.
⭕هنگام ارسال اثر در قسمت کپشن نام و نام خانوادگی و شهر و شماره تلفن خودتان را ذکر کنید.
⭕از پذیرفتن آثار بدون کپشن و یا ارسال کپشن به شکل جدا معذوریم
#جشنواره_ستارگان
#ستاره_شو
💫 @firoozeneshan
‼️انشالله به زودی برندگان این سری از جوایز را اعلام خواهیم کرد 🤩🤩‼️
👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
دختران فیروزه نشان
اینم ی کلیپ خوشمل از جوایزمون🍓🦋 @firoozeneshan
#مروریبرخاطرات🙃😎
چه زود تموم شد☹️☹️☹️
🎁جایزه هامون چشم انتظارند😍🎁
🦋چند تا ستاره داری؟؟😱😱😱
پویش #آخرمون هستااااا☹️🙌🏻🤩
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_نهم
اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زیر چانه ام می نشیند. سرم را بالا می آورد و پیشانی آم را می بوسد.
-گریه نکن عزیزم. این چه حرفیه؟ من از شما هیچ وقت بی حرمتی ندیدم...
فقط یه چیزی رو بگم...
دوباره تسبیح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آن قدر عمیق است که فکر می کنم چند وقتی است ریه های پدر تشنه ی هوا بوده است؛ تشنه ی هوای حرم.
صدای سلامِ پدرِ ریحانه ساکت مان می کند.
رو به حرم می نشینم و به امام می گویم:باور می کنم دست محبت شما همیشه برای گرفتن دست های دیگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستیم و باور می کنم این بزرگ ترین حماقت انسان هاست. هر کسی جز این راهی نشان بدهد دروغ است.
دروغ چرا؟ وقتی علی و ریحانه را می بینم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ریحانه را می بینم و خنده ی شاد علی را، من هم دلم می خواهد. وقتی خرید بازار کم شان را دیدم و این که بقیه پول را دادند برای کمک به نیازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ریحانه که طاقت نیاورد و چشمش را پایین انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا لیوان آب آورد، یکی برای مادر و یکی برای ریحانه، لیوان آب مادر را داد، اما وقتی به ریحانه رسید و دست جلو آمده ی ریحانه را با محبت گرفت و لیوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام ، کنار هم ایستادند و علی دست دور شانه ی ریحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست...این وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زیاد است که دلم خواست به امام بگویم هابیل و شیث و یوسف و یعقوب، نسل علی و ریحانه را
می خواهد.
پدر دستم را می گیرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ایستد. اصرار دارد که برای خودم و مبینا انتخاب کنم. لباس سفید پر گلی را می پسندم. سه تا می خرد. برای ریحانه هم. اما حریف مادر نمی شود که می گوید:
-محمد جام، من خیلی لباس دارم، خیالت راحت همه اش را هم خودت خریدی. واقعا اسراف است.
اما پدر حریف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند یک گردن بند حرز نقره زیبا بخرد. خنده ی مادر را می خواهد و مطمئنم چیز دیگری برایش مهم نیست. لذت دیدن خنده ی یار را هم دلم می خواهد. کلا قاعده هر آنچه دیده ببیند دل کند یاد را باید روی پلک حک کنند تا باد بگیرد همه چیز را نبیند تا نتیجه نشود خواستن. گردن بند حرزی یا نگین های زیبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبینا و ریحانه بخرد. چرایش را می پرسم که مادر می گوید:
- شما خیلی دنبال چرا و چگونگی و چیستی نباش.
مادرم هم فیلسوف است. موقع برگشتن علی با ماشین پدر ریحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم یا باج بده یا می گویم که باید صاحب خیز سه ثانیه باشد. ابروهایش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهایش درهم می رود. دستم را می گیرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهدیدم کار ساز بود اما نامرد یک دویست تومانی می گذارد کف دستم و می گوید:
-به قول خودت مدیونی اگه نگی!
هر دو می خندیم. ریحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ریحانه. علی با عجله می آید. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفی نمی زنم. در ماشین را باز می کند و ریحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شیطانی من فرار کند.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭