{•°~🌼🌿~•}
فلسفهعیدقربانچیست؟
بیگمانفلسفهیقربان،سربریدن
نیست.بلکهدلبریدن است.
دلبریدنازهرچیزیکهبهآنتعلُّقداری.
دلبریدنازهرچهتو را ازخدادورمیکند..
قربانیاشکن،تابهخدابرسی...✨🖇
#عید_قربان🦋
💠 @firoozeneshan 💎
#بچہشیعہباس💛✌️🏻
•| نمازشـو سر وقت بخونہها😉
•| رسمعاشـقے سروقت بودنہ :)🌱🌸
#اذانبهوقتبندگی😉
#حےعلےالصــــلاة🏃🏻♂
💠 @firoozeneshan 💎
#در_قرنطینه😢
#تابستان🍬
یه ایده برا سرگرمی که میتونین انجام بدین🙃
وقتایی که می خوایم بریم بیرون شاید عجله داشته باشیم🏃♀ نتونیم مدل روسری قشنگ تمرین کنیم،آخرش ساده می بندیم و میریم 🧕😕 میتونیم وقتایی که حوصلمون سر رفته🤯بریم جلوی آینه😌و مدلای خوشکل و تمرین کنیم تا دیگه قشنگ یاد بگیریم سریع ببندیم😎
#ایده_فیرزوهای💎
#کپی_ممنوع‼️
💠 @firoozeneshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_بستن_روسری🤩
❣مخصوص دختران شیک پوش فیروزه نشان💎
💠 @firoozeneshan 💎
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_دومــ
✍با نفرت می گویم :
_بیا برو دنبال کارت !
با وقاحت زل می زند به چشمانم
+من بیکارم آخه
زیرلب ناسزایی می گویم و برای اولین ماشین دست بلند می کنم ، ترمز که می کند با دیدن چهره ی خلافش یاد سفارش های لاله می افتم و پشیمان می شوم دستش را توی هوا تکان می دهد و گازش را می گیرد
ماشین بعدی پیرمرد مهربانیست که جلوی پایم می ایستد .
سوار می شوم و نفس راحتی می کشم مثل آدم های مسخ شده شده ام ، نمی دانم کجا بروم و فعلا فقط مستقیم گفته ام ! به ساعت مچی سفیدم نگاه می کنم ،چیزی به غروب نمانده و من هنوز در به درم رادیو اخبار ورزشی می گوید ،چقدر متنفرم از صدای گوینده های ورزشی ! پیروزی پرسپولیس را تبریک می گوید پیرمرد دوباره می پرسد :
_کجا برم دخترم ؟
بی هوا و ناگهان از دهانم در می رود :
_پیروزی
و خودم تعجب می کنم ، محله ی سال ها پیش را گفته ام .
مادر ...مادربزرگ خانه ی قدیمی و هزاران خاطره ی تلخ و شیرین من با تمام بی دقتی ام ،خودش انگار خیابان ها را از بر باشد راه را پیدا می کند و من را می برد درست انتهای همان کوچه ی آشنای قدیمی
دسته ی چمدانم را گرفته ام و روی زمینی که مثلا آسفالت است اما در حقیقت از زمین خاکی هم بدتر است می کشانمش ، می ایستم پلاک 5 چند قدمی به سمت وسط کوچه عقب گرد می کنم و به خانه نگاه می اندازم، خودش است چقدر خاطره داشتم از اینجا نمای بیرونش کلی تغییر کرده ، مثل آن وقت ها آجری نیست و حتی در ورودی را عوض کرده اند از داخلش هنوز خبری ندارم اما امیدوارم رنگ و بویی از قدیم هنوز مانده باشد بر پیکره اش با یادآوری حرف های چند دقیقه پیش مغازه داری که چند سوال ازش پرسیده ام ،ترس می افتد بر جانم .
"حواست باشه خواهر من ، اینجا که میری خونه ی حاج رضاست ! یعنی کسی که توی کل محل اعتبار و آبرو داره و حرف اول و آخرُ می زنه ، همه رو سر و اسم زن و بچه ش قسم می خورن از من می شنوی برو شانست رو امتحان کن دل رحمن یه نیم طبقه ی خالی هم دارن که مـستاجر نداره شاید اگه دلشون رو به دست بیاری بتونی یه گلی به سرت بزنی"
نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم و زنگ را فشار می دهم ، پسر نوجوانی که از کنارم عبور می کند با تعجب جوری خیره ام می شود که انگار تا حالا آدم ندیده ! بی تفاوت شانه ای بالا می اندازم و منتظر می شوم تا یکی آیفون را جواب بدهد.من به این نگاه ها عادت کرده ام !
_بله ؟ صدایم را صاف کرده و تقریبا دهانم را می چسبانم به زنگ
_سلام علیک سلام ، بفرمایید
_منزل حاج رضا ؟
+بله همینجاست .
_میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟
+شما ؟پناه هستم
می خندد انگارمیگم یعنی امرتون؟
_میشه حضوری بگم ؟
بعد از کمی مکث جواب می دهد
+الان میام پایین
_مرسی شالم را درست می کنم ، خیلی معطل نمی شوم که در باز و دختری با چادر رنگی پشتش ظاهر می شود با دیدنش لبخند می زنم. اما او لبش را گاز می گیرد و با چشم های گرد شده نگاهم می کند .
فکر می کنم هم سن و سال خودم ، شاید هم کمی بزرگتر باشد
دست دراز می کنم و با خوشرویی می گویم:
_دوباره سلام
چشمش هنوز ثابت نشده و رویم چرخ می خورد .دست می دهد
+علیک سلام
_ببخشید که مزاحم شدم خواهش می کنم .بفرمایید عینک آفتابی ام را از روی موهایی که حجم وسیعش از گوشه و کنار شال بیرون زده بر می دارم و می گویم :شما همسر حاج آقا هستید ؟
+خدا مرگم بده ! یعنی انقدر قیافم غلط اندازه ؟ من دخترشونم
_معذرت ، حاج آقا هستن ؟
نه چطور مگه ؟
_راستش یه صحبتی با ایشون داشتم
چشم هایش تنگ می شود
در چه موردی ؟می تونم خودشون رو ببینم ؟تردید دارد ، از نگاهش می فهمم که با شکل و شمایلم مشکل دارد !
والا چی بگم ! الان که رفتن نماز
_می تونم منتظرشون بمونم؟
حدودا نیم ساعت دیگه تشریف بیارید حتما تا اون موقع برگشتن
می خواهد در را ببندد که با دست مانع بسته شدنش می شوم .
_من اینجاها رو بلد نیستم ، توی کوچه هم که خیلی جالب نیست ایستادن،میشه بیام تو ؟قبل از اینکه جوابی بدهد ،دختر بچه ی بانمکی از پشت چادرش سرک می کشد و شیرین می گوید :
علوسکم کوش ؟
خم می شود و بغلش می کند اصلا نمی خورد مادر شده باشد، با ذوق لپ تپلش را می کشم و با صدای بچگانه قربان صدقه اش می روم .
پشت چادر سنگر می گیرد ،یاد خودم و مادر می افتم دوباره و با پررویی می گویم : اشکالی نداره بیام تو؟
نگاهی به کوچه می اندازد و با دودلی جواب می دهد :
_نه بفرماییدبا خوشحالی اول نگاهم را می فرستم توی حیاط و بعد خودم پا می گذارم به این دفتر مصور خاطرات...
👈نویسنده:الهام تیموری
💠 @firoozenwshan 💎
⭕️"بگذریم غیبت نکنیم"
" اصلا به ما چه؟"
(جمله ای بعد از دو ساعت فضولی و غیبت کردن) 😂😂😂
❌ #تــلنــگــــر
💠آیتالله مجتهدی:
✨شخصی شنید ڪه #غیبتش را ڪرده اند ، ڪت و شلوار ، و شیرینی خرید و به عنوان چشم روشنی برای غیبت ڪننده فرستاد.
✨شخـص غیبت ڪننده پرسید:
چرا به من چـشم روشنی داده ای؟!
✨جـواب داد:
شما #چهل روز ، تمامی نـماز و روزه و
عباداتت را به مـن دادی و من به
جایش این #هـدیه را برای شما فرستادم!!
#حواسمون_باشه_غیبت_نڪنیـم
🔺 ظهور بسیار نزدیک است
↬💠 @firoozeneshan 💎
هدایت شده از ریحانه
فقط سر وقت!
سن مناسب ازدواج چه سنی است؟
روانشناسان، جامعهشناسان، مشاوران خانواده و... هر کدام ایدههایی در مورد سن مناسب ازدواج برای دختران و پسران مطرح میکنند. اما واقعیت این است که نمیتوان نسخهی یکسانی برای همه پیچید؛ سن مناسب ازدواج بسته به نوع تربیت، شرایط جسمانی، ویژگیهای خلقی و... در افراد مختلف، متفاوت است.
در این یادداشت به بعضی نکات در این زمینه میپردازیم.
1⃣ هر وقت که وقتش بود!
ازدواج از آن چیزهایی است که به وقتش باید انجام شود. اگر زودتر یا دیرتر انجام شود، آسیبهایش شاید تا آخر عمر دست از سر انسان برندارد. رهبر گرانقدرمان نیز در مورد لزوم ازدواج به موقع میفرمایند: «اسلام اصرار دارد که پسرها و دخترها در همان سنینی که برای ازدواج آمادهاند، ازدواج نمایند ۱۳۷۹/۰۶/۲۸». این آمادگی را معمولا ابتدا دختر یا پسر در وجود خود احساس میکنند و بعد والدینشان متوجه میشوند.
2⃣ در زمان اوج اشتیاق
جوانی، دورهی شادابی و سرزندگی است. در این دوره، انسان بزرگترین و مهمترین تصمیمات را میگیرد که سرنوشت بقیهی زندگیاش را رقم میزند. به فرمایش رهبر معظم انقلاب «پیامبر اکرم (ص) اصرار داشتند جوانها زود ازدواج کنند، چه دخترها و چه پسرها؛ البته با میل خودشان و اختیار خودشان، نه اینکه دیگران برایشان تصمیم بگیرند... جوانها در سنین مناسب، وقتی از دوران جوانی خارج نشدهاند، در همان حال گرمی و شور و شوق، باید ازدواج کنند... اگر ازدواجهای سنین جوانی درست باشد، اتفاقا ماندگار خواهند بود و صمیمیت بیشتری بین زوجین ایجاد میشود۱۳۷۹/۱۲/۲۳.»
3⃣ آغاز احساس نیاز
وقتی تشنه یا گرسنهاید، آیا به خودتان وعدهی آب و غذا در سال آینده را میدهید؟! هر نیاز طبیعی و فطری را باید در نزدیکترین زمان ممکن پاسخ داد، وگرنه عواقبش گریبانگیر خواهد شد. در مورد این نیاز به خصوص، قضیه جدیتر هم هست؛ زیرا طبق روایت «من تزوّج احرز نصف دینه» (هر کس ازدواج کند، نیمی از دین خود را حفظ کرده.) معلوم میشود نصف تهدیدی که دربارهی دین انسان وجود دارد، از طرف طغیانهای جنسی است.
رهبر عزیز ما میفرمایند: «اسلام اصرار دارد که این پدیده [ازدواج] در اوان خود، هر چه زودتر، از آغاز احساس نیاز انجام گیرد. زود یعنی از همان وقتی که دختر و پسر احساس نیاز میکنند به داشتن همسر، هر چه این کار زودتر انجام بگیرد، بهتر است ۱۳۸۰/۱۲/۰۹»
4⃣ نه به آن بینمکی!
ازدواج، میوهای است که باید به وقتش چیده شود. رهبر فرزانهی ما میفرمایند: «سنین ازدواج، نه به آن شوری شور باید باشد که بعضیها فکر کردند باید در سنین کاملاً جوانى زودرس باشد (نه اینکه من آن را نفی کنم؛ ایرادی ندارد. اگر کسی خواست در آن سنینِ خیلی زود هم ازدواج کند، هیچ اشکالی ندارد؛ اما حالا لزومی ندارد که ما اصرارمان را روی آن ببریم.)، نه هم به آن بینمکی که غربیها انجام میدهند و در سن سی-چهل سالگی ازدواج میکنند ۱۳۷۷/۰۲/۰۷.»
5⃣ به انضمام «قصد ادامهی تحصیل»!
خیلی از جوانها ازدواج را آنقدر به تأخیر میاندازند که درسشان تمام شود، شغل مناسبی دست و پا کنند، خانه و امکاناتی به دست آورند و... که ناگهان میبینند تار موی سیاهی بر سرشان نمانده و مفصلهایشان به سر و صدا افتاده! ازدواج بعد از اتمام تحصیلات، فرهنگ وارداتی غربی است.
به بیان رهبرمان «این رسم اروپاییها بود، خیلی هم چیز بدی بود. چون آنها که ازدواج را به تأخیر میانداختند... معتقد بودند که نیاز جنسی را در دوران جوانی بایستی جوانها آزادانه تأمین کنند؛ یعنی همان چیزی که از نظر ما فساد و فسق و گناه و موجب خراب کردنِ وضع اجتماع است. برای همین هم بود که زن و شوهر اروپایی و اروپاییمنش، پیوندشان یک پیوند محکم نبود. زن و شوهر، دوران جوانیشان را گذراندهاند (نمیگویم همه، خیلیها اینجور بودند و اینجورند)، بدون اینکه به همدیگر احتیاج داشته باشند، بعد هم سرِ سیری با هم ازدواج کردهاند... اسلام این را قبول ندارد ۱۳۶۲/۱۲/۱۹.»
6⃣ زمانی برای پدر شدن و مادر شدن
به تأخیر انداختن ازدواج یعنی به خطر افتادن و محدود شدن فرصت پدر شدن یا مادر شدن. با ازدواج دیرهنگام، این شانس بزرگ و لذت عمیق را از خودتان دور نکنید. آیتالله خامنهای در این باره میفرمایند: «بلاشک یکی از چیزهایی که باروری را محدود میکند، بالا رفتن سن ازدواج است؛ این یکی از کارهایی است که باید در کشور فکر بشود. چرا سن ازدواج در کشور ما بالا رفته؟ مگر جوان هفده ساله، هجده ساله، نوزده ساله، احتیاج ندارد به اطفاء نیاز جنسی و غریزهی جنسی؟ ما باید به این فکر کنیم ۱۳۹۲/۰۸/۰۶.» بنابراین جوان ۱۷ساله، کودک نیست و میتواند تشکیل خانواده بدهد.
از طرفی میفرمایند: «واداشتن دختران کم سن و سال به ازدواج، حرکتی در جهت تضعیف زن و نادیده گرفتن حقوق اوست و قانون باید با آن مقابله کند و زنان نیز با آگاهی، هوشیاری و رشد و
هدایت شده از ریحانه
معرفت خود در مقابل اینگونه تعدیات بایستند ۱۳۷۶/۱۱/۲۹.»
#پرونده_ازدواج
❣ @khamenei_Reyhaneh
دختران فیروزه نشان
#در_قرنطینه😢 #تابستان🍬 یه ایده برا سرگرمی که میتونین انجام بدین🙃 وقتایی که می خوایم بریم بیرون شاید
#در_قرنطینه😢
#تابستان🍭
#قسمت_دوم📱
یه ایده دیگه برای سرگرمی که می تونین انجام بدین🙃
میتونین وقتایی که حوصلتون سر رفت مدل بافت موهای مختلف و امتحان کنین💇🏻♀
هر روز موهاتون و یه مدل نبدین😶
اینجوری میفهمین که چه مدلی بهتون میاد و راحت میتونین برای دورهمی ها هم استفاده کنین😌
#ایده_فیروزهای💎
#کپی_ممنوع‼️
💠 @firoozendshan 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بافت_مو 💇🏻♀
#ایده_دخترونه💕
بافت مو به شکل گل♡😍
مخصوص دخترای خوش سلیقه فیروزه نشان😌
💠 @firoozeneshan 💎
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_سـوم
✍باورم نمی شود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض کوچکش هم پابرجاست نفس عمیقی می کشم و با صدای دختر حاج رضا به خودم می آیم :
+بفرمایید بالا
مهربان است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی کنار حیاط که زیر سایه ی درخت هاست و فرش دست بافتی هم رویش پهن شده .
_میشه اینجا بشینم ؟
+هرجا راحتی ، میام الان
_مرسی
نفسی عمیق می کشم و روی تخت کنار حیاط می نشینم.خسته ی راهم و منتظر نمی دانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش .
انگار مادر حضور دارد و نگاهم می کند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازک می کند انگار برگشته ام به تمام روزهای خوبی که بی مهابا گذشت ،صدای مادر توی گوشم زنگ می زند
"دختر که از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار "
بعد از او دیگر هیچکس نگفت "پناهم" انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعکس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند که اینطور خلوت و خالی شده
احساس خوبی دارم از این غربتی که پدر می گفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
انگار زمان کندتر از همیشه می گذرد ، بی دلیل بغض می کنم .اگر قبولم نکنند کاش ته همین کوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون می شدم اصلا !
راستی کسی هم هست که برای نبودنم چله بگیرد !؟
صدای قدم هایی می آید و دستی رو به رویم دراز می شود .
بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی
چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمی دارم و تشکر می کنم.
می نشیند کنارم ، شربت را مزه می کنم و می گویم:
_خوشمزست
نوش جان ، مامانم عادت داره که هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست کنه
_عالیه
چهره اش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی کرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش کرده چشمکی می زند و می پرسد :پسندیدی؟
لبخند می زنم و او دوباره می پرسد:
+مسافری؟دلم هری می ریزد ، تازه یاد شرایط فعلی ام می افتم و با استیصال فقط سرم را تکان می دهم سینی خالی را روی پایش می گذارد.
_از کجا فهمیدی که مسافرم؟!
از چمدون به این بزرگی
_راست میگی
انگشتم را دور لبه ی لیوان می چرخانم.
+از کجا میای ؟
_ مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم!خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نکنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟
می زنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر می خورد و می افتد
_نه بابا چه طلبی ! قصه ش مفصله
بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟
_پناه ، و تو ؟من که قدسی
ابرو هایم بالا می رود ولی خیلی عادی می گویم :خوشبختم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_اصلا ! راحت باش
خب پس شما یکم نا راحت باش
گیج می شوم و می پرسم :
_یعنی چی ؟
یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ،معذب میشه شما رو اینجوری ببینه
لبخند مهربانی ضمیمه ی صورتش می کندیه لطفی کن وقتی اومد شالت رو سرت کن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونه های دیگه دید داره یکم ،می بینی که من هنوز چادر سرمه
_اوه ، معذرت
با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت می گذارم و شالم را درست می کنم هرچند باز هم طبق عادت موهایم بیرون زده اصلا مگر می شود از این بسته تر بود !؟
در را باز می کند وخانوم و آقای مسنی داخل می شوند .
از همین فاصله هم چهره های مهربان و خوبی دارنددخترشان آرام چیزی می گوید و با دست مرا نشان می دهد به احترام می ایستم ، حاجی همانطور که سرش پایین است سلام می دهد ولی همسرش چند لحظه ای به صورتم خیره می شود و بعد مثل آدم های بهت زده چند قدمی جلو می آید..
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
💠 @firoozeneshan 💎
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃