سلامــــــــــــــــــــ😁❤️❤️
صبحتون بخیــــــــــر😉
گوشیتو قلبی کن😌
#عکس_زمینه🌿
🌱 @firoozeneshan 🌱
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ایده_فیروزهای💎
#ایده_بستن_روسری🧕🏻
تو مهمونی های دخترونه روسریتو خوشگل ببند🍭
••———*💠*~💎~*💠*———••
@Firoozeneshan
『 💎 』
•
.
توبٰة مٰـن لاینطٰوۍ علٰۍ رُجوع الۍ ذنبٍ..||
توبہے ڪسۍ ڪہ در دلـ خیال بازگشٺ
بہ گناه ندارد..🍃🖐🏼
+آخُـدا..ازهمیـن توبہ خفنـا.. :))
بآشـہ؟
🦋#صحیفہسجادیہ
@Firoozeneshan 💎
حتی #رفیق هم مومنش خوبه! 😍
چون اگہ یه روزی زدین به تیپ و تاپ هم، بازهم رازهاتو فاش نمیکنہ.☝️
#رفیقهممومنشخوبه
#رفیق_فیروزه_نشان_من🦋
••┈┈••✾❀🕊
@Firoozeneshan 💎
#ایده_فیروزهای💎
ژله #یلدا یی 😍
برای لایه اول ژله قرمز رو با یک لیوان آب جوش و نصف لیوان آب سرد درست کنید.🥣 تخم شربتی ها رو از قبل توی آب خوب بخیسانید.🥄
حالا تخم شربتی رو به ژله قرمز اضافه کنید و توی قالب ها بریزید.🍓
برای لایه دوم ژله آلورا رو با یک لیوان آب جوش درست کنید و به جای آب سرد توش یک بستنی وانیلی یا نصف لیوان شیر بریزید.🥛
لایه سوم رو هم به روش لایه دوم درست کنید. (به جای ژله آلورا ژله سبز بریزید).🥝
نکته. برای اینکه تخم شربتی ها ته نشین نشن می تونید وقتی ژله قرمز یه خورده کم که خودشو گرفت و از اون حالت مایع اویه در اومد اونها رو بریزید و هم بزنید🍉
مخصوص کدبانو های فیروزه نشان👩🏻🍳
💠 @Firoozeneshan 💎
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت سی_و_سوم
از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!»
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.» و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد: «از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.» که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.»
مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: «خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون جواب میگیرم.» سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: «حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!» سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: «که البته حق داره!» هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد :«خوبی و خانمی از خودتونه!» سپس به چای دست نخوردهاش اشارهای کرد و گفت: «چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم.» به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: «قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!» سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: «ان شاء الله به زودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!» و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت.